نقد داستان کوتاه “سنجش”
داستان کوتاه “سنجش” به قلم ریحانه ایزدی
دستبند روی میز توالت است. برمی دارم. آینه مرا نشان می دهد. به خودم نگاه نمی کنم. بند کشویی دستبند را باز میکنم و آن را در دستم فرو میکنم. پلاک خدا وسط دانههای سرخ آن است. تنظیم میکنم که وسط باشد.
خانم لنکرانی دستش را دراز می کند. دستبند در دستش است :«تا دیدمش فهمیدم دستبند مال توهه. چند باری دیده بودم دستت.»
خانم لنکرانی…
فندک صدا میکند. شعله زیر کتری رویی گر می گیرد. دستم را عقب میکشم که دستبند نسوزد. در یخچال را که باز میکنم صدای کرکره در واحد پایینی میآید.
راه که میروم دمپایی ام به کف خانه میچسبد. باید تی بکشم.
ساعت چند است؟ ساعت هنوز شش نشده است.
بالای سر صبا میروم. صدایش میکنم. دخترم کش و قوسی به خودش میدهد. ر را میخورد و با زبان خودش میگوید بریم مدرسه.
دندانهایم را به هم فشار میدهم: درست بگو. بریم مدرسه؟ بعدشم مدرسه نیست. مهدکودکه.
میخندد و ه مهد کودک را میخورد و به ک میگوید ت و کلمه مهد کودک را تکرار می کند.
آه میکشم. باید پرده ها را کنار بزنم. چقدر پرده ها را خاک گرفته است. به حیاط نگاه میکنم. مریم دخترش را بغل کرده و دارد سوار ماشین آلبالوییاش می کند. شوهرش هم روی موتور مینشیند و کلاه کاسکت قرمز را بر سر میگذارد.
می گوید: خودت خواستی بیاد اینجا.
خودم خواستم بیاید اینجا.
مریم را خودم با صاحبخانهمان آشنا کردم. میخواستم پیش هم باشیم. صاحبخانهمان منصف است. خوب تا کرد. همه اطرافیانم مخالف آمدن مریم بودند. برای مخالفتشان دلیلی نمیآوردند. یا شاید هم من یادم نیست دلیلی آورده باشند.
دوباره بوی ادرار در خانه پیچیده است. زیر صبا خیس و کمی چسبناک است. بغلش میزنم. پتو را با پا مچاله میکنم. خم میشوم تا او را بشویم. کمر که راست میکنم کمرم تیر میکشد. به زحمت کمرم را صاف میکنم. ناخودآگاه میگویم: خداااا
به خودم میگویم: زود پیر شدی.
علی میگوید: بس که چاق شدی.
مادرم میگوید: از مریم یاد بگیر.
به آشپزخانه برمیگردم. از یخچال پنیر را درمیآورم.
صبا تند و تند حرف میزند. از حرفهایش چیزی نمیفهمم. گوش می دهم. میگوید: «محسن اذیتم تده.»
همه حواسم پیش مریم است. مریم… کجا می رفت؟
علی بند شلوارش را سفت میکند و وارفته وارد آشپزخانه می شود: صبونه آمادهس؟
-نه. نون رو یادم رفت از فریزر در بیارم. رو گاز گرم کنم؟
رو ترش میکند و میرود. نان را روی شعله پخشکن میگذارم. دسته شعلهپخش کن روی گاز آب شده. همه اثاث مریم برق میزند. علی میگوید: بس که بیسلیقهای. مادرم میگوید: زندگیت مثل کولیا شده.
نان سنگگ را نیمی سوخته، نیمی یخزده جلوی علی میگذارم. صبا را روی صندلی میگذارم. صبا بغل می دهد و میگوید: «بابا.»
علی میگوید: « صبونهتو بخور بابا.»
دلم میلرزد. صبا را در آغوش میگیرم و میگویم: « امسال عید نمیریم جایی؟»
علی دستهایش را به هم میزند و خوردههای نان را در سفره میتکاند و میگوید : « نه بابا. با این بچه کجا بریم.»
چیزی نمیگویم. از وقتی صبا دنیا آمده سفر نرفتیم. لباس صبا را تنش میکنم. او را در کالسکه میگذارم. گردنش را صاف میکنم. لبخند میزند. آب دهانش میریزد. پاک میکنم. دسته کالسکه صبا را میگیرم و پیاده به سمت مهد کودک به راه میافتم.
به در مهد کودک میرسم. غم از در و دیوار آن میبارد . سایه شوم و کدری روی در و دیوار تاریک آن سایه افکنده است. بوی گند ضدعفونی کننده که هیچجا جز در مهد کودک آن را نشنیدم، همه جا را پر کرده است. بوی عجیب و تند شبیه مخلوط کلر و ادرار و چاه باز کن. محسن، با لبخند زیبایش جلوی در روی ولیچر نشسته است تا خانم لنکرانی او را به دستشویی ببرد. عینک ته استکانی خوشرنگاش با کش آبی به پشت سرش محکم شده است.
خانم لنکرانی زنی که سر تا پا فرم سرمهای پوشیده است جلو میآید. دکمه هایش به زور بسته شده و پشت مانتویش روی باسنش جمع شده است و از جلوی مانتو کوتاهتر شده. سلام میکند:«تا دیدمش فهمیدم دستبند مال توهه. چند باری دیده بودم دستت.»
بعد از سلام، تشکر میکنم. چند روز پیش را میگوید. دستبند گم شده بود. دنیا برایم تیره و تار شده بود. تا اینکه در دستهای درشت خانم لنکرانی دیدم که به سمتم دراز شده بود.
کالسکه را میچرخانم. صبا را بغل میگیرم. در کلاس روی صندلی میگذارم و از آن کلبه وحشت فرار میکنم. روبرویم آقای جمالی ظاهر میشود. موهای جوگندمیاش در باد تکان میخورد. سوییچش را در دست میچرخاند و سلام میدهد. به کیف قهوهای چرمی که در دستش است نگاه میکنم و میگویم سلام.
کرد است به گمانم. این را از سبیلهایش باید فهمید. او بود که با سه ماه تمرین کمک کرد که کمی صبا بهتر شود. در زیرزمین تاریک همین ساختمان. هنوز چند قدم از او دور نشده بودم که گفت: «دیگه نمیاریدش؟ سن طلاییش میگذرهها؟ بیارینش تا انشالله سنجش قبول شه.»
لبهایم چند بار مردد به هم میخورد. آخر صدایی مبهم از آن خارج میشود: « چشم.»
پشت میکند و میرود. در دلم صد بار به نداری و به بی خیالی علی و به روزگارم فحش میدهم. تا حالا یکبار هم پایش را نه به هیچ مطب و بیمارستانی گذاشته است و نه هیچ کاردرمانیای. نمیدانم چرا.
سر پلهها که میرسم مریم سر میرسد. مبینا را بغل گرفته است. سلام میکنم: مبینا خوابه؟
– آره. تو فاصله کلاسهایی که میره، تو راه، تو ماشین میخوابه. صبح یه کلاس داشت الانم میره کلاس بعدی.
نمیتواند بیشتر از این بار مبینا را روی دستش تحمل کند. بچه را بالا میاندازد و روی دستش جابجا میکند. خط چشم زیبایی کشیده است و مثل همیشه آرایش کاملی کرده است. خداحافظی میکند و به کلاس آقای جمالی در زیرزمین ساختمان میرود.
سرم را که میچرخانم، مادر محسن را می بینم. دارد سوار ماشین میشود که برود. تازه نویسنده شده است. سعی میکنم نگاهم به نگاهش تلاقی نکند. اما مرا میبیند. صدایش را می شنوم: مامان صبا وقت داری با هم گپ بزنیم؟
میگویم: گپ؟
میگوید: آره. میخوام یه کتاب بنویسم در مورد بچهها. میخوام ازت مصاحبه بگیرم.
لجم میگیرد. لبخند میزنم و میگویم: دخترم بزرگ شه، خودش کتاب خودشو مینویسه.
میروم. دو سالی میشود که کتاب دست نگرفتهام، تدریس نکردهام. باید بروم سراغ لباسشویی. لباسشویی پتو را میچرخاند و میچرخاند. سرم میچرخد و میچرخد. لاستیک ماشین مریم میچرخد و میچرخد. لباسشویی راه میافتد در آشپزخانه. غذا را روی گاز میگذارم. روی تخت میروم. دراز میکشم.
صدای گوشی بیدارم میکند. نفهمیدم کی خوابم برده است. گوشی را برمیدارم. بوی سوختگی غذا، خانه را پر کرده است. مریم پوزخند میزند، علی طعنه میزند، قابلمه استیلم را هر چه سیم میکشم، باز هم به سیاهی میزند.
باید دنبال صبا بروم. صدای پشت تلفن میگوید: سلام دکتر. این ترم هم نمییاد برای تدریس؟
میگویم: نه. نمیتونم.
گوشی را که قطع میکنم، لباس میپوشم و راه میافتم. تاکسی میگیرم. حوصله ندارم راه بروم. کالسکه را تا میکنم. در صندوق میگذارم. وقتی سوار میشوم، چشمم به پلاک خدا میافتد که از آینه جلو ماشین آویزان است. روبرمیگردانم و به خیابان نگاه میکنم.
به خانه که میرسیم، صبا را از کالسکه بیرون میآورم. سنگین شده است.
صبا خودش را خراب میکند. از صبح بار چهارم است خوداش را خراب کرده است. عق میزنم. هنوز عادت نکردهام. تمیزش میکنم، مثل هر روز. روی تخت میگذارمش، مثل هر روز. اما حالم مثل هر روز نیست.
صدای نفسهای صبا در گوشم میپیچد، میپیچد، میپیچد. اگر در بارداری بخاطر آن قرص؟
اگر واقعاً بخاطر آن روز که از تخت افتاد اینطور شده باشد چه؟
نکند مادر علی راست میگوید و من به او نمیرسم؟
چرا؟
چرا من؟
چی میشد بچه منم…؟
چی میشد منم مثل مریم…؟
جلو میروم. متکا را برمیدارم. صدای نفسهای آرام صبا در گوشم میپیچد. وقتی چشمهایش بسته است از همیشه زیباتر است. متکا را در دستهایم فشار میدهم. بارها متکا را در دستهایم فشار دادهام. بارها صدای نفسهای صبا در سرم پیچیده است. یکبار هم متکا را روی صورتش گذاشتم اما نتوانستم.
اشکهایم فرو میریزد. مثل چند بار قبل، متکا را روی صورت صبا میگذارم. اما اینبار فشار میدهم. هقهقم بلند میشود. صبا نمیتواند دست و پا بزند. هقهقم شدت میگیرد.
نگاهم به دستبندم میافتد…
بی بی چک مثبت شده بود. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. خواهرم زنگ زد: میای بریم امامزاده مولودی؟
مردد گفتم: باشه.
میلاد حضرت زهرا بود. مجری اعلام کرد: «قراره امشب قرعه کشی کنیم و هدایایی به حضار تقدیم کنیم.»
در دلم نجوا کردم: « خانوم جان اگر نگاهت به منه، یه نشونه بفرست.»
مجری نامم را صدا کرد.
هدیه یک دستبند بود با دانههای سرخ و پلاک «خدا»
صبا دستش را بالا میآورد. دستبند را میکشد. دانههای سرخ میپاشد روی تخت. پلاک خدا میافتد جلوی چشمم. متکا را برمیدارم. نفس نفس زنان به صورت خیس از عرق صبا نگاه میکنم. سرم را روی سینهاش میگذارم. قلبش تند میزند. بغلش میکنم و گریه میکنم و پلاک خدا را در دستم فشار میدهم.
نقد داستان”سنجش” توسط استاد احسان عباسلو
اولین نکته در مورد نوشتن، ساده نوشتن است و ساده نوشتن گاه در موجز نوشتن خود را نشان می دهد. اصولاً امر موجز، امر ساده است. موجزنویسی یا همان کوتاه نویسی یکی از قابلیت های یک نویسنده است تا با پرهیز از قلمفرسایی، نه انرژی از خواننده بگیرد و نه متن او اطاله داشته باشد و نه باعث بشود خواننده محتوا و موضوع را در طول بلندِ جملات از دست بدهد. به نمونهای از این ایجاز دقت کنید:
“دستبند روی میز توالت است. برمی دارم”. این نوشته شما بود اما حالا این گونه آن را موجز می کنیم: “دستبند روی میز توالت را بر می دارم”.
تفاوت این دو نوشته در چیست؟
کم کردن فعل مهمترین تفاوت است. یک متن خوب ادبی تلاش می کند تا از افعال کمتری استفاده کند. ادبیت متن گاه خودش را در استفاده کمتر از افعال نشان میدهد. در نوشته شما، ما یک تصویر و یک کنش داریم اما در متن اضلاحی تنها یک کنش داریم. خواننده در متن شما ابتد باید دستبند روی میز را تصور کند چرا که جمله شما به طور مستقیم دارد یک تصویر واحد و مستقل ارائه می کند. سپس خواننده باید در جمله دوم شما به سراغ یک کنش برود. اما در جمله اصلاحی خواننده هر دو را به طور واحد در یک کنش می بیند.
در مجموع گشایش کار شما با افعال زیاد و کمی اطاله همراه است. می توانید برای ادبیت متن چندتایی از آنها را با هم ادغام کنید و از تعداد افعال کم نمایید. مانند «به من در آینه نگاه نمیکنم» و برای بازی های فرمی می توانید “من” را تیره کنید: «به من در آینه نگاه نمیکنم». با این ترفند آن “من” را در جمله و متن برجسته کردهاید.
سعی کنید از ضمایر اشاره حتی المقدور استفاده نکنید. “آن را در دستم فرو می کنم” این جمله اصلاً داستانی نیست. وقتی مشخص است در مورد چه چیزی یا چه کسی چیزی صحبت می کنیم نیازی به استفاده از ضمیر نیست. به خصوص در متن شما که این جمله در ادامه جمله “بند کشویی دستبند را باز میکنم و …” آمده است و لذا مشخص است منظور از فرو کردن، چیست..
در اینجا: ” خانم لنکرانی دستش را دراز می کند. دستبند در دستش است :«تا دیدمش فهمیدم دستبند مال توهه. چند باری دیده بودم دستت.» باز هم اطاله داریم. اگر جمله “دستبند در دستش است” را حذف کنیم چه اتفاقی می افتد؟ دیالوگ خانم لنکرانی به ما می گوید که چه چیزی در دست دارد. وقتی دستش را دراز کرده و آن جمله را گفته، خواننده راحت متوجه می شود دستبند در دست او بوده. به این می گویند سپیدگذاری در داستان. خواننده خودش بخش لازم را پر میکند. سپیدگذاری می تواند از یک جمله به این کوتاهی و سادگی تا به اندازه یک صحنه باشد.
تا اینجا با نکته حذف در داستان آشنا شدیم که می شود جملات را تا حد ممکن حذف کرد. اما قاعده حذف یکی هم این است که: باید اطلاعات لازم و ضروری داستان حذف نشود. اگر اطلاعات مورد نظرمان را جملات دیگر دارند ارائه میکنند پس میشود جملات غیرضروری را حذف کرد. در جملاتی که از متن شما حذف کردیم در اصل هیچ اطلاعات ضروری را از داستان حذف نکردیم چون خواننده کماکان تمام آن چیزی را که میخواستیم بگوییم، گرفته است. پس حذف فقط برای آن چیزهایی است که دارند تکرار میشوند و بیمورد هم تکرار می شوند.
حرفهای صبا را باید با لحن و زبان خودش بنویسید. توضیح ندهید چگونه تلفظ می کند، آن را بنویسید. مثالِ ساده در مورد تفاوت گفتن و نشان دادن یکی همین است. وقتی توضیح می دهید و نشان نمی دهید متن هم دچار اشکال می شود. در متن شما صبا گفته “بریم مدرسه”. پس وقتی اعتراض می شود که “دندانهایم را به هم فشار میدهم: درست بگو. بریم مدرسه؟” لااقل در فرم انگار صبا غلطی نداشته و اعتراض بیمورد است ولو قبلش شما گفته باشید “ر” را می خورد. مثلا میتوانستید این گونه بنویسید:”بییم مَدِسه”. در جای دیگر خیلی خوب با زبان صبا نوشتهاید “محسن اذیتم تده”. بقیه را هم مثل همین کنید.
در مورد ادغام جملات دیگر توضیح نمیدهم و مثال نمیآورم چون خودتان می توانید خیلی از آنها را پیدا کنید و اینجا هم فرجهای برای این کار نیست.
اما داستان با ورود مریم به صحنه چقدر بهتر می شود. تا پیش از این خیلی صحنه ها اطاله بودند اما با ورود مریم همه چیز دارد هدفمندتر می شود. هم اطلاعات داده شده و هم زبان خیلی خوب شده اند. فقط سعی کنید دو فعل مشابه را نزدیک هم به کار نبرید:” … جلوی علی میگذارم. صبا را روی صندلی میگذارم.” برای دومی می توانید بنویسید “می نشانم” یا هر فعل بهتر و ساده تری که خودتان به آن می رسید.
باز وقتی به توصیفات مربوط به صبا و کالسکه می رسیم به نطر اطاله داریم. البته آن صحنه که آب دهانش بیرون می ریزد خیلی زیباست و حتما باید باشد.
زبان را از شاعرانگی دور کنید. زبان ساده و واقعی بهتر است. این جمله “سایه شوم و کدری روی در و دیوار تاریک آن سایه افکنده است.” شاعرانگی دارد. هم عبارت “سایه شوم” و تا حدی “دیوار تاریک” و هم فعل “سایه افکنده است” از زبان متن دور هستند. این زبان با بوی گند و ادرار و چاه بازکن و امثال اینها همخوانی ندارد.
در ادامه زمانی که راوی به مهد رسیده خیلی فعل “است” داریم. اگر می توانید از تعداد آنها کم کنید.
این جمله هم ایراد دستوری دارد: “تا حالا یکبار هم پایش را نه به هیچ مطب و بیمارستانی گذاشته است و نه هیچ کاردرمانیای.” بهتر است “به” را قبل از هیچ دوم هم بگذارید: “نه به هیچ کاردرمانیای”. فعل “است” را هم در آن ابتدا حذف کنید برای سلاست متن.
چون زبان دیالوگها محاوره است پس در دیالوگ مریم “کلاسهایی” را باید بشود”کلاسایی”.
و در ادامه چند فعل “است” اضافی دیگه دارید. در مجموع در استفاده از فعل “است” و در کل در استفاده از افعال ربطی دقت بیشتری داشته باشید.
دیالوگ با مادر محسن خیلی خوب است و بعد تصویر آشپزخانه و به خصوص راه افتادن ماشین لباسشویی در آشپزخانه که عالی است.
در این جمله گویا غلط نگارشی دارید: “این ترم هم نمییاد برای تدریس؟” به نظر “نمییای” یا شکلی از “نمی آیید” درست است. چون پاسخ را راوی دارد می دهد پس مخاطب سئوال هم باید خود او بوده باشد.
داستان پایان بندی بسیار زیبایی دارد. خیلی خوب داستان جمع شده. اگر کمی در فرم و زبان دقت کنید، داستان بسیار زیبا و قابل اعتنا خواهد شد. دغدغههای یک زن در این داستان چقدر خوب نشان داده شدهاند. دغدغه هایی از جنس های متفاوت که در روزمرهگیهای زنانه و مادرانه پنهاناند.
این داستان مانند یک سنگ مرمرِ کمیتراشخورده است. با اندکی تراش بیشتر از آن مجسمه زیبایی خواهید ساخت. چقدر نوع دغدغهها و مسیر دغدغههای این زن در داستان طبیعی شدهاند. خیلی خوب و زیبا این گرفتاری ها کنار هم چیده شده اند و بسیار هم منطقی. به زور به هم چسبانده نشدهاند و این از نقاط قوت پیرنگ داستان است.
برخی صحنه های طبیعی داستان نظیر کنش و واکنش همسر وقت صبحانه، تصویر خانم لنکرانی، دیدن مریم و مبینا و دیالوگ شان، دیالوگ با مادر محسن، سوختن غذا و توصیف طعنه و پوزخند و ساییدن قابلمه و … خیلی خوب و مرتبط با داستان هستند. فضای حاکم بر داستان اصلا تغییر نکرده و حفظ این فضای پر از دردسر و انده خیلی خوب درآمده. تصویر قابلمه سیاه شده و راه افتادن ماشین لباسشویی خیلی برای این فضا مناسب بودند.
گره داستان درونی است. البته می توان تمام معضلات زندگی او را گره داستان فرض کرد و به خصوص مشکل صبا را. مشکل با بچه، مشکل با همسر که حتی یک بار هم پایش را کاردرمانی هم نگذاشته، دیگرانی که باعث پررنگ تر شدن مشکل او می شوند، ووو. اما گره اصلی یک گره درونی است و زن با خودش چالش های بیشتری دارد. این چالش در انتهای داستان خودش را نشان میدهد و تبدیل به اصلی ترین و احساسی ترین و هیجان انگیزترین صحنه داستان می شود و نقطه اوج داستان را شکل می دهد.
حضور شخصیت ها هم منطق خودش را دارد. مریم از مهمترین شخصیت هاست که به جای تقابل مصنوعی و کلیشهای در داستان، بدون این که خودش بداند، بر روان راوی تاثیرگذار است. راوی ناخواسته خودش و زندگیاش را با او مقایسه میکند و این را می شود به خوبی در صحنهها متوجه شد. به خصوص زمانی که مریم سوار ماشین آلبالوییاش می شود و شوهرش سوار موتور و راوی این را با وضعیت خود و شوهرش مقایسه مینماید. کنار هم آمدن تصویر مریم زمان سوار شدن بر ماشینش و خیسکردن صبا خیلی جهتدار و خوب شده و قیاس میان این دو شخصیت را به خوبی پررنگ نموده. رنگ آلبالویی ماشین مریم و بوی ادرار در خانه راوی، تضاد و تقابل خیلی خوبی دارند.
علی هم خیلی خوب و طبیعی جاافتاده. هرچه از او می بینیم و یا می شنویم، در راستای تصویری است که شما در نظر داشتهاید. این کنش ها و حرف ها کاملاً فاصله راوی با همسرش را نشان می دهند.
آن بحث کمر و چاق شدن و حرف های علی و مادر هم عالی شده اند. جزء بخش های خیلی خوب داستان است. برخی نویسنده ها به جزئیات ساده اما تاثیرگذار توجه ندارند. برخی جزئیات داستان شما فوق العاده هستند، مانند آب شدن دسته شعله پخش کن، تصویری بسیار ساده و جزئی اما معنادار در جهت مشکلات و دردسرهای اعصاب خردکن روزمره.
از جزئیات زیبای دیگر تصویر مریم است وقتی به مهد رسیده: ” نمیتواند بیشتر از این بار مبینا را روی دستش تحمل کند. بچه را بالا میاندازد و روی دستش جابجا میکند.” دو برداشت از این تصویر ساده داریم. اول این که کماکان بار فرزندان بر دوش همسران و مادران است ولو راوی یا مریم باشد. دوم این که راوی با هر مصیبتی هست فرزندش را این طرف و آن طرف می کشد در حالی که مریم توان کمتری دارد و تازه ماشین هم دارد. این باز همان قیاس میان راوی و مریم است و سختی بیشتر راوی در تحمل بار فرزندش.
از منظر نگاه دینی، بدون شعار دادن، از اتکال حرف زده شده و از توسل. شخصیت گاه با سئوالهای خودش که “چرا؟” و گاه با روی برگرداندن از نام “خدا”یی که از شیشه جلوی ماشین آویزان است ناراحتی خودش را از تقدیر و زندگی اش می رساند اما در نهایت باز به سمت او بازمیگردد.
اسم داستان را متوجه نشدم فقط که چه منظوری و چه کارکردی در داستان دارد. میشد نامهای خیلی بهتری هم برای داستان گذاشت. به نظر این اسم خیلی ذهنی است. قاعدتاً چیزی در ذهن مشا هنگام انتخاب آن وجود داشته اما باید برای مخاطب هم دیده شود. شاید سنجش عیار آدم ها در لحظه درد و سختی ها منظور باشد منتها این برای خواننده عادی کمی دور و در عین حال برای یک داستان کمی نازیباست.
در مجموع پیرامون داستان شما و نقاط قوت آن خیلی می شود حرف زد اما مجال این گفتار، زیاد نیست. تنها ایراد همان زبان است و بس. روی زبان داستانتان کار کنید و مشخص است از شما میشود داستانهای بسیار زیبایی دید. موفق باشید.
دیدگاهتان را بنویسید