نقد داستان کوتاه «دیوار مسجد»
داستان کوتاه«دیوار مسجد»
به قلم زهره نمازیان
نور سو بالای پیکان اسقاطی اش، جانی نداشت. در سیاهی شب، به ضرب و زور، راه پرپیچ و خم جاده را روشن میکرد.
صدای مجری برنامه ی رادیویی، از ضبط صوت ماشین، بریده بریده شنیده می شد. مثل اینکه روبروی پنکه ای نشسته باشد و به هوای کودکی، میکروفن را جلوی آن گذاشته باشد.
باد سرد دی ماه، از تمام سوراخ سنبه های ماشین، تو می خزید. روی سر بی موی عباس، سُر می خورد. اما عباس غرق سیاهی جاده بود و قلقلکش را حس نمی کرد. شک و تردیدش را پیچانده و توی پاکت سیگارش چپانده بود. آماده که با یک پُک بسوزاندش. که مبادا پای رفتنش را سست کند. بوی تند و تیز بنزینی که به پایش پاشیده بود، قاطی بوی تلخ سیگارِ نشسته در تاروپود پیراهنش شده بود و زیر دماغش می خورد. آب بینی اش را با یک نفس بالا می کشید ولی دوباره شره می کرد پایین.
جان الله که سرش را به خنکی شیشه ی کمک راننده تکیه داده بود و صدایش از تکان های ماشین می لرزید گفت:”اون اگر جا داشت پایین نمیومد”
عباس داشت به حرف زکیه فکر می کرد و مهلت یک هفته ای اش. فقط صدای غُم غُمی شنید و پرسید:”ها؟چی گفتی؟”
جان الله سرش را برداشت و در جایش تکانی خورد. صورت تکیده اش را به سمت عباس چرخاند و گفت:”میگم آب دماغت اگر اون بالا جا داشت که پایین نمیومد. هزار بار کشیدیش بالا.” بعد هم دستمال مچاله شده ای را از توی جیب پیراهنش بیرون کشید و جلوی عباس گرفت.
عباس بینی اش را با دستمال پاک کرد و زیر لب گفت:”کاش همیشه همینطور بودی. ساکت و آروم و عاقل”
جان الله دوباره سرش را به خنکی شیشه و تکان هایش سپرده بود. نگاه عباس به شانه های پایین افتاده و دست های کش آمده اش افتاد که روی زانوهای استخوانی اش گذاشته بود. خبری از سرخی و سفیدی پوستش نبود. چشمش را به جاده دوخت.
سیاهی جاده عباس را به روزهایی برد که جان الله چهارشانه بود. قد بلند و درشت هیکل. دستهای سفید و چاقش، رگ های خونی اش را لابه لای چربی های زیرپوستی، قایم کرده بود. نه مثل حالا، که شیارهای سبزکج و کوله ای روی دست هایش بود که بیرون قلمبیده بودند.
دلش هوای گرفتن دست های جان الله را کرده بود ولی سکوت و آرامشش را ترجیح می داد. می ترسید از حالت خلسه اش بیرون بیاید و توی اتاقک تنگ و تاریک ماشین، تقلا کند.
هنوز صدای دادوفریاد حاج محمود میوه فروش، مثل شیرآب توی گوشش چکه می کرد. قرعه ی جان الله امروز به مغازه ی حاج محمود افتاده بود. تازه سه روز بود از کلانتری برای شکایت آقای رزاقی، میوه فروش سر میدان خلاص شده بود که داد و فریاد حاج محمود خبر درگیری جدید را داده بود.
شیشه را پایین کشید. صورتش یخ کرد. جای سیلی باد روی پوست صورتش سوخت. اشک ها را پایین نیامده زیر گودی چشم خشکاند. ولی این بار، با تبر ریشه را زده بودند. همه شان با هم شکایت کرده بودند. راه برای عباس سد شده بود.
دوباره نگاهش کرد. آرام و معصوم خوابیده بود. پوست صورتش با شیارهای عمیق، طبقه طبقه روی هم افتاده بود. در تاریکی ماشین، صورت سیاه و سوخته اش، کبود به نظر می آمد.
رادیو را خفه کرد. صدای تراکتوروار موتور ماشین و صدای زورزدن گاز و لق لق خوردن لوله ی شُل اگزوز، جای صدای مرتعش گوینده ی رادیو را گرفت.
از ته دل آهی کشید و زیر لب گفت:”چرا رفتی؟ حالا خوبت شده؟ برای کی جنگیدی و درب وداغون شدی؟ یه جانبازی ام نگرفتی کمک حالت بشه”
صدای نرم جان الله را به زور شنید که گفت:”حسابم با خدامه ”
عباس مشت کوبید روی فرمان سیاه و لاغر ماشین و با داد کنترل شده ای گفت:”دِ خوش انصاف الان که همه ی حساب کتابات افتاده گردن من”
“هیچ می دونی پول تمام میوه هایی که به جای نارنجک و تیر و ترقه، حروم می کنی رو دولا پهنا پای من حساب می کنن؟!”
جان الله نرم تر از یک نفس گفت:”اون لحظه هیچی نمی فهمم فقط گوشم سوت می کشه ” و دوباره سر به شیشه سپرد.
لب های عباس را سکوت به هم دوخت.
نوک انگشتان پای راستش، از روی گاز، شل شد. صدای دنده ی ماشین بلند شده بود که می خواست با سرعتِ کم شده تنظیمش کنند. اما تمام هوش وحواس عباس به تصمیم عجولانه ای بود که به خاطر مهلت یک هفته ای زکیه، گرفته بود.
تابلوی کرمان 5 کیلومتر، کنار جاده ایستاده بود. مثل مترسگی به عباس زل زده بود. از به غِرغِر افتادن پیکان، فهمید سرعتش زیادی پایین آمده است. جان الله خواب بود. صدای خُرخُر ضعیفی از گلویش می آمد. چشمان قرمزشده ی عباس به آخرین کیلومتر جاده دوخته شده بود.
کمی تند رفته بود. شاید اگر قبل از چغلی کردن در و همسایه، جان الله را می دید، سبک تر دادوهوار می کرد. خسته و لهیده از جمع وجورکردن مغازه ی حاج محمود، با گوشهای پرشده از گله وشکایت به خانه برگشته بود. قبل از شستن ته مانده ی میوه های له شده از کف دست های زبر و تاول زده اش، یک ساعت تهدیدهای زکیه را توی گوش های لبریزش جاداده بود. اگر لیوانی آب خورده بود و مثل همیشه نفس عمیقی کشیده بود، الان توی هوای سرد زمستان، زیر آسمان کویری و پرستاره شب های کرمان، غریب نمی ماند. عذاب وجدان دادوبی داد کردن سر پدر مریضش هم به قلبش نیش نمی زد.
نیمه شب بود ولی خاموشی نبود. همان ورودی شهر، جلوی ماشینشان را گرفتند. عباس کنار میزی ایستاد که از منقل بزرگ مسی رویش، دود اسپند توی هوا مِه درست می کرد. بوی اسپند جان الله را بیدارکرد. به عادت همیشگی اش، زیر لب صلوات می فرستاد.
سینی چای دست پسر نوجوانی با ته ریشی تازه رسته بر صورتش بود. به سمتشان آمد. بخار لیوان های پرازچای، روی شیشه افتاد. عباس پیاده شد.
پسر سینی را روی یک دست گرفت و دستش را به سمت عباس دراز کرد و با صدای دورگه شده اش مثل عاقله مردی گفت:”سلام خوش آمدین”
آمد که جوابش را بدهد اما صدایش خش دار شد و مثل نوارکاست درهم پیچید. سینه اش را صاف کرد و دست نرم و خنک پسر را در دست گرفت و گفت:” سلام خیرببینی چه به موقع چایی رسوندی”
بعد هم دستان بزرگش را دور دو تا لیوان کاغذی مشکی پیچاند و هُرم گرمایش را تا عمق جان بالاکشید. عطر هل چای توی صورتش خورد. لیوان اولی را به جان الله داد. دوتا قند هم کف دستش گذاشت. قندهای حبه ای که در همان قلپ اول توی دهان جان الله آب شدند و مجبور شد باقی چایش را تلخ بخورد.
لیوان چایی خودش را روی سقف ماشین گذاشت.
ژاکت قهوه ای اش را از سوز سرما بیشتر دور خودش پیچاند. استخوان های پایش خشک شده و صدای قرچ قروچشان درآمده بود. سرش را نزدیک شیشه برد و رو به جان الله که لیوان گرم چای را روی صورتش گذاشته بود گفت:”میرم چند قدم راه برم. پاهام خشک شدن. بلکه یخشون وابشه”
جان الله خاموش سری تکان داد. چشمش پی دود اسپندی بود که مثل نقاشی ماهر، توی هوا نقش می زد.
چای را برداشت. سیگاری گوشه ی لبش گذاشت. کنار منقل رفت و از آتش منقل آن را گیراند. نفس عمیقی کشید و چند لحظه دود سیگار را در دهانش نگه داشت. وقتی رهایش کرد دود از سوراخ های بینی اش ریخت بیرون و قاطی دود اسپند شد و به هوا رفت. با کام بعدی اش، بوی گرم اسپندِ نشسته روی سردی و تلخی سیگار، به سینه¬اش خزید. نفهمید از آرامش عطر اسپند قلبش آرام شد یا از نیکوتین توی سیگار.
چای دوم را هم نوشید و از مسیر، پرس وجو کرد و دوباره روی صندلی ماشین نشست. صدای ناله ی صندلی درآمد. دست هایش را به هم مالید و به عادت همیشگی چندبار تویشان ها کرد. استارت زد و پیکان، بعد از زوری که زد با صدایی شبیه صدای تراکتور روشن شد.
جان الله لب های خشکش را جنباند. حرف که می زد، دندان¬های مصنوعی در دهانش لق می خورد. برای مهار دندان هایش کمی لب هایش را جمع کرد و گفت:”کجا داریم میریم؟”
عباس بخاری ماشین را کمی بیشتر کرد. بوی پلاستیک آب شده می داد ولی می ارزید به خاموشی اش که به آنی پیچ آب مغز را باز می کرد و از بینی شره می کرد پایین. گفت:”میبرمت یه جای خوب. خیالت تخت”
جان الله دیگر چیزی نپرسید. فقط دقیق به خیابان های غریب اطرافش نگاه می کرد.
هرچه پیش می رفتند، سوز سرمایی که از درز شیشه ها تو می آمد سردتر می شد. کوه های اطراف بیشتر شده و گنبد سبز مسجدصاحب الزمانی که آدرسش را به عباس داده بودند، کم کم داشت معلوم می شد.
خیابان منتهی به مسجد پر از نور و روشنایی بود. تمام مسیر، عکس¬های بزرگ و کوچک شهدا نصب بود. جان الله چشم هایش ریز شده بود و دقیق تر نگاه می کرد. قفسه ی سینه اش بالاوپایین می شد.
بین دو تا آمبولانس، پارک دوبل سختی کرد. سفتی فرمان پیکان با سردی هوا دو برابر شده و با مکافات می پیچید. بالاخره ماشین خاموش شد که متوجه جان الله شد. دستش به یقه ی لباسش گره خورد.
تندی و پی درپی نفس کشیدنش خوب نبود. پیاده اش کرد. اورکت خاکی قدیمی اش را پوشاند. هوای تازه کمی آرامش کرد.
عباس فکر اینجایش را نکرده بود. اگر اینجا در شلوغی نیمه¬شب دهم دی ماه، موج می افتاد توی سر جان الله، چه باید می کرد.
دست پیر و چروک پدر را، توی دست های زبر و زمخت و کارگری اش گرفت. جان الله بدنش رعشه داشت. دست انداخت دور بازوی شل و خالی از عضله اش، تا حین راه رفتن بیشتر بر او مسلط باشد.
از خانه که راه افتادند تمام ذهن عباس این بود که بیاید گله و شکایت پدر را برای فرمانده اش بیاورد و بعد هم او را صبح اول وقت ببرد آسایشگاه و تحویل بدهد.
از پله های گلزار شهدا که پایین می رفتند، دست جان الله توی دست عباس می لرزید. یخ نبود. گرم بود و می لرزید. وسط پاگرد پله ها ایستاده بود و به پیش رویش نگاه میکرد. مردمک چشم هایش درشت شده بود. مثل کسی که تازه خبر فوت عزیزی را شنیده باشد، مات مانده بود. نگاهش به عکس های شهدا بود و به ماکت حاج قاسم. اولین بار بود که بعد از شهادت حاجی، سر مزارش می آمدند.
دستش را از توی دست عباس کشید. از خودبی¬خود شده بود. اینجور مواقع زورش خیلی زیاد می شد. چیزی برای شکستن و پرت کردن که نمی دید، به جان ریشش می افتاد. داشت دانه درشت هایش را برای کندن انتخاب می کرد.
عباس از روی پله ها می دیدش. ولی خسته تر از آن بود که بخواهد بگیردش. فایده ای هم نداشت. موج نشسته روی مغزش تا ارتعاشش تمام نمی شد، آرامش نمی گذاشت. روی پله نشست. خنکی زمین تا مغز استخوانش رسید. آرنج هایش را روی زانو گذاشت و دست هایش را زیر چانه. مثل بچه ای که پدر از دست داده خیره به حیرانی و سرگردانی جان الله، آزاد و رها گریه کرد.
صدای جیغ زنی، عباس را به خودش آورد. سرش را بلند کرد. جان الله را دید که کنار زن روی زمین شیرجه زده و خودش را روی سنگ قبری انداخته. سنگ سرد را بغل کرده بود. از ته دل ضجه می زد. مردم با تعجب نگاهش می کردند. مردی شصت ساله، تکیده ولاغر، که بین قبور شهدا راه می رفت. عکسشان را با اسمشان مطابقت می داد و بعد با تمام وجود، خودش را پرت می کرد روی سنگ و در آغوشش می کشید. گریه اش را عباس می دید.
اما پاهایش سنگین شده بود. به زمین چسبیده بود. تعجب را توی صورت جمعیت می دید. همه آمده بودند سالگرد حاج قاسم سر مزارش، بعد جان الله او را ول کرده بود و لابه لای قبرها دنبال دوستان شهیدش می گشت.
سینمایِشِ رایگان، ادامه داشت و مردم بیشتر دنبال جان الله راه افتاده بودند. عده ای فکر می کردند واقعا نمایشی چیزی است.
عباس طاقت نیاورد. غیرتش از خنده های چند جوانک معلوم الحال که پدرش را نشان هم می دادند، مثل دیگ نذری به جوش آمد. پاهایش جان گرفت. خون از توی رگ های یخ بسته اش خزید روی صورتش.
زمین زیر پایش می دوید. رسید بالای سرش. با تعجب زل زده بود به قاب عکس حاج قاسم. این بار به جای جاری شدن روی قبر، خبردار ایستاد. نگاهش به نگاه عکس مانده بود. همه منتظربودند بیفتد روی قبر و مثل بقیه قبوری که بغل کرده بود، همان آه و ناله و گریه و حرف های نامفهومی را بزند که غیر خودش هیچ کس نمی فهمیدشان.
بغض گلوی عباس را گرفته بود. از اینکه پایش لرزید که جلوتر برود، در دل، خودش را لعنت می کرد. از چند قدمی می دیدش.
دستی که برای سلام و احترام گذاشتن رو به عکس حاجی، کنار گوشش برده بود، قرمز شده و در هوا تکان های ریزی میخورد. مثل درخت سپیداری که رو به آسمان قد کشیده و باد تکانش میدهد، در جایش جلو و عقب میشد. یک آن پیش چشم عباس، خم شد. مثل دیواری فروریخت.
دوره اش کردند. روی دست بلندش کردند. دید که از پله ها بالایش می برند. ولی میخ پاهایش روی زمین چسبانده بودش.
سرش را به خنکی شیشه ی قبر چسباند. بوی عطر گلابی که با عود قاطی شده بود، زیر دماغش خورد. نوشته های حک شده روی سنگ قبر با گل های لاله ی قرمز حاشیه اش، پیش چشمانش می لرزید.
دانه های اشک پرآبی از چشمانش می چکید. تازه می خواست زبان باز کند و گله هایش را بگوید که با چوب پرِ سبزی که دست خادم الشهدایی لاغراندام بود، روی شانه اش زده شد.
زانوهایش سست بود. کف دو دستش را روی زمین فشار داد و از جایش بلند شد.
نگاهش به در آمبولانس افتاد. باز بود و دورش شلوغ. می خواست برود و بگوید چیزی نیست این بی حالی نشان از آرامش موقت دریای طوفانی است. اما نرفت.
صدای مخملی زکیه توی گوشش وزید که می گفت:”عباس، وردار بابات و ببر آسایشگاه. خودت و همه رو خلاص کن. تا کی رگ دیوونگیش بگیره و میوه های مردم رو به جای نارنجک بزنه به در و دیوار و آبروت و ببره”
بین ردیف قبور شهدا راه می رفت. هیچکس نمی فهمید که عباس را بین دوراهی بودن یا نبودن و خواستن و نخواستن کسی قرارش داده اند که پدرش بود.
پیرزنی قدخمیده، با چادری دور کمر تنیده، بسته بندی شکلاتی توی دست عباس گذاشت و گفت: “فال قرآنه مادر، به نیت حاجی آیه ش و بخون و هدیه کن به روح بلندش”
پاکت را گرفت ولی زکیه همچنان حرف می زد:”عباس تا عقدمون یه هفته بیشتر نمونده، ببرش. من اینجوری توی محضر نمیام.”
ذهنش هیمنه ای از آتش شده بود که سلول های مغزش را می سوزاند. حرف و حدیث مردم، شرط و شروط زکیه، چهل و چهار سال جوانی بربادرفته اش، توصیه های دکتر جان الله برای آرامش او، هیزم آتشش بود.
انتهای گلزار شهدا، بازهم ماکت حاج قاسمی با همان تیپ معمولی همیشگی، کاپشن کرمی و بلیز سه دکمه ی سورمه ای، ایستاده بود. نگاه عباس به چشم های خندان ماکت، گره خورد. با انگشت روی صورت خنده رو دستی کشید و گفت:” فرمانده تو از خدا بپرس چکار کنم. دیوار مسجد نه کندنیه نه سوختنی.”
تا صبح راهی نمانده بود.
کنار آمبولانس رفت. جان الله آرام شده و زیر سِرُم بود. چقدر جان الله آرام را دوست داشت.
دست گرمش را توی دست سرد خودش گرفت. لب هایش را روی رگ های بیرون زده گذاشت و بوسید.
کنار گوشش گفت: “من که کارگرم. برای کارگر جماعت همه جا کار هست. می ریم یه جایی که تو آروم باشی.”
شکلات توت فرنگی را توی دهانش گذاشت.
تای کاغذ سبز را باز کرد: آیه ی هدیه اش را خواند. به خواندن معنی اش که رسید، قلبش ضربان گرفت.
وَمَن يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً وَمَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِيمًا
و هر کس در راه خدا هجرت کند، اقامت گاه های فراوان و فراخی معیشت خواهد یافت. و کسی که از خانه ی خود به قصد مهاجرت به سوی خدا و پیامبرش بیرون رود، سپس مرگ او را دریابد، مسلما پاداشش بر خداست. و خدا همواره بسیار آمرزنده و مهربان است. (سوره نسا 100)
نقد داستان کوتاه«دیوار مسجد»
به قلم خانم مرضیه نفری
خانم زهره نمازیان؛ سلام و خدا قوت.
چقدر خوشحالم که شما به ظرفیتهای بومی و اقلیمی مکان زندگی خود دقت دارید و سعی کردهاید داستانی بنویسید که مختص کرمان باشد. این دقت نظر شما را باید تحسین کرد. هر چه می توانید این کار را تکرار کنید. داستان شما میتواند لحن، گویش، فرهنگ عامیانه و نگاه مردم کرمان را هم با خود داشته باشد. یکبار داستان را با این نگاه بخوانید و سعی کنید کرمان را در همه جای داستان بگنجانید.
سوژه داستان خوب است گر چه نمیتوانم آن را سوژهی بکری بنامیم. حاج قاسم، کرمان و مزار حاج قاسم ابعاد جدیدی هستند که به یک سوژهی تکراری پیوست شده اند. فضاسازی به گونهای است که ما فکر میکنیم داستان در دهه هفتاد یا قبلتر روایت میشود. خواننده امروزی نمیتواند با این داستان همراه شود. بهتر نبود از فضاسازی امروزی استفاده شود؟ چرا از پتانسیل موبایل و دنیای دیجیتال استفاده نشده است؟ گویی هیچ چیز از امروز وجود ندارد. اسامی، توصیفها ، ماشین و … همه قدیمی هستند بعلاوه سوژهای تکراری. چرا باید خواننده این داستان را دنبال کند؟ آیا شما پرداخت جدیدی داشتهاید؟
زاویه دید این داستان چیست؟ دانای کل؟ چرا برای داستانی که به راحتی میتوانست با سوم شخص محدود به عباس یا اول شخص محدود به عباس روایت شود ، دانای کل استفاده شده است.
ابتدا لازم است زاویه دید راوی دانای کل را بهتر بشناسیم. قدرت این زاویه دید طوری است که راوی میتواند به ذهن چندین شخصیت نفوذ کند. این نه تنها به نویسنده فضای بیشتری برای هدایت داستان میدهد بلکه فرصت منحصربه فرد بررسی روانشناختی چند شخصیت مختلف را هم فراهم میکند.
از آنجاییکه مخاطبان ناخودآگاه قبول میکنند که راوی همه چیز را میداند، راوی راحتتر به ساخت پسزمینه و شرح داستان میپردازد. دقت کنید آیا در این داستان شما توانسته اید کارکرد بکشید؟
ایجاد لحن داستان: راویان دانای کل از این جهت منحصر به فرد هستند که لحنی متمایز از لحن بقیه شخصیتهای داستان دارند. در گذشته نویسندگان این ویژگی را در جهات خلاقانه متعددی گسترش میدادند. گاهی راوی لحنی جدی و مشاهدهگر دارد و گاهی لحن او مانند خود مرگ است! در این داستان با توجه به تعداد کم شخصیت و موضوعی که مطرح میشود نیازی به این زاویه دید نبوده است. انتخاب زاویه دید اشتباه باعث شده خواننده سردرگم شود و نداند که نویسنده در حال روایت چه کسی است. جمله ها فاعل ندارند و خواننده نمیتواند ارتباط بین جملهها را دقیق درک کند.
“تابلوی کرمان 5 کیلومتر، کنار جاده ایستاده بود. مثل مترسگی به عباس زل زدهبود. از به غِرغِر افتادن پیکان، فهمید سرعتش زیادی پایین آمده است. جانالله خواب بود. صدای خُرخُر ضعیفی از گلویش میآمد. چشمان قرمزشدهی عباس به آخرین کیلومتر جاده دوخته شده بود.”
- چه کسی مثل مترسک به عباس زل زده بود؟
- چه کسی از به غرغرافتادن پیکان فهمید سرعت ماشین زیاد است؟
بعد از نیمه داستان ما متوجه رابطه عباس و جانالله میشویم. تا حالا فکر میکردیم رابطه دو برادر در حال روایت شدن است. نوع ارتباطها رابطه پدر و پسری را تبین نمیکند. وقتی که متوجه این ارتباط میشویم شگفتزده ازدرک و کشف این نکته نمیشویم. به این صحنه دقت کنید
“جانالله سرش را برداشت و در جایش تکانی خورد. صورت تکیدهاش را به سمت عباس چرخاند و گفت:”میگم آب دماغت اگر اون بالا جا داشت که پایین نمیومد. هزار بار کشیدیش بالا.” بعد هم دستمال مچالهشدهای را از توی جیب پیراهنش بیرون کشید و جلوی عباس گرفت.”
این صحنه چه کمکی به داستان می کند؟ چه کارکردی خواهد داشت؟ چهره عباس و رابطهی آنها با این صحنه مخدوش شده است.
خانم صدیقه شجاعیان در کتاب “چگونه داستان بنویسیم” به این مطلب اشاره میکند. معمولاً از روند نوشته میتوان به نوع زاویه دید نویسنده پی برد زیرا این افکار نویسنده است که رابطه بین شخصیتها را با هم تعیین میکند و به نتایجی میرساند که در ذهن خود دارد. این موضوع به شرایط خاص نویسنده در زمان خلق اثر نیز مرتبط است . برای مثال در شرایط روحی نامناسب نمیتوان داشت از اثر خلق شده انتظار آرامش را نویسنده قادر نیست در زمانی که دردی بزرگ در دل دارد آنرا از متن های نوشته شده خود پنهان بسازد.” ما حال بد عباس را میفهمیم” به عبارتی دیگر نویسنده یک انسان است و از تمامیخصوصیات مرتبط با زندگی انسانها نیز برخوردار است. ما در این داستان نمیتوانیم آن حال و آشفتگی را به جان بخریم. . اصلاح زاویه دید کمک میکند خواننده نیز با عینک نویسنده دنیا را ببیند و حال و روز شخصیت را بهتر درک کند.
پیشنهاد دیگر من برای بهتر شدن این داستان تغییر عنوان داستان است. عنوان فعلی “دیوار مسجد” جذابیتهای لازم را ندارد و نمی تواند خواننده را مشتاق به خواندن کند. اگر در حال و هوای داستان سیر کنید و به پتانسیلهای بومی دقت کنید نام منحصر به فردی هم برای داستان پیدا می شود.
امیدوارم با اصلاح زاویه دید و مواردی که مطرح شد، این داستان را بازنویسی کنید و مجدد ارسال کنید.
منتظر داستان های خوب شما هستم.
4 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
از داستان و نقد با نکات دقیق لذت بردم.
ممنون از نگاه ارزشمند شما.
از داستان خانم نمازیان خیلی لذت بردم. نقدهای خانم نفری را با تعجب خواندم. اتفاقا آن آب دماغ کمک کرد که جان ا… جان بگیره و ما هم کمی ازش خوشمون بیاد و از یک پیرمرد مفلوک قابل ترحم تبدیل بشه به کسی که او هم برای خودش زبانی و فکری و روحیه ای دارد.از تصویرسازی ها لذت بردم
مخصوصا تصویر دستهای جان ا… و هوس عباس برای دستهای قبل از اینش
اینکه رابطه پدر پسری را مخفی کرده بودید هم به لذت خوانش متن کمک کرد. چیزی باقی گذاشته بودید که حین حرکت ماشین کشفش کنیم.
اما پیکان کمی زیاده روی بود با خانم نفری موافقم…دیگه یه پراید داغون را همه می تونن داشته باشن.
فضا سازی مال دهه نود نبود موافقم با خانم نفری
اما اعجاب آور این بود که شما کلمات و فضاهاتون خیلی پخته تر و غنی تر از ماست.
سلام و ادب
ممنون از نگاه ارزشمند شما و ممنون که داستان ها رودنبال میکنید🌷🌷