نقد داستان کوتاه “ریتیلوک”
به قلم فاطمه پرورشزاده
اون شب هم مثل شبهای قبل، صدای عزیز فر خورد زیر سقف گنبدی تالار. با بوی نم حیاط آب خورده در هم پیچید و بعد روی پلکهای نیمهباز محمد نشست.
_هان ننه! داشْتَم مِگُفتَم. مَمَدآغایی که شما باشی؛ نَخودی خَنْجَرِشا دَراُرد[1]. دیوه که قد و هیکل ریزوک میزوک نَخودیا دید زد زیر خنده. اِقَهای خندید که[2] سنگای کوه خرد شدن و رِختَن پایین….
صدای عزیز، صدای جادو بود. میشست و میبرد تمام کوفتگیها و خستگیها را؛ شاید هم حتی غمها.
غمهایی که توی چشمهای همه، مثل مامان و بابا میشد خوندشون. اما نمیشد گفتشون.
صدای عزیز مثل یک لحاف روی چشماش کشیده میشد و پُلُکههاش را گرم میکرد.
گرمِ گرم… مثل سرش که حالا گرم بود. اما دیگه، نه از صدای عزیز!
صدای فوارهی حوض، در برِ صدای دایره و تنبک میلغزید. نارنجی و قرمز و سبز میوهها، روی آب میچرخید. ریسهی رنگی بود که تا چشم کار میکرد، آسمون حیاط را میپوشوند. و دستمال یزدیها، توی هوا بالا میرفتند و پایین میاومدند. و البته که یکیشون دور گردن محمد ریتیلوک به چپ و راست میرفت. با اینکه توی اون شلوغی چند بار پیشونیش به سگک شلوار مُری برخورده بود، ولی مهم نبود.
چرا که کمرش خوب فِر میخورد یا که به قول خودش قِر میخورد. جمعیت یکصدا شده بودند:
_ آغا ریتیلوک قِرش بده یَتا[3] قِر خوشگلش بده.
سرش گرم شده بود و نمیدونست جمع سرِ اون رو گرم کرده، یا اون جمع رو سرگرم.
****************
یک و دو و سه و…. مُری پنج اسکناس یک قرونی کف دستش کوبید.
_ اینم شیتیل ممدآغا ریتیل خودمون که به حق ستارهی جمع ما هه!
اسماعیل کنار کوچه ولو شده بود. گلو از شیشهی توی دستش تر کرد و تیز خوند:
_ قد و بالاتو قربون، ناز و اداتو قربون.
یک تای سبیل ریتیل که شبیه گربهماهیش میکرد بالا پرید. از لای دندونهای قفل شده، غُرّید:
_زهررررررمار! خفهشو، مُردشور تنلشتو بِبَرَن…
مُری که اوضاع را خراب دید به سمتش دوید. مشت بالا رفته ریتیل را به آرومی پایین آورد و وزوزکنان گفت:
_نازِت شَم مَمَدجون، اِسْماعیلوکا خو مِشناسی! کَلَش که گرم مِشه عَواضِش[4] زبون بیصاحابش سرد و خار مِشه. تو به دل نگیر عزیز.
خشم مثل سنگپا در گلوی ریتیل موند. به زور بلعیدش و با سرانگشت خپلش سیبلها رو پیچوند:
_ دفعه بعدی کجا خبره؟
مُری فهمید که تیر مکرش خوش نشسته، بوسهای به انگشتاش زد و ور ور کرد:
_مَریکهی[5] دفعه بعدیا خو دیه نگو، خیال مُکُنی کجا هه؟
_چه میدونَم مُرتضوک. بنال خودت دیه!
_ خونه حاجی خلیفه یزدی. عاروسی پُسر بزرگش آقا رضا هه. اگه اینجا بیتونی خودتا نیشون بیدی بُرد کِردی[6]! تازه گفتن: «هر که نمکش بیشتر شیتلش بیشتر».
_راسیت میاد[7] یا اینم بازیگریته؟
_ نا آغا! بازیِ چیچی، بِرادر من؟!
اسماعیل بطری خالی را مثل میکروفون جلوی دهنش گرفت. و رخوتناک وسط کوچه پرید:
_ آقایون و خانما، لیدیز اند جنتلمن، خوش اومدِت به مجلس باشکوه عاروسی آقا رضا یزدی؛ گُلپُسر ارشد حاجی خلیفه! اینجا همه چی برای پذیرایی از شما فراهمه. از شیرینی و میوه بیگیر تا کباب و فسنجونِ حاجی قهوهچی. اما فقط یک چی کمه! اگه گفتِت چیچی؟! باریک الله… قر کمر ممدآغا ریتیل که الان با قد و بالای رعناشـون میان وسط و کیف همه را کوک مُکنند.
محمد با حرص به سمت اسماعیل خیز برداشت. اما قبل از آنکه مشتش به گونه اسماعیل برسد دستان مرُی کمرش را گرفت:
_ آغا ریتیل غلط کِرد. شما ببخش. چیز خوری اضافه کِرد.
و با حرص روبه اسماعیل توپید:
_ تو هم نَکِتا[8] ببند دیه.
***************
مستی از سرش پریده و خنکی شب به جونش نشسته بود. کوچهی باریک و تاریک منتهی به خونه را در پیش گرفت. نسیم از دل دیوارها بیرون میزد و مشت مشت عطر کاهگل به صورتش میپاشید.
کلید درب خونه را که چرخوند، روشنی چراغ تالار، تاریکی حیاط را برهم زد. صدای چرخ خیاطی مادر سنگ میشد و بر سینهی سکوت شبانگاهی مینشست.
ریتیل خود را از بلندی تالار بالا کشید. لبهی ارتفاع نشست و پاها را آویزون کرد.
_ سلام مادر.
چهره مادر گرفته بود. به آرومی زمزمه کرد:
_ سلام.
ریتیل سری به اطراف چرخوند:
_ آغا کِی رفت؟!
_ دو ساعت پیشتر راه اُفتید. بارِ چابهار بِش خورده بود. اکبر دبه کِرد و همراهیش نکِرد. آخِرِشم مجبور شد تنها بره.
_آخ،آخ… اکبرم خو! نمیدونم چرا پییَرِ[9] ما حالا دیه این اکبر را کنار نَمِلّه![10]
_ چِکا کُنه مادر؟ دست تِنها هه! هر که دیگه هم پیدا کنه همینه. نمیتونه خو هر بار با شاگرداش کَله بگیره[11] و دعوا راه بِندازه.
مادر از پشت چرخ خیاطی بلند شد و پارچه چادری را که دوخته بود تا زد.
نگاه ریتیل به طاقچه کشیده شد. روسری که هفته پیش برای مادر خریده بود، همونطور بستهبندی شده گوشه طاقچه گذاشته بود.
_حالا چرا شما تا الان نخوابیدی؟
_ اعظم خانم و دختراش صبا[12] مُخوان بِرَن خاستگاری دختر ملوک.چادراشون اُورده بودن بیدوزم. نِشِستم تا کار را تموم کنم.
حسرت در چشمان مادر لونه کرد و تصویر پارچهی گل ریز آبی توی مردمک چشماش خَش دار شد.
اسم دختر ملوک که میومد، تنها شمایلی از یک دختربچه شش ساله، با دو چشم میشی رنگ و دو گیس بافته خرمایی، توی ذهن ریتیل نقش میبست. بعضی تصویرها که توی ذهن آدمی مینشینه درد داره. مثل تصویر دوچشم میشی رنگ؛ مثل تصویر دست تنها بودن آغا، پشت رل هجده چرخ.
*******************
خوشی هم از یک حدی که رد بشه، درجا میزنه! شاید کم نشه اما بیشتر هم نمیشه. مثل یک قلوه سنگ بزرگ که بیفته توی گلوی رودخونه جلوی جریان را میگیره و آب را راکد میکنه.کمکم میبینی اونهمه زیبایی داره تبدیل به گنداب میشه.
چیزی نسبت به مجلس قبل تغییر نکرده بود. مثل تموم مراسمها میوههای رنگی توی حوض بالا و پایین میشدند و شیرینیها شق و رق توی دیس و روی میز نشسته بودند. از سر و کول حیاط خونه ریسههای رنگی آویزان شده بود. فرقی نمیکرد مجلس، مجلس خانهی حاجی خلیفه یزدی باشد، یا تیمسار صادقی؛ همهچیز مثل هم بود. گاهی، تجملات هم که به حدش برسه بدون جلوه میشه.
ریتیل زیر لب زمزمه کرد:
_« هر که نمکش بیشتر، شیتیلش بیشتر»!
خیالش راحت بود که متن را بارها با مُری[13] و اسمال[14] تمرین کردهاند. پس آستینها را بالا زد و پاچهها را ورمالید.
پرید وسط گود و چهچهه را آغاز کرد:
_میخااااام بررررم تو آفتابه!
اما صدایی از کسی در نیومد… فقط یک رد لبخند موذیانه بناگوش تا بناگوش اسماعیل را خط انداخته بود.
ریتیل دوباره با حرص خوند:
_ میخاااااام بررررررم تو آفتابه!
و بازهم سکوت.
ریتیل از سرخشم چشمکی به مُری زد. اما همینکه اومد خوندن را از سر بگیره جمعیت یکصدا شروع به خوندن کردن:
_ درِ آفتابه خو وازه[15]
مگه که قدت درازه
این مرد ریزه میزه
شبیه پایه میزه
گُل خوردی[16] و گُل خوردی
بیخودی هی جُل خوردی[17]
ریتیل فکر میکرد که اهل جهنم باشه، اما حالا میدید همهجا براش زمهریر شده. از فرق سر تا نوک پاش یخ زده بود. زبونش شبیه یک تکه چوب پنبه روی آب دهنش شناور بود. بهت را مثل یک مثقال تریاک تلخ تلخ فرو داد.
اما تا که اومد به خودش بیاد و قفل زمان بشکنه. اسمال و مری مثل یک توپ اون را بین شکمهاشون گرفتند. و هی به هم پاسش دادند.
و با ریتیم میخوندند:
_ مخاد بره تو آفتافه
چه غلطای اضافه
مگه که قدت درازه
مرتیکه گوگول مگولی
تو باسی بیری
تو غوری[18]
گُل خوردی و گُل خوردی
بیخودی هی جل خوردی
در آخر هم مُری با یک تیپا[19] به پایین جایگاه پرتاپش کرد. صدای خندهی جمعیت مثل توپ در فضا شلیک شد.
بینی و چانه ریتیل روی موزاییکهای کف حیاط کشیده شد. و مستقیم جلوی شیشهی اتاق مجلس زنانه فرود آمد. همانجا که از پشت قاب آبی رنگ پنجره دو چشم میشی به اون نگاه میکرد.
ریتیل زیر لب زمزمه کرد:
_« هرکه نمکش بیشتر،شیتیلش بیشتر».
*******************
بدنش کوفته بود و درد میکرد. پوست داخل دهانش از شوری طعم خون جمع شده بود. و ریشههای پارهی شلوار که به زخم زانوش میخورد، سرش را میسوزوند.
ریتیل وارد تکیه شد. نَخل تکیه، تنها و باشکوه در بر ستونهای خشتی نشسته بود. اون طرف تر چراغ مسجد گِلی روشن بود.
خواست وارد حیاط مسجد بشه و خون سر و صورتش را بشوره؛ اما یادش اومد از آخرین بار که نجسی خورده چهل روز نگذشته.
پس همون جا روی زمین زیر سایه نخل نشست.
صدای عزیز از جایی دور، یکجایی از عمق تاریکی شب میاومد:
_ ننه! نَخودی ترمه سوزنی داشت، پارچه پِرَنی[20] داشت.
نَخودی نبود بلا بود،خوشگل خوشگلا بود.
اما فقط یَه غم داشت.
یَه چیز تو دنیا کم داشت.
همدل و همزبون نداشت.
نَخودی هم آشیون نداشت.
نَخودی تو اون درندشت.
تنهای تنها مِگشت.
صدای عزیز از قلب خاطرهها بیرون لغزید و خیلی نرم لیز خورد و رفت توی مسجد. همانجا که صدای گرم شیخ ابوالقاسم هُرم لحظه را خنک میکرد:
_ آی مردم برِت خودتونا پیدا کُنِت[21]. بخدا قسم اگر آدمیزاد تا لحظهای که زنده هه خودشا پیدا نکنه، دنیا و آخرتشا باخته.
وقتی حقیقت خودتا شناختی اِمبارِه[22] که خدای خودتم مِشْناسی! اِمبارِه که اسرار هستی برِت آشکار مُکُنن!
اسرار هستی هم که بَرات آشکار شد شاکر میشی.
دیه نَمیگی چرا من این جورم،چرا من اون جورم. چرا که تو راز میدونی. توی این مسیرم خودتا کم ندون.نگو من نَمیتونم.
مگن یه روزی یتا بیابونگرد چشمش به سوسک حُنسا افتید. مردم! حُنسا یتا سوسک قهوهای و بدبو هه.
به خدا گفت:
_ خدایا تو برا چیچی این سوسک بی خاصیتا آفریدی.
زد و پاش یَه زخم بدی برداشت. که چرک کِرد و عفونت. طبیب اُوردن بالاسرش. طبیب گفت:
_ بِرِت تو بیابون، حُنساء بیگیرِت بیارِت[23]. که دواش گرد حُنساء هه.
اطرافیانش گفتن طبیب! مگه دیوونه ای!
خود بیابونگرد به گریه افتید و گفت:
_ بِرِت بیارِت که حالا راز خلقت خدا را فهمیدم.
بِله مردم!مُخام بگم خدای به اون بزرگی، توی عالم برای یَتا سوسک کوچیکوک هدف تعیین کرده. اونوقت نمیاد برای خلقت توی آدمیزاد هدف تعیین کنه…. ؟!
بِرِت خودتونا پیدا کُنِت و ببینت بدرد چیچی مُخُورِت.
*********
_ بِرادر، شما حالتون خوبه؟!
ریتیل از جا جست. جوری هوشش برده بود که نفهمید کی به نخل تکیه داده. سریع دستمال یزدی دور گردنش را کشید و پایه نخل را تمیز کرد.
و همانطور بریده بریده جواب داد:
_ هان بله خوبم! دست شما دردنکنه.
جوان از کوله خاکی رنگش قمقهی سبزی در آورد. چفیه دور گردنش را خیس کرد و به سمت زخم صورت ریتیل برد.
ریتیل ماتش برد. اما هیچ نگفت. جوان به آرامی زخم صورتش را تمیز کرد. و بعد زیر بازوش را گرفت. ریتیل کمی لنگید اما بلند شد. جوان کمرش را خم کرد و باهم شروع به قدم زدن کردند.
_ بچه همین محلی؟!
_ بله ممد آقا چطو من را نشناختِت؟! پُسَرِ اعظم خانمم. مامانم با مادرتون آشنایی دارند.
_ حالا یادوم اومد؛ بچه که بودی خیلی تو کوچه میدیدمت.
_ بله منم یادومه که شما استاد قایم موشک بودِت! یَه جاهایی قایم مِشُدِت[24]، که عقل جن هم نمرسید. همیشه اول همه سک سک مِکِردِت. خیلی بهتون حسودیم مشد.
محمد لبخند تلخی زد.
_ خب دیه رسیدِم. دستت درد نکنه پُسر اعظم خانم. تا همینجاشم خیلی زحمت کشیدی. راسی بنه جایی بیری؟ بار و بُنه کردی![25]
لبهای جوانک به دو سمت صورتش کشیده شد و لبخندش مثل تسبیح شبنما درخشید.
_ اگه خدا قبول کنه فردا راهی میدون نبرد حق علیه باطلام!
_عجب! چه ساعاتی باسی[26] بیری؟
_شش صبح آغا.
_خیلی خوب اخوی صحیح و سالم بری و برگردی ایشالا. راستی گفتی اسمت چیچی بود؟
_ مصطفی، آغا! مصطفی هاشمی.
*******************
_مصطفیییییییی هااااااشمییییبیی!
صدای فریاد فرمانده کل شیشههای اتوبوس را لرزوند. مصطفی سربه زیر جلوی فرمانده ایستاده بود. از بیرون آروم اما از درون قل قل میجوشید.
فرمانده به تندی تشر زد:
_ این چیه تو ساکِت؟یا که بهتر بگم این کیه تو ساکِت؟
یکی از ته اتوبوس با لودگی گفت:
_جناب! نه که این مصطفی معلم عربیه، تو جبهه هم دست از تدریس بر نمیداره. شاگرداشم با خودش آورده.
تیر عتاب فرمانده که به عقب شلیک شد، دیگر کسی به روی خود نیاورد که چهکسی اون خوشمزگی را کرده. حتی خود آن فرد خوشمزه هم، خودش را بین صندلیها قایم کرد.
محمد که تا اون لحظه صمٌ بکم میون ساک نشسته بود بیرون پرید:
_ آغای فرمانده بخدا این آغا مصطفی هیچ تقصیری نداره. بیچاره اَصا[27] نفهمید من کی وارد ساکِش شدم.
فرمانده رو به محمد توپید:
_ شما که از همین جا برمیگردی یزد. آغا مصطفی هم خودم میدونم چطور به خدمتش برسم.
محمد شتابزده جواب داد:
_ چرا مِخِتْ مَنا بِفْرِسْتِتْ بِرَم[28]؟ آغای فرمانده بخدا مَنو اینطور نبینت.نصفوم زیر زمینه. اِقّه[29] کاری اَزم برمیاد.
نفسش به شماره افتاده بود اما بازهم ادامه داد:
_مثلا…مثلا میتونم دل رزمندهها را خَش کنم.بیبینِت!
محمد دو دستش را به پشت کلهاش چسباند و بعد کمر کلفتش را شروع به چرخاندن کرد. همزمان زیر لب دم گرفت:
_آها آهان.آها آهان.
کل اتوبوس با ریتم دست میزدند.
فرمانده دانههای تسبیح قهوهایش را سهتایکی رد داد و بعد استغفرالله غلیظ و پر غیظی ادا کرد:
_اینا چه کاریه برادر جمع کن بساطتو. یک ربع دیگه اتوبوس میرسه استراحتگاه؛ شما هم از همونجا یه ماشین میشینی و یکراست برمیگردی یزد.
_ اگه ممد آغا برگرده منم همراش برمِگردم.
هرچند خیلی زیرلبی و آروم. هرچند خیلی پردلهره و لرزون. اما مصطفی حرفش را زد. و سکوتی را که تا اون لحظه، در هم پیچیده بودش پاره کرد.
_ چه غلطا، میذاری میری. حالا که دینت،کشورت بهت نیاز داره به خاطر…الله اکبر!
_ آغا فکر مُکنم.اگه این بنده خدا تا اینجا قسمتش بوده بیاد.پس قسمتش هه که تا آخرش بیاد. مگه خودتون یَبار نمگفتت اگه کسی قسمتش نباشه توی این مسیر بیاد پاش به پله اول اتوبوسم نمرسه؟!
اتوبوس به استراحتگاه رسید. فرمانده آخرین دانه تسبیحش را انداخت. تسبیح را در مشتش فشرد. زیر لب لا اله الا اللهی گفت و از اتوبوس بیرون رفت.
*********************
مصطفی سری به اطراف چرخوند. تا چشم کار میکرد دشت بود و خاک. خورشیدِ گُر گرفته داشت در تل ماسهای سقوطمیکرد.
مصطفی دلش شور زد:
_خُب، ممدآغا اگه بقدر کافی خار جمع کِردِت بَرگَردِم قرارگاه.
_ جمع کِردَم ولی کافی نیس! مُخام بعدِ نماز یتا چایی آتیشی خَش بدم بچا بخورن، کیفش ببرن.
_ممد آغا تا همینجاشم که اومَدِم حماقت بود. اگه فرمانده بفهمن دیگه در حقتون اغماض نمکنن. یک راست مفرستنتون یزد.
محمد که روی زمین خم شده بود،بوته خاری را کند و بلند شد. لپ مصطفی را کشید:
_ تو بچه کدوم محلی اقه شجاعی؟! خیالت جمع. جوری با چاییام دل فرمانده را بردم، که اگه خودشم بُخاد، دیه نمیتونه کسی غیر منا بِلِّه [30]آبدارخونه.
مصطفی تمام حرصش را در هوفی پیچاند و رها کرد. اما تا آمد نهیبی بزند، صدای ریز یک جیپ جنگی از پشت تپهی ماسهای روبرو هردوشان را ساکت کرد.
تازه آنوقت بود که محمد حس کرد چقدر پیاده روی کرده اند.
محمد و مصطفی به سرعت پشت تپه پنهان شدند. اما آنچه میدیدند باور کردنی نبود.
سنگرها و جیپ و سربازانی در دل آن گودال ماسهای مستقر شده و در رفت و آمد بودند که کاملا مشخص بود، خودی نیستن.
لرز به جون هردوشون نشست. تا لونه زنبور۵۰ متر بیشتر فاصله نبود. نه رفتنشون به صلاح بود و نه موندن. بلاتکلیفی پنجه در گریبانشون انداخت.
آسمان تاریک شده و داس مهتاب در قلبش فرو رفته بود.
محمد یکبار دیگر سر از تپه بالا آورد.
سربازها در رفت و آمد بودند و مدام جعبههای چوبی مهمات را جابهجا میکردند.
چشم ریتیل به یک جعبه خالی افتاد که سربازی زمین گذاشت. بعد رو به رفیقش گفت:
_يجب أن يذهب هذا إلى مخبأ القائد.(این باید بره به سنگر فرمانده)
سرباز دوم سری تکون داد. سیگاری روش کرد و رفت پشت خاکریز.
چشمان محمد روی جعبه خالی قفل شد. مصطفی که به هوای اون سر بالا آورده بود، رد نگاه را خوند.
_ نه ممد آغا ما اجازه ندارِم…ما…
_ از اینجا تا بغل جعبه سه تا سایه هه. خودوما قایم مکنمُ مِرَم بغل جعبه، بقیشم خدا بزرگه.
_ اینکار دیوونگیه.احتمال لو رفتنتون ۸۰درصده.
_بیبین مصطفی یا من مرم اون تو و با اطلاعات میام یا جنازمم پَس نمیاد. یاعلی.
محمد از جا پرید. و به مصطفی فرصت گفتمان بیشتر را نداد.
**************
نمیدونست چند ساعته که تاریکی بلعیدتش. اما میدونست جاش اصلا راحت نیست. زیر بدنش سفت و خشک بود. بو و غبار چوب حفره بینیش را قلقلک میداد و چندین بار تا مرز عطسه بردش.
دست و پاهاش را توی شکمش جمع کرده و درست شبیه زمانی شده بود که هنوز از شکم مادر متولد نشده. شبیه زمانی که محمد بود نه ریتیلوک.
تمام زندگیش سکانس به سکانس از جلوی چشماش گذشت. و همونطور که محو فیلمِ بازیِ سرنوشت بود، بوی گزندهای به عطر غبار چوب آمیخت.
محمد اونقدر استادکار بود که در همان وهله اول گند آمیختگی زهرماری و تنباکو را تشخیص بده.
هنوز رد بو در مخیلهاش باقی بود که صدای بمِ لحنداری مثل صاعقه رشته افکارش را لرزوند.
و بعد صدای محکم کشیدن شدن پوتین جنگی روی کفِ خاکی اونجایی که حدس میزد سنگر باشه.
باز هم نوای قصههای عزیز باریدن گرفت:
_نَخودی که رسید جلوی غار دیوه
صدای گُرومب گُرومب پای دیوا شنید.
یَک بوی بدی از این دیوه میومد که بینی نَخودی سوخت.
دیوه با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.جوری خندید که لرزه به جون تموم کوهستون اُفتید.
هرچه صدای قهقه بیشتر، سینه محمد تنگتر میشد. انگار جعبه، قبر شده بود و اون میت.
با هر سختی که بود، صورتش را کمی چرخوند. شکاف نازک روی جعبه را یک تکه چرم مشکی پوشونده بود.
اما به دقیقه نکشید که تکه چرم حرکت کرد و نگاهش به یک هیکل بلند و تنومند افتاد. که هرچی محمد چشم بالا میکشید به صورت نمیرسید.
هیکل گنده پشت میزی نشست که گوشهاش توی شکاف جعبه پیدا بود.
صدای خِش خِش بیسیم گوشهای محمد را تیز کرد. و صد دعای خیر روونه کرد به جون مصطفی که توی این مدت عربی یادش داده.
صدای بمِ لحن دار نیم ساعت ور زد.
و تمام آن نیم ساعت را محمد کدگذاری کرد و به خاطر سپرد.
صداها که قطع شد. درب فلزی قمقمه روی زمین افتاد، قل خورد و اومد کنار جعبه.
دوباره بوی انگور ترشیده به هوا خاست. و بعد صدایی که کشدار شد. مثل صدای آدمی که سرش گرم میشه. و محمد سرگرمیها را خوب میشناخت.
صدای کشدار کمکم به خرناس کشید. محمد فهمید که وقت رفتنه.
به آرومی درب صندوق را باز کرد. صدای قیژ خستهای در فضا پیچید. سنگر تاریک بود و تیرگی اون پیکر کَلونِ خمیده روی میز بیشتر به چشم میاومد.
کف دستان محمد عرق کرده بود. دستمال یزدیش را در مشت فشرد و به آرومی گام برداشت.
یک قدم که از میز فاصله گرفت، کمی آروم گرفت.
ناگهان مچ دستش محکم کشیده و به عقب پرتاب شد.
توی آن تاریکی نگاهش به دو چشم گره خورد که به اندازه نعلبکی گرد شده و با رگ های قرمزِ بیرون زده، خیره نگاهش میکنه.
محمد تا اومد به خودش بجنبه، دندونهای بهم چفت شده قائد از هم باز شد.
اما ریتیل هم امون نداد و به جونش پرید و تا جایی که دستش توی حلق فرمانده فرو میرفت دستمال یزدی به خوردش داد.
صدای عزیز توی ذهنش شُره کرد:
_نَخودی خنجرا گرفت تو این دست
شمشیرا گرفت تو اون دست
سپرا به کمر بست
داد زد:
_ من نَخودیه زَرنگم مُخام با دیو بجنگم.
فرمانده دیگه داد نمیزد اما همچنان تقلا میکرد. محمد فهمید که آب تاک و انگور تمام رمقش را گرفته. پس به سرعت پشت کمرش پرید و آرنج زیر گلویش گذاشت.
عزیز همچنان قصه میگفت:
ننه نَخودی از هیکل دیو نترسید پرید رو پشتشُ شاخ چپ دیوا که عمر دیو توش بود شکست. دیو خرناس کشید و دود شد و رفت هوا.
دست و پای قائد شل شد اما دستمال یزدی جلوی خسخسش را گرفته بود.
محمد دلش برحم اومد دستمال را از حلقش درآورد تا راحت جون بده. سر فرمانده به چپ و راست چرخید و بعد آن دو نعلبکی چسبیده به صورتش روبه دیوار، اونجا که عکس صدام آویزون بود، ثابت شد.
دیگر فرصتی نمونده بود. خودش را به ورودی سنگر رسوند.
پنج سایه وجود داشت تا خودش راپشت خاکریز برسونه.
از پنج سایه که گذشت، صدای قیل و قال از اردوگاه بلند شد.
به سرعت خودش را پشت خاکریز انداخت و شروع به دویدن کرد.
اما طولی نکشید که روی سرش بارونی از آتیش باریدن گرفت. آسمونِ تاریک مثل کلاغی که توی کیسه آرد بیفته، سفید سفید شده بود.
کم کم صدای یک ماشین جنگی هم به صدای زوزهی گلولهها اضافه شد.
محمد پشت بوته خاری پرید که اندازه قد یک انسان بود. ناگهان تنهاش به تنه کسی گرفت. از جاپرید و ترسید.
دستی جلوی دهنش را گرفت.
_نترست ممدآغا منم،مصطفی.
_الهی ذلیل نشی پُسر زهله ترک شدم خو. مگه نگفتم برو قرارگاه چرا موندی.
_ واقعیت نخواستم تنهاتون بذارم.ولی غمتون نباشه راه برگشتا پیدا کردم.
_حالا که تو را دارم خو دردُم دوتاهه.
ابروهای محمد از صورتش آویزون شد. مصطفی هم به رو نیاورد و خود را به کوچه چپ و چولهها زد.
جیپ جنگی که از جلوی بوته خار گذشت نفس توی سینههاشون تنگ شد.
_اینا چطور پیداتون کردن.
_ هیچی مجبور شدم یتا فرمانداشونا نفله کنم.
آب دهان مصطفی توی گلوش پرید. به زور جلوی سرفهاش را گرفت.
محمد ادامه داد:
_خیلخب حالا نَمُخاد بُکُشی خودتا! اسمش عبدالناصر عدود یا اینطر نِکبتی بود.
اینبار مصطفی مجبور شد دوتا سرفه ریز بزنه.
_عبدالناصر عدود، همونی که سه ساله بچههای سپاه دنبالشن.شاید باورتون نشه اما بچا نقشه ترورشا مکشیدن.
_خیلخب پس کارِشونا راحت کردم. حالا تو که مسیرا پیدا کردی کدوم راه باسی برم؟
مصطفی هنوز منگ بود و با چند نیشگون محمد حالش متعادل شد.
چند قدمی در سکوت راه رفتند.
ناگهان منوری جیغ زنان بر سینه آسمون نشست و تاریکی شب مثل روزِ روشن شد. و بازهم هجوم گلولهها بر سر و رویشان نشست.
هنوزچند قدم بیشتر ندویده بودند که مصطفی به زمین افتاد. گلوله به پهلوش نشسته بود و خون از زیر کمرش جاری بود.
محمد خواست که به سمتش بره اما دست مصطفی بالا آمد.
_ممدآغا فقط برو. جون هرکه دوس داری! تو الان برای قرارگاه مثل یتا گنج ارزشمندی.
_گف مفت نزن!جواب ننهاتو چیچی بدم؟
_اونا وقتی بیان منا بگیرن،خیال مکنن شما را گرفتن.دیه پی شما نمیان. داره دیر مشه جون مادرت برو.
محمد در حالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت شروع به دویدن کرد. آنقدر دوید تا که از پشت یک خاکریز، پارچهای به سه رنگ سبز و سفید و سرخ نمایان شد.
با بی حالی پشت خاکریز روی زمین افتاد.در حالیکه یکجایی اعماق سینهاش شدیدا میسوخت.
********************
زنگ سه مرتبه به صدا دراومد. بعد صدای آقای موسوی توی حیاط پیچید.
_ بچههای عزیز لطفا تشریف ببرید توی نمازخونه. ان شالله تا چند لحظه دیگه جشن شروع میشه.
بچهها گروه گروه به سمت نمازخانه حرکت کردند.
مهدوی به صالحی گفت:
_ مِگَن آقای پورزمانی دوباره مُخاد برامون سخنرانی کنه و از خاطرات جبههاش بگه.
_ من شنیدم آقای پورزمانی وقتی تو جبهه بوده سر یتا عِراقی را بریده هشته رو سینهاش.
_عهههه…. چقه خفن.
بچهها توی نمازخونه جمع شدند.آقای موسوی اعلام کرد:
_در خدمت دبیر محترم عربیمون هستیم؛ کسی که همه شما بچهها خیلی دوسشون دارید. جناب آقای محمد پورزمانی.
صدای کف و جیغ بچهها از سقف سالن هم بالاتر رفت. محمد جعبه چوبی را پشت تریبون کشید و از اون بالا رفت.
_خُب حالا دیگه همتون مَنو خوب میبینِت. کیفیت تصویر واضح هه؟!
صدای شلیک خنده به هوا بلند شد. محمد خواست شروع به صحبت بکنه که موسوی تکه کاغذی جلوی روش گذاشت، که با خودکار آبی نوشته بود:
در ضمن یک خبرخوب، امروز اتوبوس آزادگان میرسه یزد.
چشمان محمد درخشید. سرش را بالا آورد و با لبخند ادامه داد:
_ بَچا بِرِت خودتونا پیدا کُنِت. بخدا قسم اگر آدمی تا لحظهای که زنده هه خودشا پیدا نکنه دنیا و آخرتشا باخته!
حالا هرکسی یَه جا خودشا پیدا مکنه. مثلا من خودُما توی جبهه پیدا کردم…
آوای خوش خاطرات ممد ریتیل توی جمع میتابید و وجود بچههایی که با ذوق به اون خیره شده بودند را گرم و روشن میکرد.
پاورقیها
[1] بیرون آورد.
[2] به قدری خندید که…
[3] یکی
[4] به جایش، در ازایش
[5] معرکه
[6] اگر اینجا خودتو نشون بدی،سود کردی.
[7] راس میگی؟
[8] دهانت را
[9] پدر
[10] کنار نمی گذارد
[11] درگیر بشود
[12] فردا
[13] مرتضی
[14] اسماعیل
[15] باز هست
[16] گول خوردی
[17] تکون خوردی
[18] تو باید بری توی قوری
[19] لگد
[20] پارچه پیراهنی
[21] برید خودتونو پیدا کنید
[22] این بار هست.
[23] برید توی بیابون و سوسک حنسا بگیرید و بیاورید.
[24] قایم می شدید.
[25] قرار هست جایی بری؟بار و بندیلتو جمع کردی!
[26] باید
[27] اصلا
[28] چرا می خواهید من رو بفرستید برم؟
[29] این قدر
[30] بذاره
نقد داستان “ریتیلوک” توسط استاد احسان عباسلو
نقد داستان “ریتیلوک”
برای نوشتن یک داستان کوتاه ابتدا باید فلسفه آن و ماهیت آن را شناخت و بعد عناصر لازم را و همچنین نحوه پردازش آن را شناخت. داتسان کوتاه را به یک عکس قیاس کرده اند و علت هم تمرکز آن بر یک تک صحنه یا تک شخصیت است. یکی از مهمترین ویژگی های داستان کوتاه که بر آن سفارش می شود همین تک محور بودن آن است بدین معنا که یک مضمون و محتوا را دستمایه قرار دهد و حاشیه نرود و همه چیز در خدمت همان موضوع و مضمون واحد باشد. البته با توجه به حجم داستان کوتاه که می تواند از چند صفحه تا 40 یا 50 صفحه باشد این قاعده نیز چندان محلی از اعراب پیدا نمی کند لیکن علیرغم این ها ما همچنان انتظار داریم در داستان کوتاه خیلی تحرک نداشته باشیم و حول چند شخصیت نگردیم.
در این داستان کوتاه ما قرار است سرگذشت فردی را داشته باشیم که به مرور دچار تحول می شود و از آدمی عاطل و باطل به رزمنده ای شاخص تبدیل می شود. به نظر تمرکز بر این شخصیت و نحوه تحول شخصیتی وی باشد.
بهترین شیوه پردازش چنین داستان هایی این است که یک طرح قبلی داشته باشیم و بر اساس آن پیش برویم. در این طرح طیعتا ما سه بخش خواهیم داشت: ابتدا نشان دادن دورهای که این فرد یک آدم عاطل و باطل است، و دوم دورهای که او قرار است طی آن دستخوش تغییر و تحول شود، و سوم دوران تحول او و مثبت بودنش.
در بخش اول صحنه هایی مربوط به علافی و کارهای خلاف او نیاز است و برای بخش دوم یک یا چند حادثه که او را به شدت تحت تاثیر قرار داده و از کارهای خلاف پشیمان نماید و در بخش سوم نیز کنش ها وکارهایی که کاملا مثبت بوده و نشانگر شخصیت جدید وی باشد.
شما تلاش کرده اید همین گونه پیش بروید. نیمی از داستان در خصوص رفتارها و اخلاقیات منفی شخصیت اصلی داستان یعنی ممد ریتیل است و بقیه هم به دوران اعزام و جبهه و خاطرات آن مربوط می شود. آنچه اما در این میانه به چشم نمی آید بخشی است که علت تحول اخلاقی این شخصیت باشد. چه چیزی باعث شده که ناگهان ممد ریتیل که حتی مشروب نیز می خورد، هوس جبهه به سرش بزند و آن هم با پنهان شدن در جایی که اصلا باورپذیر نیست سر از جبهه دربیاورد؟
درست است که در مراسم عروسی پسر حاجی خلیفه یزدی مورد تمسخر قرار می گیرد و حتی هنگام نمایش مردم می خوانند “مرد ریزه میزه / شبیه پایه میزه” اما این دلیل نمی شود ناگهان سر از جبهه دربیاورد. این قسمت از داستان نیازمند عمق بیشتری بود و تمسخر دیگران و نحوه برخورد کسانی همچون اسماعیل و مری یا همان مرتضی باید به درگیری های درونی بیشتری در وی ختم می شد و این درگیری درونی در نوشته پررنگ می شد. صرف این که وارد تکیه می شود دلیلی بر تحول شخصیتی او نیست. مرحله تحول آن گونه که باید عمق و رنگ پیدا نکرده و همین داستان را از باورپذیری دور برده است. شعری که عزیز از تنهایی نخودی میخواند بسیار مناسب موقعیت و صحنه است اما در عوض، صحنه مربوط به ممد اصلا خوب استفاده نشده و عمق پیدا نکرده است. صحبت های شیخ ابوالقاسم و داستانی که از هدفمندی وجود یک سوسک کوچولو میگوید و این که آدمی باید خودش را پیدا نماید و این که ” خدای به اون بزرگی، توی عالم برای یتَا سوسک کوچیکوک هدف تعیین کرده. اونوخ نمیاد برای خلقت توی آدمیزاد هدف تعیین کنه ….؟!” تاثیر خود را در درون ممد نشان ندادهاند. داستان تا اینجا با ضرباهنگ تندی حرکت کرده بود و سریع از صحنه ای به صحنه ای دیگر پریده بود ولی در این مرحله بایست کمی مکث می کرد و در این قسمت از داستان، به جای حرکت در طول متن، در عمق شخصیت حرکت می نمود و تضاد درونی او را بیشتر و بهتر نشان می داد. انگیزه های بیرونی خوب اند اما نحوه تاثیرگذاری شان بر شخصیت است که مهمتر می نماید. چنین تحولی چیزی نیست که بدون نشان دادنش بشود از آن گذشت.
یک پیرنگ قوی پیرنگی است که منطق بسیار باورپذیر و قابل پذیرشی را بسازد. نمی شود که شخصیتی همچون او ناگهان در یک برش از صحنه از توی ساک مصطفی هاشمی پسر اعظم خانم از اهالی محل سر در بیاورد و به جبهه برود. “این چیه تو ساکِت؟یا که بهتر بگم این کیه تو ساکِت؟”
جدای از این، چطور مصطفی متوجه سنگینی این ساک نشده است؟ مگر می شود یک آدم در ساک کسی پنهان شود و صاحب ساک که آن را حمل می کند متوجه وزن ساک نشود؟ البته شما شخصیت ممد را از حیث جثه بسیار کوچک ترسیم کرده اید: “با اینکه توی اون شلوغی چند بار پیشونیش به سگک شلوار مُری برخورده بود” ولی جثه کوچک دلیل بر وزن کم نیست. تازه مگر ساک دوران جبهه چقدر بزرگ بود که کسی حتی با جثه بسیار ریز بخواهد و بتواند در آن پنهان شود؟ قرار بوده شش صبح مصطفی اعزام شود، در آن ساعت چطور ممد توانسته مصطفی را پیدا کند و به دور از چشم او برود در ساکش پنهان شود؟ نوعی توجیه هم با دخالت خود نویسنده در داستان گذاشته شده: ” بله منم یادومه که شما استاد قایم موشک بودتِ! یَه جاهایی قایم مِشُدِت، که عقل جن هم نمرسید. همیشه اول همه سک سک مِکِردِت”. این هم اراده و خواست نویسنده است و نه منطق داستان. این نکته گفته شده تا در ادامه ممد بتواند در ساک پنهان شود.
از این ها گذشته اگر می خواست به جبهه برود ، چرا پنهانی؟ اگر ترس از عدم پذیرش به خاطر جثه کوچک را داشت، باید این نشان داده می شد. باید صحنه ای به داوطلب شدن ممد و عدم پذیرشش اختصاص می یافت. این همان عمق دادن به درگیری درونی وی را شکل میداد. نه این که بی مقدمه سر از ساک رزمندهای دربیاورد که اصلا باورپذیر نیست.
از نکاتی که باز هم باورپذیری ندارد خار کندن برای درست کردن چایی در خط مقدم است. اگر آ«ها اینقدر نزدیک خط عراقی ها هستند که کسی آتش درست نمی کند چون استفاده از آتش نوعی نشانه برای وجود دشمن و میزان فاصله اوست. اصلا در جایی که مدام دارد تیر و خمپاره ردوبدل می شود کسی دنبال چایی درست کردن نمی رود. همچنین بحث آبدارخانه خیلی بی معناست. اصلا چیزی به اسم آبدارخانه حتی در پشت خط نیز وجود نداشته چه برسد به خط مقدم: ” جوری با چاییام دل فرمانده را بردم، که اگه خودشم بُخُاد، دیه نمیتونه کسی غیر منا بِلِّه آبدارخونه”. به نظر خط مقدم آن زمان با اداره امروزی اشتباه گرفته شده است.
از دیگر ایرادات فنی کار دیدن پرچم ایران در شب است: ” ناگهان منوری جیغ زنان بر سینه آسمون نشست و تاریکی شب مثل روز روز روشن شد.” زدن منور یعنی شب است و هوا تاریک، حالا در این هوای تاریک چطور “پارچه ای به سه رنگ سبز و سفید و سرخ نمایان شد”؟ (بماند که صدای جیغ برای منور غلط است).
بهترین داستان داستانی است که نویسنده در آن حضور نداشته باشد و خودش را از داستان بیرون بکشد. اتفاقات و کنش های داستان نبایست بر طبق اراده و خواست او پیش بروند بلکه این منطق داستان باشد که همه چیز را به داستان تحمیل کند و آن را پیش ببرد.
از زمانی که ممد با مصطفی روبرو می شود همه چیز بر طبق خواست نویسنده پیش رفته است و ماجراها از سیر طبیعی خود خارج شده اند. حتی آن صحنه دور شدن از نیروهای خودی و سر از خط دشمن درآوردن. داستان که شکلی کاملا واقعگرایانه را دنبال می کرد حال به سمت یک داستان قهرمانی و عامه پسند حرکت کرده است.
استفاده از زبان محلی بسیار کار خوبی است به خصوص که این زبان حتی بدون آن ترجمه هایی که در پانوشتها قید شده قابل فهم و درک است. استفاده از زبان بومی و محلی به طبیعی بودن فضا و داستان و به باورپذیری شخصیت ها کمک زیادی می کند.
استفاده از جملاتی که می توانند به متن جهت فلسفی و معنایی بدهند خیلی خوب است. “خوشی هم از یک حدی که رد بشه، درجا می زنه! شاید کم نشه اما بیشتر هم نمی شه. مثل یک قلوه سنگ بزرگ که بیفته توی گلوی رودخونه جلوی جریان را می گیره و آب را راکد می کنه. کمکم می بینی اون همه زیبایی داره تبدیل به گنداب می شه.” این گونه جملات چند کارکرد دارند: متن را از لحاظ مضمونی و معنایی هدفمند می سازند، امکان حرکت در مسیر داستان را بیشتر می کنند، مخاطب را آماده صحنه مورد نظر می کنند، ایده برای صحنههای بعدی و نحوه ترسیم آن ها را بدست می دهد. این جملات شما چنین کارکردی دارند.
منتها چرا لحن جملات عوض شده؟ چرا با زبان خودمانی نوشته شده اند؟ در جاهایی از متن ما زبان خودمانی داریم و توصیفات با لحن خودمانی نوشته شدهاند و در جاهایی با لحن و زبان رسمی. این عدم بکدستی در داستان پذیرفته نیست. راوی که تغییر نکرده است، چرا لحن باید تغییر کند؟
زبان داستان چند تکه شده است. اول خیلی داستانی آغاز می شود و زبان خود را به رخ می کشد به خصوص که نوعی آشنازدایی دارد و فعل را زیبا نموده: ” صدای عزیز فر خورد زیر سقف گنبدی تالار. با بوی نم حیاط آب خورده در هم پیچید و بعد روی پلکهای نیمه باز محمد نشست”. این زبان کاملا داستانی است. اما همین زبان گاه لحن دیگری پیدا کرده :” ریتیل فکر میکرد که اهل جهنم باشه … بهت را مثل یک مثقال تریاک تلخ تلخ فرو داد. اما تا که اومد به خودش بیاد و قفل زمان بشکنه. اسمال و مری مثل یک توپ اون را بین شکمهاشون گرفتند. و هی به هم پاسش دادند “. حال این را به زباان محلی پیوند بزنید و ببینید چند لحن و زبان داریم.
تکنیک شما در استفاده از یک داستان دیگر که به موازات داستان اصلی پیش می رود قابل توجه و قابل اعتناست. حضور عزیز خانمی که داستان نخودی و دیو را بازگو می کند و در موازات قصه ممد روایت می شود یک کار داستانی و تکنیکی است. جالب این که قصه نخودی گویا در ایام کودکی ممد برایش گفته شده: “هان ننه! داشْتَم مِگُفتَم. مَمَدَآغایی که شما باشی؛ نَخودی خَنْجَرِشا دَراُرد…”.
این ممدآغا را قاعدتا ما همین ممد ریتیل می گیریم و این که او قهرمانی و مبارزه با دیو را از کودکی و در لابلای داستان های پدرو مادرها یاد گرفته است. یکی شدن نخودی و ممد یک تکنیک بسیار خوب داستانی است.
برای تغییر صحنهها از شکل ضربدر یا ستاره استفاده کردهاید “*******************” اما خیلی بیتناسب؛ تعداد یکی نیستند. سعی کنید زیبایی خاصی برای این کار داشته باشید و حتما تناسبی به تعداد این ستاره ها یا هر چیزی که هستند بدهید. زیبایی شکلی داستان هم مهم است.
در مجموع، ایده خیلی خوبی دارید، و تکنیک خوبی هم برای پردازش در ذهن داشته اید (داستان نخودی در کنار داستان اصلی)، حتی کیفیت زبانی متن هم در بیشتر جاها خوب است، ولی خودتان را از متن بیرون بکشید و لزومی ندارد خیلی شخصیت را در جبهه غیرواقعی کنید. به جنبه های تحولی ممد بیشتر بپردازید و منطق تحول شخصیتی را از دست ندهید. صحنه های مربوط به جنگ نیازمند بازنویسی کامل هستند. آن را باورپذیر کنید.
موفق باشید.
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
ممنون از استاد بزرگوار جناب عباسلو که به حق مایه افتخارم بود که ایشون داستان منو نقد کردند.
حتما تمام مواردی که فرمودید بررسی و اعمال میکنم و از وقتی که گذاشتید نهایت سپاسگزاری را دارم.