نقد داستان کوتاه «رستم کچل»
داستان کوتاه «رستم کچل»
به قلم سمیه شاکریان
عفت
عفت آت و آشغالهای توی جیب شلوار شهرام را روی پیش بخاری خالی کرد. چشمهایش را روی هم فشار داد . دستش را مثل برف پاک کن، روی صورتش کشید تا هر چه توی ذهن داشت پاک شود. شلوار را برد اشت و زیر بغلش زد. جورابهای پشت در اتاق را هم توی مشتش گرفت و با پاکت پودر لباسشویی توی حیاط رفت. لباسها را توی تشت گوشهی حیاط، چنگ زد. پاییز و تایستان سر جنگ داشتند و هنوز زور تابستان میچربید. سرش را بالا گرفت تا با پشت دست، خستگی گردن و عرق صورتش را بگیرد. چشمش به آسمان افتاد. ابرها به چشمش مثل اژدهایی سیاه آمدند. شانه بالا انداخت . زیر لب گفت : “یاللعجب!”و خودش را مشغول رخت چرکها کرد. عباس از حمام بیرون آمد. لباسهایش را روی بند آویزان کرد. سر مادر را بوسید. عفت، قربان صدقهاش رفت. از جایش بلند شد و شتک های کف را توی تشت پرت کرد. بعد دستهایش را با پر چادر گره زدهی دور کمرش پاک کرد . روی نوک پاهایش ایستاد و پیشانی پسرش را بوسید. بعد رفت توی آشپزخانه تا چای بریزد.
عباس رفت توی اتاق . ایستاد جلوی آینه و ریشهایش را شانه زد. خرت و پرتهای روی طاقچه را دید. دلش میخواست دست ببرد توی آنها و بداند که در سر تنها برادرش چه میگذرد. همین سر ظهری بود که شهرام چنگ انداخته بود به هر چه توی ذهن عباس بود و آخر سر، مادر نهار ماسیده شان را جمع کرده و برده بود. دو برادر آنقدر به هم ترکش پرتاب کرده بودند که عفت، رفت و نشست توی آشپزخانه و سرش را بین دو دست فشار داد. صدای زنگ تلفن، عباس را از توی داغی حرفهایش با شهرام بیرون کشید. گوشی را برداشت. چند جمله شنید وگفت :
– خودمو میرسونم.
مچش را چرخاند تا صفحهی گرد ساعت سیکو رو به صورتش بچرخد. چشمهایش را مالید. 17/06/1360. درست بود. دست گذاشت روی سر بی مویش. همانجا نشست و به پشتی تکیه داد. تمام بدنش خیس شده بود. همین چند دقیقه پیش حوله به خودش کشیده بود. انگار که شیرجه زده باشد توی همین دیروز و پریروز و 29 سال گذشته. شهرام هیچ وقت زبان به دهان نمیگرفت. سیاهی موهای لخت و پُرش به زبانش هم رسیده بود، به دستهایش و همه جایش. شیشه های همسایهها میشکست. سر و کلهی بچه ها هم. آخرین بار توی شلوغی های اسفند 59 ، به قول بنی صدر، چماقدارها را توی دانشگاه تهران کتک زده بود و اگر عباس وساطت نمیکرد از خانه خبری نبود. عفت و عباس همیشه سر میانداختند پایین تا پدرشان توی ترانزیت جادهها، سربلند باشد.
عباس از جا پرید. کلاهش را روی سرش گذاشت. عفت با سینی چای تو آمد. رنگ و رخ عباس، کار خودش را کرد. عفت روی زمین رها شد. سینی چای را روی پایش نگه داشت. استکانها لرزیدند و لمبر زدند.
– چایی ، مادر!
– دیرم شده، با مصطفی قرار دارم.
عفت با چشمهایش التماسِ عباس میکرد. عباس دست مادر را بوسید و رفت. صدای استارت موتور عباس که آمد، عفت ، سرش را تکیه داد به چارچوب دری که دو تا اتاقشان را از هم جدا میکرد. چشمهایش را بست. گرمای آفتاب عصر افتاد روی پلکهایش. حس کرد چیزی توی دلش تکان خورد و تا فرق سرش رفت. جان نداشت از جایش بلند شود. انگار پاهایش چاقو خورده بودند. چیزی زیر لب خواند و فوت کرد توی مسیر رفتهی عباس. رستمِ کچلش، یعنی بر میگشت؟
عباس
عباس با موتور توی خیابانها میچرخید و مانده بود که حالا نوبت مصطفی شده که برود توی لیست محکومین به ترور؟ و بعد به شهرام که هر دو شیر یک مادر را خورده بودند. اما چرا شهرام همیشه خدا چشمش که به عباس میافتاد میشد ذرت داغ دیده، پف میکرد و میپرید بالا ؟ انگار همان تیغی که عباس و قُلش را از هم جدا کرده بود، بینشان هم خط انداخته بود.
همانطور که دستهایش روی دسته های موتور بود، ساعت را نگاه کرد. باید با زمان مسابقه میداد. خودش را رساند به حیاط مسجد شریفیه. موتورش را گوشهای پارک کرد و پرید توی اتاق مصطفی.
– مُصی! امشب کجایی؟
– سلامت کو عباس؟
عباس مشت کوبید روی میز و گفت:
– آدم باش مصطفی!
آب دهانش با عرقهای روی صورتش پرتاب شد توی صورت مصطفی. نفس مصطفی رفت. تکیه کرد به پشتی صندلی و گفت:
– میرم گیشا دیگه! جلسه داریم.
عباس دست برد به نقاب کلاهش و آن را از روی سرش برداشت:
– خانمت و حنانه کجان؟
– خونه.
– بفرستشون خونهی مادر خانمت. خودت هم امشب نمیری جلسه.
مصطفی از پشت میز بلند شد. انگار نواری فلزی توی دلش میلرزید. صورت حنانه پشت پلکش نشست.
– چی شده؟
– اونجا دیگه سفید نیست.
مصطفی نشست. آرنج هایش را روی میز گذاشت و دستهاش را به هم مشت کرد. سوال کردن نداشت. مثلا حالا میفهمید که عباس از کجا میداند گیشا امن نیست، به چه دردی میخورد؟باید به همسایه شان زنگ میزد و منتظر میماند تا اعظم بیاید پشت تلفن و بگوید که با حنانه بروند خانهی مادرش. گوشی را برداشت و انگشتش را توی گردی های روی صفحه تلفن فرو کرد و داانه دانه چرخاندشان. عباس بی صدا گفت:
– فقط به زنت زنگ میزنی، نه کس دیگه. دم غروب میام دنبالت.
و از حیاط مسجد بیرون زد. از وقتی دفتر حزب جمهوری را منفجر کرده بودند پاتوقشان شده بود مسجد . یک لحظه دلش برای شهید بهشتی تپید و قطره ای اشک از کنار صورتش راه گرفت و توی ریشهایش گم شد. پرید روی موتور. یک ر بع دیگر او در دفتر کمیته بود و به لیستی نگاه میکرد که اسم مصطفی و 9 نفر دیگر را توی خودش جا داده بود:
– بقیه رو خبر کردین؟
– همه نه ! 5 تا رو خبر نکردیم. یکیشونم مصطفاست که گفتم خودت خبرش کنی بهتره.
– اون حله. گفتم بش.
روحی بود که حرف میزد. به عباس نگاه میکرد و دانه های عرق را میدید که از زیر لبه کلاهش قلمبه میشدند و بیرون میریختند. لیوانی را برداشت و از پارچ آب یخ روی میز، پرش کرد. لیوان را به عباس داد:
– یه چیز دیگه هم میخوام بگم.
عباس، آب را سر کشید و همینطور که سرش توی لیست بود پرسید:
– چی؟
– چطوری بگم! میدونم قاطی میکنی.
عباس لیوان را روی میز گذاشت و توی چشمهای روحی نگاه کرد. روحی انگار که حساب کار دستش آمده باشد ادامه داد:
– این طرفو که گرفتیم…
– خب؟
– اعتراف کرده که…
– خب؟
– … شهرام ، اسم مصطفی رو بهش داده.
عباس ابروهایش را بالا داد و روحی دید که لپهای عباس میلرزد.
– گفتم که قاطی نکن!
– شهرامِ ما؟ مطمئنی؟!
روحی حالا فقط نوک کفشهایش را نگاه میکرد و جرات نداشت نگاهش با نگاه عباس یکی شود. عباس کلاهش را درآورد و پرت کرد روی میز.
– لا اله الا الله!
– عباس چه کنیم؟
عباس از جایش بلند شد و از پنجره ، به ابرهای توی آسمان نگاه کرد:
– خودم ردیفش میکنم. آدرس ومشخصات اون 4 نفر دیگه رو بده با موتور برم سر وقتشون. برنامه شب چیه؟
– خیر ببینی. نیرو کم دارم. میریم گیشا.حدود 9 ونیم اونجاییم. هستی؟
– هستم! ببین راستی قضیه شهرام …
و سرش را پایین انداخت.روحی دست گذاشت روی شانه های عباس و گفت:
– خیالت راحت.
عباس از در کمیته بیرون آمد. آدرس ها را یکی یکی با موتور سر زد و پیغام گذاشت. تلفن نمیشد زد. پیدا کردنشان سخت بود و ساعت شنیِ آن روز، تند و تند پر و خالی میشد.نفرات را که پیدا کرد صدای اذان از گنبد مسجد بلند شد. مردم مثل دانه های تسبیح از هر گوشه و کناری برای نماز میآمدند.عباس هم مثل بقیه جلوی حجله های کنار در مسجد ایستاد. چیزی زیر لب خواند و وارد مسجد شد. او، به مصطفی چیزی نگفته بود. نباید میگفت. کاری بود بین خودش و شهرام و دار و دسته اش. 7 رکعت نماز مغرب و عشا را با دو رکعت دیگر کامل کرد و دست مصطفی را کشید تا زودتر از مسجد بروند بیرون.
– دنبالت کردن؟
– …
– تا الان نمیخواستم ازت بپرسم ولی بگو از کجا خبر دار شدی؟
– مُصی!جونِ حنانه قول بده از خونه بیرون نیای. آدم باش! باشه؟
موتور که استارت خورد، مصطفی توی دلش روضه خواند. عباس را نمیتوانست مجبور به کاری کند. خودش باید خودش را آرام میکرد.
عباس سر سه راه امین حضور زد روی ترمز. مصطفی را از روی موتور پایین کشید . موتور را گذاشت روی جک و انگار که میخواهد قایم باشک بازی کند توی خیابان را سرک کشید. چند دقیقه یعد سر و کلهی یک تایر بزرگ از توی خیابان بیرون زد. از نظر مصطفی لابد بمبی چیزی توی آن بود. پشت عباس پناه گرفت. خیس عرق شده بود. دست و پایش میلرزید. نگاه عباس کرد. مثل شیر ایستاده بود تنگِ دیوار. لاستیک که کامل از خیابان آمد بیرون، عباس پرید و خِرِ مردی که هلش می داد را گرفت. مرد تایر را رها کرد و دودستی زد توی سرش. مصطفی هنوز نگران بمب توی لاستیک بود. عباس دست کرد توی دل لاستیک و کیسه های سیاه را از توی آن بیرون کشید. مصطفی رفت جلو و توی یکی از کیسه ها را نگاه کرد. توی دل کیسه پر بود از پودری سفید. عباس همه کیسه ها را بیرون کشید. مرد مثل شاخه ای خشک جلوی آنها ایستاده بود و میلرزید. عباس به مرد گفت که برود. کیسه ها را روی ترک موتورش بست و رفتند خانه مصطفی. مصطفی را پیاده کرد و ایستاد تا او برود داخل ساختمان. و گاز داد و دور شد. ساعتش به او میگفت فقط نیم ساعت وقت دارد.
مصطفی
مصطفی میدانست قاتل شهید بهشتی کیست. قرار بود توی جلسه آن شبِ گیشا، در مورد نوع صفحه آرایی مجله و افشاگری از قاتل و منافقین با دوستانش مشورت کنند. اصلا مصطفی قرار بود با عباس برود و کشمیری را شب 7 تیر دستگیر کند. اما همین که از در دفتر حزب جمهوری بیرون آمد تا به قرارش با عباس برسد، چند نفر دنبالش کردند و او مجبوری توی خانه یکی از دوستانش مخفی شده بود تا فردا شب که صدای انفجار حزب توی دنیا پیچید.
عصر روز 17/06/1360 که عباس آمد سروقت مصطفی و دستور داد که آن شب جلسه نرود، چاره ای نداشت جز تسلیم. توی سرش سوالها چرخ میخوردند و جرات نداشت از عباس سوال کند. می دانست که عباس آدم منبر رفتن نیست. انگار که میخواهد هزینه تلگراف بدهد، دو کلمه بیشتر خرج نمیکرد و یاعلی!. تا غروب که عباس بیاید مسجد و نماز بخوانند، فکرش هزار جا رفت. شده بود مادری که دل شوره بچه اش را داشته باشد. چهار زانو نشسته بود وسط اتاق و از پشت به مثلث دستها ، زمین وکمرش تکیه زده بود. کاغذ ها را گذاشته بود روبرویش و به قول عباس هی چای میریخت توی خندق بلا. دستش نمیرفت که دو تا تیتر بنویسد یا طرحی بکشد پایین صفحه اصلی مجله. مجله ای که همه کارهایش را خودشان مثل روزنامه دیواری انجام می دادند و بعد از رویش زیراکس میگرفتند. اسمش را گذاشته بودند مجاهدین خلق که تا میتوانند مخاطب جمع کنند و تا میتوانند منافق رسوا کنند. صدای عباس که توی راهروی مسجد پیچید، بلند شد و کاغذهایش را جمع و جور کرد و ریختشان توی گاوصندوق اتاقش.
بعد از نماز نشد از زیر زیان عباس حرف بکشد. عباس فقط او را به جان حنانه قسم داد. وقتی جلوی در خانه پیاده شد و عباس تا لحظه آخر پائیدش که برود توی خانه، یک ساعتی توی خانه این پا و آن پا کرد. نشست و دراز کشید. توی یخچال سرک کشید. حنانه نبود تا سرش را با او گرم کند. اعظم برایش یادداشت نوشته بود. کمی خورش قیمه و برنج روی گاز گذاشته بود. با اینکه غذا را توی بشقاب کشید اما نمیتوانست دست به قاشق ببرد. توی گلویش انگار خاک اره ریخته باشند. رو کرد به خودش توی آینه و همینطور که دست میبرد توی موهایش، زیر لب زمزمه کرد:”قول دادم که قول دادم. عباس که اینجا نیس. میرم یه سر و گوشی آب میدم و برمیگردم.”
از توی راه پله ها آمد پایین. آن موقع شب فقط سوسک ها توی آپارتمانشان راه میرفتند. از خانه بیرون زد. چشمهایش مثل عقاب خیابانها را دید زد. از بهارستان تا گیشا را باید میرفت. آن شب ماه کامل بود.
شهرام
توی پناه دیوار نشست و پاهایش را دراز کرد. خون از توی سینه اش پایین آمد و روی زمین رود باریک کوچکی راه انداخت. خال سیاه روی دستش قرمز شده بود. چشمهایش مثل همان روزهای بچگیاش، بچگیمان شده بود. شهرام نگاه عباس را روی خودش حس کرد.بعد آنقدر توی دیوار لگد زدکه انگشت پایش شکست. دست گذاشت روی دهانش تا هر چه صدا داشت را خفه کند. آنقدر سر به سر عفت گذاشته بود و خدا و پیغمبر را کشیده بود زیر علامت سوال که یک وقتهایی مادر دست میگذاشت روی دهانش و التماس میکرد ساکت شود. یک روزهایی توی مدرسه ، شیشه آمپولی را توی بخاری می انداخت که صدایش کل مدرسه را بر میداشت. اولین بار همه فکر کردند که توی مدرسه تیر اندازی شده است .شیشه آمپول که میترکید، دودی سیاه مثل یک مار پیتون از توی بخاری راه میافتاد و دانه دانه کلاس ها را سرک میکشید، مدرسه تعطیل میشد و بابای مدرسه باید همه جا را تمیز میکرد.توی کله شهرام پر بود از بی قانونی، بحث و کرم های بزرگی که توی مغزش راه میرفتند تا وادارش کنند به آزار دیگران.
شهرام روی پشت بام ایستاده بود و هزار بار تصویر تیر های فرو رفته توی سینه برادر ِرستم را توی ذهنش آورد. عباس؛ رستم بود، اما نه آن رستم توی نقاشی های کتاب خطی بابا بزرگشان. و لی دوباره این شهرام بود که می باخت . شهرام بود که میرفت و گوشه کلاس میایستاد . شهرام بود که ترکه های روی کف دستش را می شمرد. همانطور که دست گذاشته بود روی دهانش و داشت خودش را خفه میکرد، داد زد:
– عباس! چرا همون موقع، تیر توی سینه من ننداختی؟ رستم مگه شغاد رو نکشت ؟ رستم کچل! … کچل! باید منو میکشتی. باید راحتم میکردی.میخواستی چی بشه؟ آدمم کنی؟
همسایه ها خبرچینی اش را پیش بابای تازه از جاده رسیده میکردند. کتک خور خانه شهرام بود. کمربندهای بابا روی تن او پاره میشد. مامان از ترس بابا سراغش نمیرفت. فقط عباس. اما هر بار که برایش آب میبرد و نوازشش میکرد، شهرام بیشتر از او بدش میآمد. اصلا از لج همه ، گفته بود شهرام صدایش کنند. شغاد شده بود الگویش. عباس همیشه میگفت:
– مگه سعید چه عیبی داشت که اسمتو گذاشتی شهرام؟
شهرام دوباره خفه فریاد زد:
– پاشو! پاشو ببین چه بلایی سرت آوردم!
کلاه عباس را برداشت. خونی بود. دلش میخواست عباس را بغل کند. برای اولین بار ببوسدش. بعد بنشیند و با او بحث کند. زنده باد مرده باد بگوید و یکی بیاید جدایشان کند. مصطفی آمد. شهرام صدای پارا که شنید گوشه ای از پشت بام و کنار یکی از جسدها دراز کشید . مصطفی مزاحم همیشگی بود، یک موی دماغ و برای عباس، برادرتر از شهرام. دید که مصطفی تن عباس را با خودش میبرد. حس کرد عباس مثل همیشه برایش دل میسوزاند.سرش را زیر تن جسدِ بغل دستش فرو کرد و گفت:
– عباس! تو باید منو میکشتی! من فقط …..من … نمیخواستم … عباس!
مصطفی
مصطفی توی مسجد شریفیه ایستاده بود. توی دستش بلندگو داشت. از عباس میگفت. صدای صلوات مردم میآمد. شانههایش میلرزیدند، گلویش درد گرفته بود:
– تمام پلاکاردهای راهپیمایی های بهمن 57 و بعدش رو عباس مینوشت. مثل یه چاپخونه سیار بود. به گرد پاش نمیرسیدیم.
بینیاش را چلاند و نفسی گرفت:
– پارچه ها رو براش آماده میکردیم و میزدیم به دیوار که روشون بنویسه. کافی بود یه بار شعارها رو ببینه، بسش بود. دیگه جلودارش نبودیم. نمیرسیدیم به خشک شدن پلاکاردها.
از روی پله دوم منبر، یک لیوان آب بر داشت و سر کشید. انگار که شمشیری افقی توی سیبک گلویش بالا و پایین میرفت.
– خطِش خیلی خوب بود. سرعتِش از اون بیشتر. یه لیوان چایی میگرفت دستش و از صبح تا شب پای دیوار زیر زمین مدرسه رفاه، روی پارچه ها مینوشت.
با یک دستمال اشکها و عرقهای قلمبه شدهی روی صورت و دور دهانش را پاک کرد.
– یه بار…
سینه اش را به سختی صاف کرد.
– یه بار امام اومدن پایین. پشت سر عباس ایستادن. عباس داشت مینوشت و مینوشت. با خودش هم مسابقه داشت. نه امام حرفی زد نه عباس.
شانه هایش را بالا داد و آه و نفسش را با هم از بین لبهایش پرتاب مکرد بیرون .
– همون روزهای اولی بود که امام اومده بودن مدرسه رفاه..صبح تا شب، توپ پارچه رو دور تا دور دیوار مدرسه میزدن وعباس مینوشت.
انگشتهایش را دور بلندگو محکم گرفت و با آن یکی دستش توی هوا یک مستطیل درست کرد.
– 100 متر پارچه را توی یک ساعت می نوشت.
صدای گریه حنانه توی مسجد پیچید. مصطفی حس کرد، عباس کنارش ایستاده و از راه دور قربان صدقه دخترک میرود. بوی عباس رفت توی بینی اش. صدای عفت سکوت مسجد را شکست :
– عباسم …. رستمم … .
مصطفی قبضه ریشش را توی مشت گرفت و توی بلندگو گفت:
– هر وقت از کسی مواد میگرف ، میبرد و میریخت توی چاه بزرگ حیاط حزب. معتادها از دستش در امون بودن. یا ترکشون میداد یا میگفت برن دنبال زندگیشون.
پیرمردی آمد و توی گوش مصطفی حرفی زد. مصطفی بلندگو را به دهانش نزدیک کرد. سرفه ای کرد وگفت:
– برادرا و خواهرا بفرمایین. جلوی منزل عباس، مراسم رو ادامه میدیم.
شهرام ، همه و عباس
شهرام گوشه ای از مسجد ایستاده بود و به حرفهای مصطفی گوش میداد. بینیاش ، گردی قرمزی شده بود که روی صورتش زیادی میکرد. توی ذهنش صحنه جرمی را بازسازی میکرد که برای اولین بار خودش را در آن مقصر میدانست. از نظر او همیشه، بقیه مقصر بودند. وقتهایی که بابا ، با چهار انگشت دستش روی صورت شهرام رد قرمزی میانداخت و فحش بارش میکرد، شهرام هم توی دلش به آنهایی که چقولی اش را کرده بودند فحش میداد. اما آن روز توی مسجد ، شهرام فقط خودش را محکوم میکرد. وقتی مصطفی پشت بلندگو اعلام کرد که مردم بروند جلوی منزل عباس یزدان پناه، شهرام زیر بغل بابا را گرفت و او را از جا بلند کرد. با هم تا جلوی در زنانه رفتند و او زیر بغل مادرش را گرفت. توی سر شهرام کرمها میلولیدند و وسوسه اش میکردند تا همه چیز را رها کند و دنبال کار خودش برود. بابا دستش را از دست شهرام جدا کرد و خودش راه رفت. شهرام اشکهای جمع شده توی چشمش را با پلک زدن آزاد میکرد. به مادرش نگاه میکرد و کاری که هیج جوره جبران نمیشد را توی سرش مرور میکرد. مردم به سمت خانه عباس راهی شدند.هیچ کس ساکت نبود. یا صلوات میدادند یا صدای مرگ بر منافق توی خیابان میپیچید. شهرام شانه به شانه های افتادهی پدرش راه میرفت. عفت یکهو نشت روی زمین. کلهگی چادرش را روی سرش کشید . هق هقش توی خیابان پیچید. دلش برای عباس کورهکرد. همه ایستاده بودند. همه با عباس. زنهای کنار عفت صورت و دستهایشان را توی روسری و چادرهایشان برده بودند. عباس سر عفت را بوسید. مثل همیشه ها. عفت از جا بلند شد. دست کشید روی سرش. بعد گذاشت روی قلبش. پا کشید روی زمین تا خودش را به خانه برساند.
از دور جلوی در خانه، کپه ای تیره دیده میشد. کوچه از آدم پر شده بود. عکس عباس توی دستهایشان بود. یکهو همه ساکت شدند. صدای بال گنجشک ها هم نمیآمد. عباس وافورهای شکسته را دید و توپکهای کوچک سیاه رنگی که لابه لای وافورها تپه درست کرده بودند. به تک تک آدم های توی کوچه نگاه کرد. همه شان را میشناخت. یک یه یکشان را. چشمشان که به عفت افتاد سرهایشان پایین رفت. انگار کسی راهنماییشان میکرد. عفت ، شوهرش ، شهرام و همه ایستادند به تماشا. کسی آمد و لباسهای خاکی را به هر کس که عکس عباس توی دستش بود، داد. توی عکسها، عباس بدون کلاه ، وسط تابوتی از گل خوابیده بود. چشمهایش نیمه باز بود و لبخندی کنار لبش جا باز کرده بود. عباس دست گذاشت روی شانه شهرام. بعد انگار که میخواست هلش بدهد پشت سرش ایستاد. شهرام صدای عباس را توی گوشهایش شنید:
– آدم باش شهرام!
شهرام جلو رفت. عکس عباس را از جیبش درآورد و روی قلبش گذاشت. برای سعید لباس خاکی آوردند.
عباس
کلاهم نقش زمین است. سرم به آغوش دری آهنی تکیه کرده. بوی آهن میآید. دستهایم رهایند. کمر به کمر دیوار داده ام. پاهایم کش آمده اند. خون توی لکه لباسم پمپاژ می شود. از کنار لبم ، جوی خون راه افتاده. نفس ندارم. خودم را میبینم، این بار اما، بدون آینه. شهرام ایستاده است جلوی رویم. پایش را به دیوار میکوبد. چرا نمیتوانم مثل همیشه جلویش را بگیرم؟ صدای آخ خودش و شکستن انگشتان پایش میپیچد توی گوشم. دست میکشم روی سرش. موهای بلند و مشکی اش برق میزنند. مثل همیشه که کار بدی میکند و میایستد برای حرف شنیدن. نمیفهمم چرا با خودش این کارها را میکند. دلم میخواهد سفت توی بغلم بگیرمش. زیر خمش را بگیرم و بکوبمش زمین و خنده مان آسمان را پر کند. چرا شهرام میرود؟ مصطفی چرا اینجاست؟ مگر نگفته بودم خانه بماند!
– مُصی! حرکتم نده. خون ازم میره ها!
– عباس! چرا این کار و کردی. چرا نذاشتی بیام اینجا؟
– صدامو نمیشنوی؟ بابا من اومدم که تو نیای. تو بچه داری. حنانه یتیم میشد خوب بود؟ من جای تو.چه عیبی داره؟
مصطفی به طرف لبه دیوارچهی پشت بام میدود . تا کمر خم میشود و پیچ صدایش را شل میکند:
– بیاین ببرینش…. بیایین…. پس این آمبولانس چی شد؟
– مُصی جون! من تمومه کارم. دارم با تو حرف میزنم ها. چرا میزنی تو سرت پسر؟ نکن.
مصطفی بغلم کرده است. تا حالا اجازه نداده بودم بغلم کند. رنگ لباسهایمان دارد مثل هم می شود. ماه مثل توپ پینگ پنگ توی آسمان بالا و پایین میرود. این مصطفی هم صبر ندارد. هی مرا تکان تکان میدهد. گفته بودم نیاید. نگفته بودم؟
– مُصی! مُصی!
ول کن معامله نیست. کولم کرده. از پله ها پایین میرویم. خون روی لبم شره میکند توی یقه لباسش. جلوی پیراهنم به کمرش چسبیده. صورت خیسش توی تکانها میخورد به همان چند تار موی نداشته ام.
– بابا 4 طبقه شوخی نیسا! از نفس می افتی.
هن و هن مصطفی توی گوشم میرود. دستهایم را توی شکمش گره زده. پا روی رد خونهایم که روی راه پله ریخته نمیگذارد. خیلی جان دارد من را با خودش بکشد، مارپیچی هم قدم برمیدارد. پاهایم تق و تق به پله ها میخورد.
– مُصی! کفشم داره خراب میشه. بزار لااقل این یکی سالم بمونه بدی به احمد روحی.
خودم دیدم کی به طرفم تیر انداخت. مامان عفت همیشه می گوید مثل حمزه هستم. درست میگوید. حواسم فقط به 4 مردی بود که دست بسته روی زمین نشسته بودند. داشتم نصیحتشان میکردم. شهرام پشت پیکان سفید آن طرف خیابان بود به نظرم. گوشم که صدای ضامن کلتش را شنید دیر شده بود. بوی گوشت کباب شده رفت توی بینی ام. ننشستم. دویدم به طرفش. فرار کرد و آمد توی همین خانه. تا پشت بام آمدم. چند نفر دیگر هم بودند. همه شان را زدم. سهمیه شان نفری یک تیر بود. منافق را جان به جانش کنی، کور دل است. چشمم دنبال شهرام بود. نمیخواستم این بار خودش را آتش بزند. آمپول انداختن توی بخاری با آتش کردن تفنگ ترور خیلی فرق دارد. خدا رو شکر مصطفی اینجا نبود.
توی پشت بام، خونم انگار تمام شده بود. نشستم. پاهایم را دراز کردم که راحت تر نفس بکشم. نشد.
مصطفی جلوی درِ چهار طاق ِآمبولانس چرخی میزند. دستهایم را از خودش جدا میکند. پشتم را روی لبه آمبولانس میگذارد. رها میشوم توی بغل مردی که پشت سرم نشسته است. پشتم به اوست . صورتش را میبینم. مرد مرا کف آمبولانس میخواباند.
– مُصی! آمبولانسو بگو بره بیمارستان طُرفه. بچه های حزب جمهوری هم اونجا برده بودن. یادته؟
توی آمبولانس مینشینم. کنار خودم . خودم را نگاه میکنم. هنوز خون قُل میزند. بابا جان! مگه من چقدر خون داشتم؟ !
مصطفی کنار آن یکی عباس نشسته است. دستهایش را توی جنگل موهایش کرده. قطره های اشک از نوک دماغ تیزش روی لباسم چکه میکند. بی گفتگو مانده است. هیچ وقت اینطوری ندیدمش. یا جوک میگوید یا چیزی برای تعریف دارد. حالا اما، توی پیراهن قرمز و سفیدش ، تو رفته و بی صدا اشک میریزد. گریه اش را فقط موقع شهادت دکتر بهشتی دیده بودم. دست به ریشم میکشد و خونم را بو میکند. دلم برای صدایش تنگ شده است.
– عباس جان! عباس!
انگار که حرفم را شنیده است.
– چیه مُصی ؟
– تو که میدونستی اسم من توی اون لیست لعنتیه. چرا این کار رو کردی؟
خودم باید قال قضیه رو میکندم. همه ماجرا بین من وشهرام بود و البته حنانه. کاش وقتی رسوندمت دم خونهتون ، حنانه و مادرش بودند. میرفتم و دخترک رو توی آغوشم میگرفتم. برای آخرین بار قنداقهشو به جالباسی دیواری اتاقتون آویزون میکردم و بی خبر میاومدم بیرون. حیف! همیشه، اعظم خانوم چنگ میزد تو صورتش و صداشو ریز میکرد که دلم بسوزه، میگفت:
– عباس آقا! توروخدا. میافته بچم از رو جالباسی!
و من بی که دلم بلرزد هر بار همین کار را می کردم.
ماشین میایستد. در آمبولانس را باز میکنند. مصطفی میپرد بیرون . شیرجه میزند توی حیاط بیمارستان. یک تخت چرخدار میآورد. این پسر آدم نمیشه اصلا.
– مُصی! من رفتم ها! باتوام.
گوش به حرف نمیدهد. میترسم قلبش از کار بیفتد. میگذاردم روی تخت چرخ دار و میدود. صبر نمیکند مرد آمبولانسی به کمکش بیاید. با او تا توی اورژانس بیمارستان میروم. به همه مریضها سر میزنم. حس دکترها را دارم. تنها نیستم. خیلیها مثل من اینجا میچرخند. فکر نکنم اینجا کاری داشته باشم. انگار مامان دارد صدایم میکند.
– جانم مامان! من اینجام.
صورت مامان مثل لبو سرخ شده است. فشارش زده است بالا. کاش دستم میرسید کاری برایش کنم. زیر لب دارد صلوات میفرستد، برای سلامتی من. من که خوبم. از همیشه بهتر. بابا گوشه اتاق خوابیده است. پس خانه است. بالاخره برگشته. حالا که شهرانم نیست، راحت صورت هر دوشان را میبوسم. بابا توی خواب به صورتش دست میکشد و بلند میشود. چشمهایش گرد شده و دور و برش را نگاه میکند. نگاهش به مامان میافتد. نور ماه افتاده روی صورتش.
– عفت! خوبی؟
مامان همانطور که لبهایش می جنبد سرش را بالا میاندازد. بابا از جایش بلند میشود. قرص مامان را از روی طاقچه بر میدارد و میچپاند زیر زبانش. خیالم راحت میشود.از جایی دارند صدایم میکنند. شهید بهشتی است. میخواهم با او بروم.
نقد داستان “رستم کچل”
به قلم استاد احسان عباسلو
اولین نکته مورد نقد می تواند بخش های غیرمفید داستان باشد. داستان اطاله زیاد دارد. می شود پرسید: ضرورت این همه جزئیات در چیست؟ کارکرد جزئیات در این است که اطلاعات لازم و ضروری را به مخاطب بدهند و یا زمین هساز مطالب و جزئیات بعدی شوند، فضاسازی کنند و در ناخودآگاه مخاطب حس و اندیشه خاصی را قرار دهد تا در زمان لازم آن را به رو بیاورد.
شیوه تصویرسازی شما در آغاز داستان بیشتر شبیه رمان است تا داستان کوتاه. داستان کوتاه مجالی برای جزئیات بیمورد نیست. می توانستید به جای بسیاری از تصاویر غیرمرتبط که متن را به اطاله رسانده اند به جزئیاتی بپردازید که صحنه ها را هدفمند کنند و به نوشته معنای بیشتری بدهند. هنر یک نویسنده خوب در این است که هر چیزی را که می گوید کارکردی در داستان داشته باشند، هیچ چیز رها نشود. مثلا چیزهایی که در صحنه اول در جیب شهرام هستند باید انتخاب شده و معنادار باشند. باید روی محتویات جیب او بیشتر فکر می کردید.
همچنین می شود پرسید ضرورت روایت از سمت چند شخصیت چیست وقتی که واقعیت خاصی را بیان نمی کنند و در عین حال تمرکز نیز واقعا بر روی آن شخص نیست؟
البته می شود روایت از سمت شصخصیت های مختلف را نوعی تازگی در داستان دانست آن هم داستان کوتاه که کسی انتظار ندارد این تعداد شخصیت و تغییر سمت روایت در آن دیده شود. منظور از تغییر سمت روایت یا روایت از سمت یک شخصیت، تغییر زاویه دید و راوی نیست. شما از یک راوی استفاده کرده اید اما این راوی داستان را از سمت شخصیت های مختلف روایت کرده است. چنین کاری معمول نیست و همین می تواند نقطه قوت متن شما باشند. امتحان شیوه های جدید همیشه لازم است و چنین کارهایی قابل اعتنا و تقدیر. اما چنین کاری بایست بسیار سنجیده انجام شود تا مبادا دچار اشکال فنی شده و تناقضاتی در کار شکل گیرند.
برای مثال در یک مورد اشتباهی در مورد راوی وجود دارد و راوی به غلط عوض می شود. در بخش مربوط به شهرام وقتی از شهرام صحبت می شود نوشته شده:” چشمهایش مثل همان روزهای بچگیاش، بچگیمان شده بود.” در جمله دوم چه کسی دارد صحبت از “بچگی مان” می کند؟ آیا عباس است؟ در ادامه متوجه می شویم که عباس نیست چون نوشته شده: ” شهرام نگاه عباس را روی خودش حس کرد.” پس اگر عباس نیست، چه کسی می تواند صحبت از بچگی کرده باشد؟ به نظر اینجا راوی به غلط عوض شده است.
زبان اثر هم می تواند بهتر شود. تعداد افعال به واسطه شکستن جملات و کوتاه کردن آنها زیاد شده. معمولا جملات بریده و کوتاه تداعی ضرباهنگی تند را در اثر دارند اما این داستان ضرباهنگ تندی را لازم ندارد و نشان هم نمی دهد که ضرباهنگ تندی نیز لازم داشته باشد. جملات داستان خیلی ساده هستند که می تواند امتیازی باشد اما سادگی هنری با سادگی غیرهنری فرق دارد. سادگی هنری به معنای نوشتن مدرسه ای و انشائی نیست. سادگی هنری یعنی مفهوم بودن جملات و سهل الادراک بودن آنها. یعنی عدم استفاده از کلمات بسیار سخت و عبارات پیچیده و ترکیبات نامانوس. اما همین جملات ساده را می شود با کلمات و زبانی بیان کرد که در ضمن سلاست و لذت خوانش، با زبان انشائی فاصله داشته باشند. یک کار ساده که بسیار هم معمول است جابجا کردن ساختار و بخش های مختلف یک جمله است. برای مثال شما نوشتهاید:
“عفت آت و آشغالهای توی جیب شلوار شهرام را روی پیش بخاری خالی کرد. چشمهایش را روی هم فشار داد . دستش را مثل برف پاک کن، روی صورتش کشید تا هر چه توی ذهن داشت پاک شود. شلوار را برد اشت و زیر بغلش زد. جورابهای پشت در اتاق را هم توی مشتش گرفت و با پاکت پودر لباسشویی توی حیاط رفت”.
خیلی بهتر می شد اگر می نوشتید:
“عفت آت و آشغالهای توی جیب شلوار شهرام را خالی کرد روی پیش بخاری. چشمهایش را روی هم فشار داد . دستش را مثل برف پاک کن، روی صورتش کشید تا هر چه توی ذهن داشت پاک شود. شلوار را برد اشت و زد زیر بغلش. جورابهای پشت در اتاق را هم توی مشتش گرفت و با پاکت پودر لباسشویی رفت توی حیاط”.
یک تغییر ساده در ساختار جملات می تواند آنها را داستانی تر کند.
یا در جایی که نوشته شده: ” … به هم ترکش پرتاب کرده بودند” چرا از “پرت کرده بودند” استفاده نشده. پرت کردن برای زبان این داستان بهتر به نظر می رسد. پرتاب کردن خیلی رسمی است.
یا وقتی که گفته می شود: “… چشمش مثل اژدهایی سیاه آمدند…” چرا اژدها؟ عفت بچه نیست که تصویری از اژدها را در ذهن بیاورد. باید این تصویر متناسب با سن و سال او باشد و درونیات خودش. تصویری که بعدتر در ادامه داستان به معنا برسد. مثلا نشانه تلخ و بدی باشد از چیزی که بعد با اتفاقات تلخ داستان تداعی پیدا نماید.
علاوه بر اینها، زبان یکدست نیست. زبان رسمی و غیررسمی گاه یکی شده اند: ” آرنج هایش را روی میز گذاشت و دستهاش را به هم مشت کرد”. دو کلمه “آرنج هایش” و “دستهاش” را ببینید. خودتان متوجه می شوید.
این که گفتم متن اطاله دارد، برای نمونه می شود پرسید: کارکرد هشت خط اول داستان چیست؟ اطلاعات هشت خط اول داستان را می شد در لابلای بخش های دیگر راحت ارائه کرد. کما این که گاه نیز ارائه شده است. همیشه وقتی صحنه ای خلق می شود باید دید ضرورت خلق آن صحنه چه بوده. آیا اطلاعات مهم و لازمی در آن وجود دارند که نمی شود به گونه ای دیگر و در جایی دیگر آنها را ارائه کرد؟ گاهی اطلاعات یک صحنه را می شود در قالب یک خط یا حتی یک جمله در صحنه های دیگر هم عرضه نمود. در چنین حالتی بهتر است اضافات متن را کم کرد.
زبان بومی برای داستان خوب است اما وقتی که در سراسر اثر لحاظ شود. ما باید هنگام خوانش بفهمیم که با زبان بومی روبرو هستیم. اما شیوه بیان شما گاه به صورت زبان شخصی یا محلی درآمده بدون این که در اثر شاهد منطق و دلیلی برای آن باشیم. به این نمونه توجه کنید: “نگاه عباس کرد. مثل شیر ایستاده بود تنگِ دیوار”. اما زبان درست به ما می گوید که باید این جمله را این گونه نوشت: “نگاه به عباس کرد که مثل شیر ایستاده بود تنگِ دیوار”. خودتان متوجه نحوه گویش محاوره ای در ابتدا می شوید.
اما در مورد زمان، جایی این گونه نوشته اید: “مچش را چرخاند تا صفحهی گرد ساعت سیکو رو به صورتش بچرخد. چشمهایش را مالید. 17/06/1360. درست بود”. شخصیت در این جا دارد ساعت را می بیند یا تقویم را؟ در آن زمان، ساعت ها تقویم کامل نداشتند که هم سال و هم ماه را هم نشان بدهد آن هم این گونه که شما نوشته اید. این شکل از تقویم در یک ساعت آن هم ساعت های آن زمان بعید است.
انتخاب کنش ها باید معنادار باشد. به هدفی بیاید. مثلا چرا عباس باید از حمام بیرون بیاید؟ آیا هدف خاصی را دنبال می کردید؟ داستان هدفی نشان نمی دهد. یا مادر چرا دارد رخت می شورد؟ اگر بحث سر رفتن سراغ جیب شهرام بود که همینطوری هم یواشکی می توانست برود سراغ شلوار او. البته از لحاظ طبیعی بودن صحنه این کنش ها خوب هستند اما منظور من این است که همیشه کنش ها را هدفمند ببینید. چیزی که در ادامه به درد داستان بخورد.
جمله زیر در عین زیبایی حاصل از ایجاز و یک حذف به قرینه که داشته اید، دارای یک غلط نگارشی هم هست که احتمالا خودتان با خوانش دوباره متوجه اشتباه خواهید شد: “شیشه های همسایهها میشکست. سروکلهی بچهها هم”. در هر دو یک “را” کم است: “شیشه های همسایه ها را” و “سروکله ی بچه ها را هم”.
اما این جمله: “عفت و عباس همیشه سر میانداختند پایین تا پدرشان توی ترانزیت جادهها، سربلند باشد”. حتما باید حذف یا اصلاح شود. اول این که تصویر بسیار نامربوطی است. در بخشی که مربوط به عفت است آمده ایم سراغ شهرام و بعد ناگهان وسط توصیف شهرام این جمله را داریم. مهمتر این که در این جمله کلمه “پدرشان” را داریم و این در حالی است که افراد مورد نظر در جمله عفت و عباس هستند. با این حساب، جمله به گونه ای نوشته شده که باید عفت را دختر پدر دانست در حالی که عفت همسر اوست و مادر بچه ها.
گاه تشبیهات واقعا نامربوط نشان می دهند. مثلا در این جمله: “انگار پاهایش چاقو خورده بودند”. این همه تصویر بهتر و ساده تر و قابل لمس تر داریم چرا تشبیهی به کار برده اید که خیلی نامربوط نشان می دهد و احساسی را مطرح کرده اید که خوانندگان طبیعتاً آن را تجربه نکرده اند؟ چرا چاقو؟ همیشه در این گونه موارد بایست چیزی گفته شود که خواننده تجربه ای از آن داشته باشد تا بتواند با کمک تجربه شخصی خودش، بهتر هم آن را درک نماید.
یا این تصویر که مشخص نیست یعنی چی: ” مصطفی از پشت میز بلند شد. انگار نواری فلزی توی دلش میلرزید” نوار فلزی در دل لرزیدن یعنی چی؟ چیزی را که در ذهن خودتان است انتظار نداشته باشید در ذهن مخاطب هم اتفاق بیافتد. خواننده چه نوار فلزی را باید تصور نماید که در دل هم باشد؟ یا این که می گویید ” صورت حنانه پشت پلکش نشست.” پشت پلک کجاست؟ (البته می دانیم کجاست) اما مساله این است که چگونه می شود در پشت پلک تصویری را تجسم کرد؟ معمولا می گویند “پیش دیدگانش ظاهر شد”. پشت پلک نشستن می تواند حکایت از ندیدن داشته باشد چون فرد باید پلکش را بسته باشد. اما شما به دیدن دارید اشاره می کنید.
این جمله هم مشکل دستوری دارد: ” مانده بود که حالا نوبت مصطفی شده که برود توی لیست محکومین به ترور؟ و بعد به شهرام که هر دو شیر یک مادر را خورده بودند.”بخش سئوالی را اگر حتی با اغماض به عنوان سئوال بپذیریم، تکه بعدی جمله ای ناقص است. “به شهرام” چی؟ یک فعل در تکه دوم کم داریم.
وقتی بخشی از داستان، نام یک شخصیت را دارد یا راوی اوست و یا آن بخش و صحنه روی او متمرکز شده است بهتر است تمرکز را از روی وی برنداریم. هرچه باشد آن بخش متعلق به آن شخصیت است. اما در جایی که بخش عفت است و او باید معرفی شود گاه به سمت عباس و گاه به سمت شهرام رفته ایم. آن هم نه به صورتی که مرتبط با عفت آنها را بیابیم بلکه متن کاملا از عفت جدا شده و سراغ آن دو می رود.
بخش های روایت شده هفت بخش هستند: عفت، عباس، مصطفی، شهرام، مصطفی، شهرام همه وعباس، عباس. هفت عدد معناداری است و حتما بنا به معانی این عدد، چنین انتخابی انجام شده است. منتها جهت تاکید باز هم خاطر نشان می شود که حتما برای اعداد به خصوص یک مبنا و ایده داشته باشید. در این داستان این عدد تداعی خاصی ندارد. می توانستید رابطه معناداری میان این عدد با مضمون و موضوع داستان برقرار نمایید.
اشتباهات فنی هم در تصاویر گویا وجود دارند: ” عباس دست برد به نقاب کلاهش و آن را از روی سرش برداشت”. اگر کلاه داشته چرا تا آن موقع اشاره نکرده بودید؟ باید زمانی که سوار موتور می شد به کلاهش حتما اشاره می کردید. چون هم زمانی که نزد مصطفی می رود و هم موقعی که پیش روحی است کلاه دارد و در هر دو کنشی را با آن انجام می دهد. پیش مصطفی نقاب آن را بالا می زند و پیش روحی آن را برمی دارد و پرت می کند روی میز. بهتر بود قبلتر به داشتن کلاه اشاره می شد.
قضیه تایر و بمب با چه منطقی ناگهان در داستان پیدا شده است؟ این دو نفر از مسجد بیرون آمده اند و پی برنامه دیگری بوده اند ناگهان تایر بزرگی پیدا می شود و عباس می فهمد که این باید بمبی باشد.
با چه منطقی عباس می فهمد در آن تایر باید بمبی باشد وقتی هنوز تایر به طور کامل سروکله اش پیدا نشده؟ ما تازه کمی جلوتر داریم که: “لاستیک که کامل از خیابان آمد بیرون…” یعنی تا آن موقع کامل بیرون نیامده بوده، پس از کجا می شود فهمید که اصلا این بمب است؟
جالب است که مصطفی پشت عباس پنهان می شود به جای این که از خودش شجاعت و ایثاری نشان دهد. اما جالب تر واکنش مردی است که بمبگذار قرار است باشد. ” مرد تایر را رها کرد و دودستی زد توی سرش”. نه مقاومتی و نه درگیری اتفاق می افتد. شخصیتی که مثلا تروریست است بالاخره باید مقاومتی هنگام دستگیری از خود نشان دهد نه این که بنشیند و بر سر خودش بکوبد. در انتهای این سکانس هم مشخص نیست بالاخره این مرد تروریست است یا هیچکاره. چون عباس می گذارد او برود: ” عباس به مرد گفت که برود”. منطق های کنش های این صحنه چی و کجا هستند؟ و چرا باید یک بمب گذار رها شود به حال خودش تا برود؟
در مورد شخصیت ها هم نوعی نقص در پردازش داریم. به خصوص شهرام که بسیار گم شده در داستان. از یک سو باید او را شخصیتی منفی بدانیم و از طرفی ناگهان تغییر شخصیت می دهد:
” شهرام صدای عباس را توی گوشهایش شنید:
-آدم باش شهرام!
شهرام جلو رفت. عکس عباس را از جیبش درآورد و روی قلبش گذاشت. برای سعید لباس خاکی آوردند.”
آدمی که برادر خودش را کشته چگونه ناگهان بدون هیچ منطقی عوض می شود؟ با انتخاب نام سعید متوجه بازگشت وی به شخصیت اصلی اش هستیم اما این بازگشت با چه منطق و دلیلی بود؟ این منطق باید در داستان و در متن وجود داشته باشد، نه در توضیحات نویسنده. کسی تا تا مرحله کشتن برادر پیش می رود که به سادگی نمی تواند بازگردد.
داستان پردازش دوباره ای می خواهد. حتی اگر لازم باشد تا چندین صفحه دیگر حجم پیدا نماید مشکلی نیست اما باید جزئیات مرتبط باقی بمانند و آن بخش های نامرتبط حذف شوند. شخصیت شهرام به خصوص پردازش بهتری می طلبد. کنش ها هدفمندتر شوند. منطقی هدفمند برای هر چیز که در داستان حضور پیدا می کند وجود داشته باشد. بی دلیل کسی یا چیزی وارد داستان نشود. زبان را یکدست تر کنید. نام داستان اصلا زیبا نیست. نه عباس آن شخصیت کلیدی این داستان است و نه لقبی که به او داده شده خیلی در داستان نمود دارد. این لقب زمانی می تواند در جایگاه عنوان داستان قرار بگیرد که نمود خاصی در دل داستان پیدا کرده باشد. صرف یک تشابهات بسیار بدوی و ساده که در جاهایی از داستان مطرح شده، نمی شود این لقب را در عنوان قرار داد.
دیدگاهتان را بنویسید