نقد داستان کوتاه «شیرین»
داستان کوتاه «شیرین»
به قلم راضیه بابایی
عقب عقب رفت و چرخید.زمین زیر پایش مواج بود.سکندری خورد.سالها بود احساسی درونی مثل خوره، ریسمان وابستگی های عاطفی اش را می جوید.تارهای در هم تنیده،یکی یکی پاره می شدند و حالا آخرین رشته هم گسسته بود.
پیمان کفش کالجش را هل داد کنار دیوار و قاب در را پرکرد. شلوار اِسلش مشکی و تی شرتی بلندتر از معمول پوشیده بود. رد عطر پیمان راهش را تا نشیمن پیدا کرد. پوریا و مینا به احترام از جا بلند شدند. مادر لنگان جلو آمد:
خوش اومدی مادر
پیمان سینه اش راجلو داد.لباسش را صاف کرد.اولین باری بود که نامزد برادرش را می دید.دیروز صبح از ترکیه برگشته بود و زمانِ بله بُرانِ پوریا در سفر بود.دستی به مو کشید تا مطمئن شود تافت آن را بی تغییر نگه داشته است.سویچ را روی میز گذاشت.همیشه ظاهری بی نقص داشت و این مسئله در اولین دیدارها برایش مهم بود.بدون اینکه لباسش را تعویض کند به سمت مبل رفت.
مینا جلو آمد و سلام کرد.پیمان نگاه متعجب خود را پنهان نکرد.فکر می کرد پوریا یک فرشته از بهشت پایین می کشد و می گوید:«این هم همسر آینده ام!» با خندهی کجی که روی لبش آمده بود، برای پوریا سرتکان داد. مینا کت و دامن یاسی روشن تنش بود. دور بازو ها و شانه اش لق می زد. دامن هم قالب تن نبود. روسری اش با کت هماهنگ بود اما پیمان هرچه در سرش جستجو کرد، یادش نیامد که طرح روسری مینا را در ژورنالی دیده باشد. پیمان روی صندلی ولو شد .مینا را در حدی ندید که معاشرت با او، آداب خاصی بخواهد.پوریا انگار زنش را از تخم مرغ شانسی در آورده بود! پیمان گفت:
بدری خانم،بیا بشین خودتم
مادر بیرون از نشیمن،بلند گفت:
باشه.حالا میوه پوس کن،میام
پیمان به سمت میز دست دراز کرد.بی اختیار چشمش به مینا و پوریا افتاد. آرام حرف می زدند و جز صدایی مبهم به گوش پیمان نمی رسید.گونه ی مینا سرخ بود و انگار چند تکه الماس درخشان در چشم پوریا غوطه می خورد. مینا روسری اش را مرتب کرد. پوریا چین دامنش را صاف کرد و روی پای مینا دست کشید.مینا چای را از سینی برداشت و جلوی پوریا گذاشت.یک لبخند هم چاشنیاش کرد. پیمان دلش پر کشید برای برقِ نگاهِ زنی که آرامَش کند.انتظارش عقیم ماند.چشم تنگ کرد و به صندلی خالی کنارش نگاه کرد.دندان به هم فشارداد و عضلات صورتش منقبض شد.با غیظ چاقو برداشت و خیاری پوست کند.بوی عطرش و خیار مخلوط شدند.رایحهای که روزگاری عاشق آن بود، مشامش را پر کرد.آرزو داشت در روز نامزدیاش دنیا این بو را بگیرد.
پیمان خیار را در دهانش گذاشت.پوریایِ همیشه سر بزیر،حالا چشم در چشم یک دختر غریبه داشت .پیمان بارها زن دیگری را کنار پوریا تصور کرده بود. صدای جویدن خیار سرش را پر کرد.درخشش نگاه پوریا را می شناخت.نگاه پوریا همراهِ صدای جویدن خیار ، خُردش کرد.غلطکی شد که او را با خاک یکسان کرد. چشم پوریا درخششِ یک برنده را داشت. حجم زیادی از خون گرم از قلبِ پیمان در رگهایش سرازیر شد و گُر گرفت . خیار را در گلو پایین داد تا از شرِ آن صدای کر کننده خلاص شود:
کت و دامنتون برای کدوم مزونه؟
مینا سربلند کرد و زانو به هم چسباند و لبخندی کمرنگ زد. پوریانوک بینی اش را خاراند .انگار لازم بود حرف پیمان را ترجمه کند:
پیمان تو کار پوشاک زنونه اس
مینا نفس بیرون داد . صدایی شبیه آه کوتاه و خفه، بیرون آمد:
مادرم دوختن،از بیرون نخریدم
پیمان کوتاه خندید.همزمان ابرو بالا داد:
عجب!می خواستیم سلیقه عروس خانم رو بدونیم برای هدیه،اینکه اهل چه برندیه و لباس از کجا می خره .ولی مثه اینکه سلیقه شون لباسِ مامان دوزه.
مینا به بالای روسری دست کشید و دستهایش را حلقه کرد در هم و گذاشت روی پایش.
مادر که تازه نشسته بود، زبان دور لب کشید:
مادر جون حاج خانم خیاطِ چند ساله اَن! از این لباسای نمی دونم چی چی که از خارج میاری خیلی کاراشون بهتره.
بعد دسته مبل راتکیه گاه کرد و جا به جا شد.عکس محمود خان ،روی دیوار بود.با چشمانی که خستگی، پلکش را پایین می کشید،سر به سمتش چرخاند.پیمان گفت:
چی شد بدری خانم؟چی می خوای از حاج بابا؟
مادر گفت:
هیچی مادر.نگا که می کنم به عکس آقات،دلم قرص میشه سایه اش هنوز بالا سرمه.
مینا گفت:
خدا رحمتشون کنه
مادر کف دستها را بالا گرفت و زیر لب آمینی گفت.
مینا دست به کیفش برد و خود را به کاری مشغول کرد.پوریا ساعتش را نگاه کرد:
کاری برای شام ندارید مامان؟
پیمان زبانش بی قراری می کرد.نمی توانست آن را در دهان نگه دارد. نگاه درخشان پوریا، آتشش زده بود.خنجر زبانش دنبال راهی بود تا بِبُرد و بسوزاند.پابرهنه وسط پرید:
پس مهندس برا چی عروس گرفته؟
پوریا اخمی کرد .انگار یک صحنهی چندش آور پیش رویش باشد.پایش را تکان تکان داد و دستی به موهایش کشید.مینا نیم خیز شد.مادر گفت:
نمی خواد مینا جان. کاری نمونده. خورده کاریه
مینا بی معطلی به سمت آشپزخانه رفت.
صورت پوریا شبیه آتش سر سیگار ،سرخ و زردشده بود.پیمان هوس کرد سیگار بکشد.وقتی هوا را داخل می کشید، جلز و ولز سر سیگار آرامش می کرد.
پوریا پیش دستی و لیوانی برداشت و دنبال مینا رفت. پیمان سیگارش را آتش زد و بلند شد. کمتر پیش می آمد که به دیوارها دقت کند اما در سکوت نشیمن، دیوارها برای تماشا دعوتش می کردند. قاب پدر کج بود،صافش نکرد.بدون اینکه به چشم محمود خان نگاه کند از روبرویش رد شد.دو تصویر از خودش در سفر یا طبیعت روی دیوار بود.مادر آن عکس ها را خیلی دوست داشت.می گفت:«خنده ات رو دوس دارم مادر» .مادر راست می گفت.کمتر می خندید.اینطور رها و بی خیال ،بدون نگرانی و ناراحتی.موضوعی نبود که او را از ته دل بخنداند.اوضاع دلش جفت و جور نبود که شادی از آن سرریز کند. به عکس های کوچک و بزرگ پوریا رسید.
یکی دو تا تقدیر نامه که محمود خان دلش می خواست روی دیوار باشند تا همهی فامیل ببینند شازده اش تخم دو زرده کرده است! فلان مدرک را گرفته و مهارتِ بهمان کار را بلد است.بزرگترین عکس پوریا با لباس فارغ التحصیلی اش بود. با لبخندی که دندان های سفیدش را بیرون ریخته بود.
دندانی سفید مثل ورقه های امتحانی پیمان که تحویل معلم می داد. نمره های تک رقمی را در همان زمینهی سفید تحویل می گرفت. به تعداد موهای سرش این جمله را شنیده بود:آخه برادر دو قلو اینقدر متفاوت!
پوریا درسخوان و مودب و آرام و پیمان برعکس.دو ساعت بعد از مدرسه کارهای پوریا تمام شده بود و پیمان تازه عرق ریزان از بازی با دوستانش به خانه برگشته بود.آنوقت صدای پدر بالا می رفت:
کدوم گوری بودی؟پس درس و مشقت چی؟آخه تو چیات از پوریا کمتره؟
پیمان کام عمیقی از سیگار گرفت و زود از آنجا رد شد .تا می توانست از عکس محمود خان فاصله گرفت.در تمام گذشته اش تنها مادر بود که وقتی صدای محمود خان بالا می رفت،خودش را می رساند و زنجیر داد و فریادش را پاره می کرد. مشکل بی نقصی پوریا بود .او زخم چرکین زندگی پیمان بود .زخمی که خشک نمی شد و نمی افتاد.مادر واسطه می شد.پوریا برای شیرین کردن خودش ،کمک می کرد تا پیمان، مصیبتِ نوشتن تکلیف را از سر بگذراند.
سر سیگار را در پیش دستی تکاند و قد راست کرد.کمی دیگر به عکس ها خیره ماند. به همان عکس فارغ التحصیلی پوریا که سمت مقابلش در انتظار موفقیت پیمان، خالی بود. موفقیتی که بشود قابش گرفت. پیمان سیگار را روی پیش دستی فشار داد.
مادر تنها حامی روزهایی بود که دوربینِ عالم و آدم روی پوریا تنظیم بود. یکی از همان روزهایی که پوریا پیش مهمان ها ،عشق می خرید و توجه انبار می کرد، پیمان او راتنها گیر آورد و دستش را گاز گرفت.به امید اینکه محمود خان سر بلند کند و پیمان را ببیند. او پیمان را دید. و آخر مادر واسطه شد تا پیمان از پدر کتک نخورد.
مادر با چند ظرف به سمت میز رفت:
نکش مادر .اینقدر سیگار نکش.دور از جونت، عاقبت بابات که جلوی چشته.
و پنجره را باز کرد تا هوا عوض شود.پیمان بی محل به حرف مادر،گفت:
دیپلمم رو هنوز داری؟
دیپلمی را می گفت که روی میز پرت کرده بود و مادر اسفند دور سرش چرخانده بود. چون بالاخره توانسته بود شاخ غول را بشکند و مدرسه را تمام کند. همان وقت پوریا سال دوم مهندسی اش را می خواند.پوریا جلو آمد و محکم به بازویش زد:
دمت گرم داداش!
پیمان از این تبریک چنان دگرگون شد که می خواست هرچه خورده بود درصورت پوریا بالا بیاورد .چه قدر حالش بد شد که پسرِ درجه یک خانواده، برای مقام دوم تشویقش کرده بود! یک تعریف بی خودی،حرفی مفت که یعنی تو هم خوبی!
مادر گفت: هستش، تو کمد انباریه.
تنها سند افتخارِپیمان داشت می پوسید و خاک می خورد لای آت و آشغال های خانه.مادر گفت:
اگه می خوای بعد شام بیارم برات؟
پیمان به علامت منفی سر تکان داد.احساس خستگی کرد. انگار کیلومترها را دویده است.به اتاقش رفت. در را بست. پشت سرش را نگاه کرد.فکر کرد پوریا همین حوالی ایستاده و به بدبختی و تنهاییاش می خندد و بعد با ژستِ بزرگتری، در را باز می کند و می آید تو.فقط همین مانده بود که راه خوشبختی نشانش دهد و یک “داداش جان”هم بیندازد آخر جملاتش.
حالا مجبور بود پشت میز شام پوریا را ببیند که باز هم شانس آورده بود!کسی را داشت که دنیایش را پر می کند از عشق.دلش آشوب بود.گرسنه نبود. با انگشت شست و اشاره شقیقه اش را فشار داد.به اسمی فکر کرد که می خواست کنار نامش بنشیند و همدمش باشد.دردی که از مدتها قبل روی شانه حمل می کرد، حالا سینه اش را می فشرد و نمی گذاشت راحت نفس بکشد.می شد خوشبختی را لمس کند اگر پوریا می گذاشت!
دندان به هم سایید و دستش را مشت کرد. کیسه بوکسِ گوشهی اتاق را گیر آورد. یک مشت دو مشت، راست و چپ کوبید. آنقدر که عرق از پیشانی اش در آمد اما تنش یخ کرد. زانو هایش سست شد. مثل همان وقت که شیرین، آب پاکی را روی دستش ریخته بود.
پدر که فوت کرد ،پسرها مانده بودند و مادری که به هر بهانه گوشه ای را می یافت و اشک بی اختیار سر می خورد روی صورتش.
دایی رضا تنهایشان نمی گذاشت به هر بهانه آخر هفته یا تعطیلی آنها را به دماوند می کشاند.
پیمان آن روزها را با عطر خوش یاسی که یک دیوارباغ را پوشانده بود، عطر روغن حیوانیای که عصمت خانم برای روی برنج داغ می کرد و زیبایی گل های مخمل ریز روی پیراهن شیرین به یاد می آورد. شیرین هر جا می رفت چشم پیمان حرکتش را تعقیب می کرد.هرجا می نشست، جایش گل سرخ، سبز می شد.
پیمان، شمعدانی هایی که عطر شیرین را داشتند، لمس می کرد.شیرین از کنار گل ها ردمی شد و آبشان می داد.شمعدانی ها سر مست محبت او بودند.
آنجا که بودند خبری از روزهای ابریِ پیمان نبود.هرچه بلد بود برای کاشتن گل لبخند روی لب شیرین و دایی، خرج می کرد.شادی اش را فریاد می زد.می خواست در خاطر شیرین ماندگار شود و بعد در دلش. یک روز همزمان با قشقرق عاشقانه ی گنجشک ها،پیمان زمان را مناسب دید.دلش را به دل شیرین سخت گره زده بود و می خواست ضربان قلبشان یکی شود. تمام شجاعت جوانی اش را جمع کرد و شیرین را در رازش شریک کرد.شیرین رنگ به رنگ شد و لب گزیده چشم دوخت به نقطه ای لا به لای درختها.پیمان از شنیدن جواب نا امید شد.اما دلش گواهی می داد که بودن پوریا گره به کارش انداخته. تعریف از پوریا ورد زبان دایی بود.حتما دایی هم راضی است که دامادش شود.شاید هم پوریا با شیرین قول و قرار گذاشته باشد که شیرین اینطور سکوت کرد.حتما همین طور بود وگرنه دلیلی نداشت پیمان را رد کند.پوریا همه جا زودتر می رسید.سایهی نحس اش را جمع نمی کرد. در مقام مقایسه لابد چشم شیرین را پر کرده بود.دیگر قابل تحمل نبود که پوریا علاوه بر تمام چیزهای دیگر، عشق پیمان را هم بدزدد.کاش شیرین دلش به قول و قرار پوریا گرم نبود.
پیمان روی تخت افتاد.لباسش خیس از عرق به تنش چسبیده بود. ذره ذره داشت آب می شد.
مادر در اتاق را باز کرد.پیمان چشم بست و پشت به در خوابید.مادر گفت:
نمیای مادر؟شام یخ می کنه
پیمان به مادر چه می توانست بگوید.اینکه از پوریا سیر شده.از برادرِ همه چیز تمامش! او که حالا نیمه گمشده اش را یافته بود .برادری که عشق پیمان را دزدیده بود. دلش را گرو گرفته بود تا به پیمان جواب رد دهد.تا پیمان همیشه عقب تر از او باشد.تا حسرت را در دلش بکارد.
پیمان گفت: میل ندارم.
مادر گفت: جون بدری!بیا یه لقمه بخور.آخه چرا به هم ریختی ؟ چراخودت رو اذیت می کنی؟
در تمام عمر پشت هر محبتی نسبت به خود،ترحمی در ذهن دیگران می دید.به دهانش آمد بگوید دردش از پوریاست که به زندگی اش گند زده است.در سرش می چرخید:«تو مثل پوریا خوب نیستی!خواستنی نیستی!تو یه بدل بی کیفیت،یه مدل تقلبی از پوریایی!»
پیمان در ذهن نشخوار می کرد:«عشق شیرین رو دزدیدی .حالا می خوای خوشبختی رو ببلعی وآب از آب تکان نخوره لعنتی؟»
کلافه پهلو به پهلو شد. فکر تمام روزهایی که پوریا نمایشِ پسرِ نمونه را بازی کرده بود، رهایش نمی کرد.پیمان خاکستر عشق شیرین را باد داده بود اما مِهرش، مُهر شده بود بر قلبش. خود را از تخت کند واز اتاق بیرون رفت.میز شام را جمع کرده بودند.
پوریا را که دید صدای ممتد سوت در گوشش پیچید.لامپ راهرو نیم سوز شده بود و پِرت پِرت می کرد. ناگهان خاموش شد . ترکید. بوی سیم سوخته راهرو را پر کرد.پیمان چند قدم جلو رفت.
تصویر نگاه شیرین پیش چشمش بود .بوی سیم سوخته ،بوی گند پلاستیک با دود غلیظ سیاهش مشام پیمان را پر کرده بود. نزدیک پتوس،خیره و بُراق جلوی پوریا و مینا نشست.پوریا یک خیانتکار هزار چهره با صد نقاب بود که حالا با مینا نرد عشق می باخت!
پوریا بلند شد تا سینی چای را بیاورد.پیمان ساقه ی لطیف پتوس را فشرد.ساقه شکست:.
میناخانم می دونستی این آقا مهندس ما مهره مار داره؟
نگاه مادر روی صورت پیمان نشست.پیمان گفت:
آخه شما اولین دختری نیستی که لَه لَه می زنی براش!
پوریا بُراق برگشت سمت پیمان. چای از روی استکان ها لب پر شد توی سینی.پرهی بینی پوریا باز شد و پیشانی اش گره خورد
مادر با کشدارترین حالت ممکن گفت:پیمان!
دستان مینا شل و بی اختیار افتاد دو طرف بدنش.گوشی اش رها شد روی زمین.
پیمان هدف را درست نشانه گرفته بود: چیه؟مگه دروغ می گم؟دیدم مینا خانم خیلی خوشحاله از داشتن شوهری مثه مهندس،گفتم گوشی رو بدم دستش.
پوریا سینی چایی را کوبید روی میز.دستش را مشت کرد.مادر روی هوا دست پوریا را گرفت و رو به پیمان گفت:دهنت رو ببند!این چرندیات چیه می گی؟
رنگ صورت مینا با دیوار پشت سرش فرقی نداشت.
مادر نگاه التماس آمیزش را به پوریا دوخت.پوریا دستش را پایین آورد و سمت مینا رفت.پیمان آخرین پل را خراب کرد:
برای چی در میری مهندس؟حرف زدم پاش وایسادم! تا حالا ساکت بودم،گفتم بالاخره یه روزی شیرین میشینه کنارت.اما نامردی رو تموم کردی در حقش.
پوریا لبش می لرزید:چرا دروغ می گی پیمان؟خجالت بکش!شیرین کیه؟
مادر خودش را به پیمان رساند: معلومه چته امشب؟اون از قبل شام، اینم از الان!چرا تو دلِ مینا رو خالی می کنی؟
مینا با صدایی که بغض روی آن موج انداخته بود گفت: باور نمی کنم.من به پوریا اعتماد دارم.اینا که می گید دروغه!
پیمان صاف نشست.صورتش مثل یک تکه سنگ بی حرکت شد و سفیدی چشمش پر از رودهای سرخ خشم :
شیرینو نمی شناسید؟ دختر داداشتو می گم بدری خانم!همون که واسه خاطر مهندس،خواستگاری منو پیچوندی تا شازده بهش برسه!
مادر وامانده ،دست روی پا می کشید و هراز گاهی ضربه ای روی ران می زد. نگاهش را روی عکس محمود چرخاند:کجایی محمود خان ببینی پسرت چه به روزم آورده؟
پیمان بلند خندید: پسر محمود خان که شازده اس!من سر راهی بودم.
مادر گفت: به پیر به پیغمبر به کی قسم بخورم که من رفتم برات خواستگاری شیرین.چند بار بهت گفتم.هر دفعه بیخود پوریا رو وسط کشیدی!
پیمان صدایش را بلندتر کرد: فکر می کنی بچه ام؟ فهمیدی پوریا با شیرین قول و قرار گذاشته ،سنگ قلابم کردی!
مینا اشک روی صورتش را پاک کرد.پوریا دستپاچه دستمال کاغذی را داد دستش:
باور کن خبری نبوده.نمی دونم پیمان چی می گه مینا جان
پیمان گفت: بگو دیگه بدری خانم!اگه دایی منتظر پوریا نبود چرا جواب رد بهم دادن؟ها؟.
مینا خیز برداشت که برود.پوریا دست گرفت جلوی سینه اش: بشین لطفا.
و بعد رو به مادر گفت:
مامان بگو داستان چیه؟ به مینا بگو که من قول و قراری با هیچ کس نداشتم.
مینا بین ماندن و رفتن، مردد بود.مادر خس خس می کرد و قفسه سینه اش را می مالید.پوریا رفت تا یک لیوان آب برای مادر بیاورد.مادر لبش را با کمی آب تر کرد.پوریا رو به پیمان گفت:
یه عمره زندگی رو به همه مون زهر کردی!یک مشت حرف مفت تحویل خودت و ما دادی.
پیمان زیر لب غر زد:
دهنتوببند بابا!
پوریا ادامه داد:
حالا رسیدی به تهمت زدن و بی آبرو کردن من پیش مینا!
مادر دست پوریا رو فشرد. نفس تازه کرد:
چند بار رفتم خواستگاری شیرین ،گفتن نه. داداشم گفت نه .من دختر به فامیل نمی دم.هرچی گفتم به خرجش نرفت.این چه ربطی به پوریا داره ؟
پیمان مطمئن گفت:
پوریا از دایی قول گرفته بود .چرا همه چیو نمی گی؟من رو دک کردن تا شازده بیاد جلو
پوریا فریاد زد:
چه قولی آخه؟چرا رو هوا حرف می پرونی؟اگه قول و قراری بوده پس چرا نرفتم سراغ شیرین؟ بگو دیگه؟
پیمان بارها در خلوت، خط و ربط جواب منفی دایی را پی گرفته بود و همیشه هم به کابوس همیشگی اش می رسید:
از خیلی وقت پیش زیر پاش نشستی.وعده دادی به شیرین .اونا منتظر خواستگاری تو بودن نه من.توئه نامرد شیرینو ازم گرفتی و رفتی سراغ عشقو حالت!
پیمان به مینا نگاه کرد.کرم های تنفر از چشمش بیرون می ریخت. پوریا با خشم جلو رفت.صورت به صورت پیمان ایستاد. نفس داغ پوریا به صورت پیمان خورد. مینا جیغ زد و دو دستش را روی دهان کوبید.مادر فریاد زد:
چرا با آبروی برادرت بازی می کنی . داداشم به تو جواب رد داد.منم فقط برای تو خواستگاری کردم نه پوریا.اگه قرارمداری بوده پس مینا اینجا چی کار می کنه؟!
اشکی که در صورت مادر سرازیر شد، صدایش را دگرگون کرد.ناله زد:
دردت چیه که حرف و حدیث می سازی؟
پیمان باغیظ گفت:دروغ می گی بدری خانم .برای دفاع از شازده که دختر مردم رو قال گذاشته و یکی دیگه رو گرفته!
مادر صدای گریه اش به هق هق رسیده بود.پیمان یک باره آتش گرفته بود.شعله می کشید. می سوخت و می سوزاند.فوران کلامش تمامی نداشت.سنگ از گریه ی مادر ترک می خورد.
پوریا نتوانست با اسب عصبانیت بتازد.گریه مادر که ادامه یافت، رعشه ی اندامش محسوس تر شد. پوریا نشست و شانهی مادر را گرفت و سر روی سینه اش گذاشت:گریه نکن ،برات خوب نیست مامان
پیمان داد زد:تمام زندگی مثل یه هنرپیشه نقشِ آدم خوبه رو بازی کردی تا من ضایع بشم.تا نتوانم شیرینو بگیرم تا فقط خودت باشی و خودت!حالا هم داری سرِ بدری رو کلاه می زاری!
پوریا خروشید:دهنت رو ببند!مشکل از توئه که توهم داری.عادت داری همه چیزو اونجور که دلت می خواد ببینی!
پیمان خم شد. یقه پوریا را از پشت گرفت وبه سمت خودش برگرداند .دست را بالا برد تا در صورت پوریا نقش سیلی بیندازد. اما قبل از اینکه دستش فرود بیاید،برق از چشمش پرید .یکباره صدای بلند سیلی مادر، روی هیاهویی که در نشیمن موج می زد، پرده ی سکوت انداخت. پیمان دست روی گونه گذاشت. سیلی مادر به روحش خط انداخت.لبش لرزید.تنش رعشه گرفت. اتاق دور سرش چرخید.تنها تکیه گاهش به او خنجر زده بود آن هم در مقابل پوریا .در دفاع از پوریا.مردمک چشمش از توقف طفره می رفت. نمی خواست به صورت مادر نگاه کند.به سختی مهارش زد تا بایستد.
مادر با یک دست روی قلبش را فشار می داد: دیر بهت سیلی زدم. دیر زدم که آدم نشدی!…..از این خونه برو بیرون …نمی خواهم بر گردی! برو بیرون …
اشک مادر روان بود.پوریا با یقه ای چاک خورده لب گزید. مینا دستی که آشکارا می لرزید، هنوز جلوی دهانش نگه داشته بود.
پیمان عقب رفت و چرخید.زمین زیر پایش مواج بود. سکندری خورد.سالها بود احساس درونیاش مثل خوره، رشتهی اتصال به خانهی پدری را می جوید.تارهای در هم تنیده یکی یکی پاره می شدند و حالا آخرین رشته هم گسسته بود.
————————————————————————————–
نقد داستان شیرین
به قلم «فاطمه سلیمانی»
بسیاری از اساتید داستان نویسی معتقدند که همه ئ سوژه های دنیا تبدیل به داستان شده اند و دیگر هیچ سوژه جدیدی برای داستان نوشتن وجود ندارد. فلذا مهم نحوه پرداختن به آن سوژه است. کهن الگوی هابیل و قابیل هم از آن دست سوژه هاست که داستان نویسان در سراسر دنیا بارها و بارها آن را دست مایه داستان هایشان قرار داده اند. البته شاید و حتی به احتمال زیاد خیلی از آنها زمانِ نوشتن داستان توجهی به کهن الگوی مذکور نداشته اند اما برادرکشی و جنگ بین برادرِ خوب و برادر بد ناخودآگاه ذهن را به سمت دعوای هابیل و قابیل راهنمایی می کند.
البته پایان داستان شیرین منجر به قتل و برادرکشی نمی شود اما رگه هایی از انتقام در آن مشهود است و با توجه به جنگ برادر ناخلف با برادر صالح همان جنگ هابیل و قابیل است. مخصوصاً که دعوا بر سر یک زن رخ می دهد. دعوای هابیل و قابیل در اصل به خاطر پذیرفته شدن قربانی هابیل بوده اما در اسرائیلیات ماجرا به گونه ای نقل شده است که قابیل از هابیل به خاطر همسر زیبایش کینه به دل گرفته است. در این داستان هم دلیل اصلی این دشمنی از دست دادن زنی به نام شیرین است. دلیل این دشمنی تقریباً در نیمه دوم داستان مشخص می شود و حتی دیرتر. اما به تأخیر افتادن بیانِ دلیل دشمنی باعث نشده تا مخاطب با تعلیق پررنگی مواجه باشد. همان دلیل هم دلیلی منطقی نیست. آن قدر غیرمنطقی که حتی در ناخودآگاه نویسنده هم این غیرمنطقی بودن نقش بسته و از زبان شخصیت های داستان بیان می شود.
حتی مخاطب تا نیمه های داستان نمی داند که این دو برادر دوقلو هستند و بعد از آن هم متوجه نمی شود که آیا دوقلوی همسان هستند یا ناهمسان. یعنی فقط در خلق و خو با هم تفاوت دارند یا در ظاهر هم با هم متفاوت هستند.
در ضمن برتر بودن پوریا نسبت به پیمان هم اغراق آمیز است. نویسنده به مخاطب فقط درباره ئ گذشته اطلاعات داده. آن هم فقط درباره درس خواندن و موفقیت تحصیلی. این می تواند نشانه این باشد که پوریا در حال حاضر فرد موفقی است. اگر در مورد موقعیت شغلی و جایگاه اجتماعی فعلی پوریا اطلاعات بیشتری در داستان گنجانده می شد علت حسادت پیمان منطقی تر بود. با توجه به نشانه های داستان پیمان از نظر اقتصادی اوضاع مصاعدی دارد و در حرفه ئ خودش شخص موفقی است. آیا فقط درس خوان بودن پوریا و درس نخواندن پیمان باعث جایگاه اجتماعی او شده است یا پوریا ویژگی های مثبت دیگری هم داشته؟
نویسنده با تلخیص از این بخش عبور کرده و سپید خوانی آن را به عهده مخاطب گذاشته است. پوریای ساکت و سربه زیر و پیمان بی ادب و قلدر. پیمان قطعاً یک شبه تبدیل به چنین شخصیت بی ادبی نشده است. قبلاً هم چنین شخصیتی داشته پس موضوع فقط درس خواندن و نخواندن نبوده است.
دایی به پیمان جواب رد داده و پیمان همیشه گمان می کرده که پوریا قرار است داماد دایی شود. پس نقطه ئ انفجار باید پیش از ازدواج پوریا باشد یا حداقل با ماجرای دیگری این انفجار رخ بدهد نه زمانی که پوریا با شخص دیگری ازدواج کرده است.
داستان با یک حالت عصبی شروع می شود و با یک توصیف کوتاه ادامه پیدا می کند و خیلی زود مخاطب را وارد فضای داستان می کند. نویسنده مخاطب را معطل نمی کند و بلافاصله او را به فضای داستان پرتاب می کند و با رفت و برگشت های ذهنی ریتم داستان را حفظ می کند. اما به دلیل نقص پیرنگ و توصیفات اغراق آمیز(کرم نفرت، چند تکه الماس و…) در انتقال حس لذت به مخاطب موفق نمی شود.
*********************
رزومه خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی
کتابها:
ردیف | نام کتاب | سال انتشار |
1 | خاکستری یک کابوس( مجموعه داستان اجتماعی) | 1392 |
2 | به سپیدی یک رویا( اولین رمان درباره حضرت معصومه) | 1394 |
3 | رد سرخ جامانده بر فنجان( مجموعه داستان اجتماعی) | 1396 |
4 | یک خوشه انگور سرخ( رمان درباره امام جواد) | 1397 |
5 | طلوع روز چهارم( رمان درباره چهار بانوی آسمانی) | 1397 |
6 | یک روز بعد از حیرانی( زندگی نامه داستانی شهید مدافع حرم محمد رضا دهقان امیری) | 1398 |
7 | دلی که نداشتی(رمان اجتماعی عاشقانه) | 1399 |
8 | برای میلگردها سعدی بخوان(مجموعه گروهی) | 1402 |
جوایز:
ردیف | نام داستان یا کتاب | جشنواره |
1 | کتاب به سپیدی یک رویا | نامزد جایزه پروین اعتصامی |
2 | کتاب به سپیدی یک رویا | برگزیده جشنواره کتابخوانی رضوی |
3 | کتاب یک خوشه انگور سرخ | برگزیده جایزه بینالمللی کتاب سال رضوی |
4 | داستان روشنی میبارد | برگزیده همایش سوختگان وصل |
5 | داستا این یک مشت استخوان | برگزیده همایش گنج پنهان |
6 | داستان کفش های قرمز خالدار | برگزیده همایش جلوه سوگ |
7 | داستان غریبِ آشنا | برگزیده همایش گنج پنهان |
8 | کتاب یک خوشه انگور سرخ | برگزیده جشنواره مکتوب رضوی(از بین آثار چهل سال اخیر) |
سوابق اجرایی:
ردیف | نوع فعالیت |
1 | کارشناس کتاب انتشارات سوره مهر |
2 | کارشناس کتاب انتشارات روایت فتح |
3 | کارشناس کتاب انتشارات معارف |
4 | کارشناس کتاب انتشارات نیستان |
5 | همکاری با خبرگزاری فردا نیوز به عنوان منتقد و کارشناس ادبی |
6 | همکاری با مجله کتاب فردا به عنوان منتقد ادبی |
7 | همکاری با انتشارات راهیار به عنوان منتقد ادبی |
8 | دبیر بخش کتاب نشریه شیرازه |
9 | داور بخش انتخاب مهرواره سوره مهر |
10 | داور بخش انتخاب جشنواره میخواهم بمانم انتشارات جام جم |
11 | اداره کارگاه داستاننویسی فرهنگسرای انقلاب |
12 | برگزاری مسابقه کتابخوانی در دبیرستان تکریم |
13 | همکاری با نشریه قفسه(ضمیمه جام جم) |
14 | همکاری با خبرگزاری ایبنا |
15 | دبیر پایگاه نقد باشگاه ادبی بانوی فرهنگ |
16 | سه دوره تدریس داستان نویسی |
17 | مجری کارشناس جلسات نقد بانوی فرهنگ سال 1401 |
18 | همکاری با تلویزیون اینترنتی کتاب در نمایشگاه کتاب |
3 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
داستان و خوندم و به نظرم توصیفات زیاد بودن برای داستان کوتاه. گردش فعل توی دیالوگها بود.
ممنون از نظر شما
تشکر از دقت و نکته سنجی شما