نقد داستان کوتاه “عروسک”
عروسک، به قلم اکرم جعفرآبادی
هلیا روی مبل تک نفره نشست. زانوهای کوچکش را توی شکمش جمع کرد. با گوشی موهای لختش را کنار زد و آن را به گوشش چسباند:
«دلم برات تنگ شده بابایی، چرا نمیای؟»
« من هم دلم برات تنگ شده عزیزم. دو روز دیگه که بگذره کارم تموم میشه و میام .»
صدای راننده تاکسی با صدای بابا قاطی شد.
« آقا حرم بفرمایید….حرم….حرم »
هلیا مکث کرد و پرسید:
« بابایی داری میری همونجا که دیشب گفتی هر چی از امامش بخوام بهم میده؟!»
« آفرین دخترم!! راستی گفته بودی رفتم حرم از امام برات چی بخوام ؟»
هلیا پاهایش را از مبل آویزان کرد و سیخ نشست:
«از همون عروسکها که سپیده داره. همونا که شعر میخونه ، سرشو تکون میده ، چشماشو…»
صدای خنده بابا آمد:
«باشه عزیزم. به امام میگم دختر ناز من یه عروسک سخنگو میخواد. یه دونه از همه بهترشو بده.. حالام تا شارژم تموم نشده ، گوشی رو بده به مامان, کارش دارم.»
هلیا از روی مبل پایین پرید و گوشی را به دست مادرش داد:
« آخ جون. برم به مامان بزرگ هم بگم که میخوام یه عروسک سخنگو داشته باشم.»
مادربزرگ روی تخت آهنیش نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود.دستهایش را به حالت دعا گرفته بود و همراه تلویزیون ، دعا میخواند. هلیا ، نرده های آهنی تخت را گرفت:
«مامان بزرگ میدونی قراره یه عروسک سخنگوی خوشگل داشته باشم ؟»
مادربزرگ دعا را تمام کرد و دستش را به صورتش کشید. دست هلیا را سمت خودش برد و آن را بوس کرد:
« آره شنیدم عزیزم. پس چرا معطلی!! برو به عروسکهای دیگه ات بگو که میخواد یه دوست جدید براشون بیاد.»
مادر چادر به دست ، در چارچوب اتاق ایستاد. چشمکی به مادربزرگ زد:
«تا برنج دم بکشه و شام بخوریم، برم خرازی و بیام».
هلیا سمت مادر برگشت:
« مامان میشه از اون گردنبند مرواریدیا که برای خودم درست کردی ، برای عروسکمم درست کنی ؟!»
مادر خندید و چادرش را سر کرد:
« چشم، فعلا پیش مامان بزرگ باش ، هر چی خواست براش بیار.»
هلیا تمام آن شب را با رویای عروسکش گذراند. تا مادر قصه ضامن آهو را برایش تعریف کند و پتو را رویش بکشد و صورتش را ببوسد، چند بار پرسید:
_امام یعنی ارزومو براورده میکنه ؟ امام چجوری ابن کار رو میکنه ؟ چند بار حرفامونو گوش میده ؟
مادر هم برای چندمین بار اینطور جواب داد که امام عاشق بچه ها است. خودش میداند چطور همه آرزوهای بچه ها را برآورده کند.
صبح که شد، هلیا با بعبع های بلند یک گوسفند از خواب پرید. همسایه پایینی مثل هر سال نذر عید قربان داشت و گوسفند را پای درخت توت حیاط بسته بود. او تمام همسایه های ساختمان را برای جشن و ناهار عید به مسجد محل دعوت کرده بود.
هلیا غلتید و نگاه به پنجره اتاق کرد.غنچههای زرد و ارغوانی و سفید گلهای نازی هنوز باز نشده بودند. این یعنی اینکه آفتاب هنوز آنجا نرسیده و زودتر از همیشه بیدار شده است. خواست چشمهایش را دوباره ببندد که همان دم ،گوسفند نعرههای بلندی زد و بعد هم صدای صلوات آمد. هلیا پتو را کنار زد تا به کنار پنجره برود. نگاهش به یک عروسک موحنایی لباس توری افتاد. عروسک ، پایین بالشتش خوابیده بود. هلیا خیال کرد خواب می بیند. چشمهایش را مالید. خوب آنها را باز کرد.عروسک هنوز آنجا بود. دستش را دراز کرد و آن را برداشت. از خوشحالی جیغ زد:
« مامان…مامان… بیا ببین امام عروسک سخنگو داده بهم!! »
مادر، در اتاق کناری ، دست و صورت مادربزرگ را داخل وانی شسته بود و داشت با حوله خشکشان میکرد:
« من دستم بنده. بیا ببینم چی میگی؟!»
هلیا دوید توی اتاق مادربزرگ. عروسک هم بغلش بود. آن را از بغلش جدا کرد و روبروی مادر و مادربزرگش گرفت:
« ببینید امام چقدر منو دوست داره!!»
چشمهای مادربزرگ پر از اشک شد.
:«چه عیدی قشنگی!! »
مادر کنار هلیا زانو زد و او را به آغوش کشید:
« آفرین دخترم. همیشه دختر خوبی بمون ، امام دوستت داشته باشه!!»
هلیا از بغل مادرش درآمد و دنبال گوشی گشت. آن را پیدا کرد و برای مادرش آورد:
«شماره بابا رو بگیر ، میخوام بهش بگم امام بهم جایزه داده.»
مادر میدانست که بابای هلیا برای نماز عید و زیارت حتماً در حرم است. شماره بابا را گرفت و گوشی را به دست هلیا داد. گوشی چند تا بوق خورد و بابا جواب داد:
«سلام..سلام عیدتون مبارک.»
هلیا از ذوق انگار لکنت گرفته بود:
_«عروسک سخنگو دارم بابا. عروسک. بابا ..»
مادر اسپیکر گوشی را باز کرد و صدای بابا پخش شد:
«خیلی مبارکه عشقم!! الآن میخوام گوشی رو بگیرم سمت حرم تا مامان و مامان بزرگ با امام صحبت کنن. تو هم از امام تشکر…»
هلیا حرف پدرش را قطع کرد:
« باز هم میشه چیزی بخوام؟»
« ای ناقلا!! خیلی زرنگیا. باشه گوشی رو میگیرم سمت حرم. بگو »
هلیا همانطور ایستاده ، عروسک را توی بغلش فشرد:
«امام رضا جونم ، خیلی ممنون که به من کادو دادی !! من نمیدونستم اینقدر مهربونی!! اگه میشه اینو بگیر به جاش یه کادو دیگه بده »
مادر و
مادربزرگ خندیدند.
صدای بابا دوباره توی گوشی پیچید:
«امام رضا هیچوقت کادوشو پس نمیگیره فقط یادت باشه از آدمهای بزرگ ، چیرهای بزرگ یخوای . باشه ؟»
«باشه. حالا گوشیو بگیر اونوری »
هلیا ، کنار دیوار نشست. اسپیکر گوشی را بست .صدایش را آرام کرد و دستش را جلو دهان و گوشی گرفت :
«امام جونم میدونی ، دوستم سارا یه مامان بزرگ داره ، که هر روز غروب باهاش میره مسجد و پارک. سارا خیلی به من پز میده که مامان بزرگ داره. مامان بزرگ من نمیتونه راه بره. اگه بهش دو تا پا بدی من دیگه دیگه هیچی ازت نمیخوام.»
مادر، دستش را به دهانش برد و لبش را گزید.
مادر بزرگ همانطور نشسته ، از دو طرف میله های آهنی تخت را چسبید و با تکانهای ریزی که در سینه اش افتاده بود ، سرش را رو به آسمان گرفت.
دوباره صدای بابا در گوشی پیچید. این بار صدا خف بود و می لرزید:
« دخترم ، عروسک رو ماما….»
صدای نقاره روز عید ، فاطی صدای بابا شد. هلیا دیگر چیزی نمی شنید.گوشی را به مادر داد. مادر زبانش به حرف زدن نمی چزخید. گوشی را به مادربزرگ داد:
« السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..»
صدای هق هق بابا به گوش میرسید. به زحمت روی صدایش مسلط شد:
«من بعداً زنگ میزنم.»
مادربزرگ گوشی را به مادر برگرداند:
« امروز یه کم حالم خوبه. سوزش پاهام کمتر شده. اگه تونستی با ویلچر بریم مراسم جشن همسایه.»
دور نشدن از دنیای واقعی
در مورد داستان کوتاه «عروسک»
الهام اشرفی
رابرت مککی در اثر ارزشمندش، «داستان» اشاره کرده است که: «داستان باید از زندگی فاصله بگیرد تا به ذات و سرشت آن دست یابد، اما در عین حال نباید به چیزی انتزاعی بدل شود که هر پیوندی را با واقعیت روزمره قطع کند.»
داستان با مکالمۀ تلفنی پدر و دختری خردسال در شب عید قربان شروع میشود. پدر در مشهد است و راهی حرم امام رضا و دخترک در خانه و کنار مادر و مادربزرگش که روی تخت خوابیده. در مکالمات بعدی متوجه میشویم مادربزرگ بهخاطر بیماریای زمینگیر است و نمیتواند راه برود. دختر از پدرش عروسک میخواهد و پدر میگوید که حتماً خواستهاش را به امام رضا میگوید تا امام رضا برای او عروسکی تهیه کند. در آخر داستان دخترک صبح که از خواب بلند میشود عروسکی را کنار تختش میبیند و خوشحال با پدرش تماس میگیرد که عروسک از طرف امام رضا رسید و حالا او خواستۀ دیگری دار؛ خوب شدن پای مادربزرگش.
نظرگاهی که نویسنده برای این داستان انتخاب کرده است، دانای کل است؛ چرا که خواننده هم اتفاقات درون خانه را میخواند و هم اتفاقات در مشهد را که به نظرم لزومی نداشت، مثلاً ما بدانیم در مشهد پدر دنبال تاکسیای است برای رسیدن به حرم، همین که ما از خلال گفتوگوها متوجه شدیم پدر در مشهد است کافی است. پیشنهادم به نویسنده برای تکنیکی و حرفهایتر شدن داستان این است که نویسنده زاویه دیدی محدودتر انتخاب میکرد، زاویه دید سومشخص محدود به ذهن دختر خردسال یا حتی من راوی دختر خردسال که البته این دومی زاویه دیدی سختتر و چالشبرانگیزتر است، چرا که نویسنده باید لحن و زبانی منحصر به لحن یک دختر خردسال انتخاب میکرد.
با خواندن خلاصۀ داستان حتماً برای شما هم چند سؤال ایجاد شده است. مثلاً: اصلاً تعلیق و گره داستان چه بود؟ تعلیقی که همان اول داستان خواننده را کنجکاو و ترغیب کند برای خواندن ادامۀ داستان. گره داستان چه بود؟ خواننده باید نگران عروسک خریدن و یا نخریدن پدر میبود؟ پدر بیماریای داشت؟ عروسک از طرف که بود؟ (البته نویسنده خیلی کوتاه و در گفتوگویی نیمهکاره اشاره میکند که عروسک را مادر خریده، به درخواست پدر.) اما چرا پدر خودش عروسک را نخرید و با خودش نیاورد؟ چرا به مادر گفت بخرد؟ مگر پدر چه مشکلی داشت که نمیتوانست خودش عروسک را بخرد و بیاورد؟ چرا پدر پشت تلفن و بعد از مکالمه با دخترش گریه میکند؟ آیا او به دلیل بیماری خاصی که لاعلاج است برای طلب شفاعتش به حرم امام رضا رفته است؟ سفری بیبازگشت؟ که نمیتواند از آن سفر برگردد؟ اگر بله، چرا ما بهعنوان خواننده متوجه هیچکدام از اینها نشدیم؟
به طور کلی اگر بعد از خواندن کتاب و یا داستان کوتاهی خواننده با انبوهی از پرسشهای ذهنی مواجه شود این مفهوم را میرساند که نویسنده در چینش عناصر داستانیاش کوتاهی کرده است و نتوانسته همۀ موارد و مسائلی را که مطرح کرده است، پاسخگو باشد. بهاصطلاح نویسنده در پرداخت داستانش موفق عمل نکرده است.
نکتۀ بعدی در مورد این داستان مبحث باورهای مذهبی است. چرا شخصی که بههرحال سِمت مهم پدری دارد و فردی است بالغ، در ذهن خردسال دخترکش، تمام ابهت و شکوه معنوی امام رضا را محدود میکند به خریدن یک عروسک؟ اول داستان دخترک از پدرش درخواست خرید عروسکی را دارد، اما این پدر است که به دخترش میگوید به امام رضا میگوید که برایش عروسکی تهیه کند.
صدای خندۀ بابا آمد: «باشه عزیزم. به امام میگم دختر ناز من یه عروسک سخنگو میخواد. یه دونه از همه بهترش رو بده…»
اگر قرار است باوری زیبا، معنوی و مقدس را که بخشی از باورهای ریشهدار ما است در داستانی بگنجانیم بهتر است آن باور، آغشته به واقعیت و مربوط به روح معنوی آدمی باشد. بهتر بود نویسنده تدارکی میدید که پدر و بعدتر مادر و مادربزرگ باور و اعتقاد به امام رضا برای دخترک محدود به خریدن یک عروسک نمیشد و مثلاً ذهن دخترک و خواننده در جهت اعتلای روحی و بزرگ جلوه دادن امام رضا برای امری معنوی معطوف میشد. تمام این اتفاقات در شب عید قربان رخ داد، نویسنده میتوانست با گره زدن باوری معنوی و داستان قربانی کردن در عید قربان باور مقدسی را در ذهن دخترک و خواننده شکل بدهد. اینجاست که سخن رابرت مککی مصداق پیدا میکند که داستان نباید به چیزی انتزاعی بدل شود که هر پیوندی را با واقعیت روزمره قطع کند.
در پایان از نویسنده، خانم اکرم جعفرآبادی میخواهم که با خواندن این یادداشت بازگشتی دوباره به این داستان داشته باشد و با علم خود و با توجه به اصول عناصر داستانی و با پیشنهادهایی که دادم داستان را در جهت رفع این پرسشها و ابهامات دوباره بازنویسی کند که به تجربه میدانم بازنویسی کردن و بازگشت حرفهای به ایدۀ اولیه در راه نویسندگی بسیار راهگشاست.
دیدگاهتان را بنویسید