نقد داستان کوتاه «خواب اصغر»
نام داستان: خواب اصغر
به قلم سیده اعظم الشریعه موسوی
- اصغر دیگه حرفشو نزن گفتم که راضی نیستم بری.
باباحاجی این را گفت کفشهایش را پوشید در را محکم به هم کوبید و رفت.
اصغر که ناراحت شده بود بغضش را پشت چهرهی تازه مردانهاش پنهان کرد و رفت سراغ گوسفندان تا به آنها علوفه بدهد.
نمیخواست با نه شنیدن از پدر دست از خواستهاش بردارد.
یاد خواب چند شب پیشش افتاد.
ننه لب ایوان نشسته بود. داشت لیف میبافت و شعری را زیر لب زمزمه میکرد.
- ننه جون!
- جونم ننه
- حوصله داری حرف بزنیم؟
- ها ننه، قربونت بشم. من همیشه برا تو حوصله دارم.
- راستش چند شب پیش یه خوابی دیدم.
- ان شالله خیره ننه، بگو بینم چی دیدی؟
- یه شرط داره.
- شرط؟
- آره، قول بدی باباحاجی رو راضی کنی.
- اصغر ننه، خودت که بهتر میدونی مرغ بابات یه پا داره راضی کردنش معجزه میخواد.
- اما ننه من باید برم اگه نرم میمیرم.
- وا زبونتو گاز بگیر ننه، خدا نکنه.
- ننه من خواب دیدم. اگه نرم دو ماه دیگه میمیرم. ننه حرفمو باور کن.
***
امروز ۲۲ اسفند سال ۶۶ دقیقاً دو ماه از روزی که اصغر خوابش را به ننه گفته میگذرد. ننه روسری مشکیاش را سر میکند: خدا را شکر که حاجی را راضی کردم بزاره اصغر بره جبهه. بچهم گفت خواب دیده اگر نره همچین روزی تصادف میکنه میمیره.
یادداشتی بر داستان «خواب اصغر» به قلم مریم مطهری راد
روایت با دیالوگ شروع میشود و خبر از چالشی میدهد که اصغر با آن مواجه شده است. او جایی میخواهد برود که باباحاجی راضی نیست. باباحاجی ظاهرا از اصرار اصغر عصبانی میشود با واکنش عصبی از خانه میرود. اصغر بعد از این جریان سراغ گوسفندان میرود و با دلخوری به آنها علوفه میدهد. ولی قرار نیست دست از خواستهاش بردارد و این به تعلیق در شروع کار کمک خوبی کرده است.
تا اینجا متوجه شدیم اصغر نوجوانی است که چهرهای تازه مردانه شده، دارد. در خانهای روستایی زندگی میکند که شغلشان پرورش دام و گوسفند است. پدری دارد که حاجی است و ظاهرا مکه رفته است. این مساله برای آنها آنقدر مهم است که حتی در خانه هم به او حاجی میگویند. این مورد برای موقعیتپردازی فرهنگی و نشان دادن اتمسفر اجتماعی داستان خوب است. -با خواندن کلمۀ حاجیبابا ابتدا فکر میکنی از پدربزرگش حرف میزند ولی چند خط بعد با عنوان پدر مواجه میشوی-
پشت سر این گفتگوی کوتاه شخصیت جدیدی وارد داستان میشود که اصغر او را ننه صدا میکند و در حال بافتن لیف است. شعری زیر لب زمزمه میکند که در داستان نیامده اگر قرار است این شخصیت شعری بخواند باید احوالاتش در حالی که شعر را زمزمه میکند در داستان بیاید. (مثلا ننه کنار پنجره نشسته و شاخۀ شمعدانی پشتش خم شده بود. زیر لب فلان شعر را میخواند…(متن شعر بیاید) اصغر ننه را میشناخت میدانست، چین پیشانیاش که بیشتر میشود در دلش جنگی به پاست) احوال افراد را در موقعیت باید نشان داد. حتی احوال اصغر هم که شخصیت اصلی ماجرااست درست درنیامده.
حالا اصغر گفتگوی کوتاهی با مادر دارد که خوب است چون داستان را پیش میبرد، در واقع داستان را به جلو سوق میدهد. او خوابی دیده که از سرنوشتش خبر میدهد. از مادر قول میگیرد بعد از اینکه خواب را برایش تعریف کرد او کمک کند و پدر را که همان حاجی بابا است راضی کند. اما هنوز خواب را تعریف نکرده مادر از یکپا داشتن مرغ پدر میگوید. اگر مادر گفتگوی دونفرۀ اصغر و پدرش را شنیده باید در این بین حضور و احوالش پیدا باشد. که ظاهرا شنیده، اگر نشنیده هم باید طوری متوجۀ خواست اصغر بشود و نظر و احساسش را بگوید. اینکه با قربانصدقهای کلیشهای در ماجرا قرار بگیرد ارزش داستانی ندارد.
اصغر در ادامه به مادرش میگوید: من باید بروم اگر نروم میمیرم. و دوباره مادر جوابی کلیشهای میدهد.
و ناگهان داستان با چند جمله تمام میشود. جملهای که گزارش میدهد امروز 22 اسفند سال 66 است و اصغر به خواستهاش رسیده و رفته جبهه. اینجا معلوم میشود داستان گذشتهنگر است و راوی که تا اینجا محدود به ذهن اصغر بوده الآن دیگر اصغر نیست که از این زاویه خود و دنیای اطرافش را ببیند! با اینحال چه کسی داستان را در یک پاراگراف به پایان میبرد؟ اگر قرار بود شخصیت اصلی از داستان جدا شود از ابتدا باید راوی طور دیگری وارد میشد. نکتۀ دیگر اینکه چرا حسن که قرار بوده اگر به جبهه نرود در تصاف کشته شود دوباره از دنیا رفته؟ اگر قرار بود مفهوم مرگ و شهادت از هم جدا شود و در داستان بیاید کلمات باید این جریان را داستانی میکردند؛ اما آنچه خواننده از چیدمان کلمات برداشت میکند این است که اگر جبهه برود به زندگی ادامه میدهد اگر نرود زنده میماند. در واقع در این داستان مرگ و زندگی در تقابل قرار گرفتهاند نه مرگ و شهادت.
اینکه اصغر خواب صادقهای دیده به این خواب ایمان دارد و میداند که خوابش به واقعیت میرسد شاید در چند جمله بیانگر چالش داستانی باشد ولی آیا موقعیت داستانی این چالش درآمده است؟ آنچه پیدااست نویسنده درونمایه را گرفته ولی داستان را رها کرده است. آیا نویسنده میخواهد بگوید، انسان بهتر است در جبهۀ جنگ به شهادت برسد تا به مرگ بیهودهای از دنیا برود؟ اگر میخواهد این را بگوید همین را گفته بدون اینکه داستان بگوید. شخصیت اصلی که قرار بود از تلاش برای رسیدن به خواستهاش نایستد چه تلاشی کرد؟ انتظار میرفت اصغر دست به کار شگفتانگیزی بزند و سرنوشت متفاوتی برایش رقم بخورد. چطور پدر را که مرغش یک پا داشت راضی کرد؟ او میگوید خواب دیدهام اگر جبهه نروم دو ماه دیگر میمیرم. خواب اصغر چه کیفیت و حال و هوایی داشته که به این باور رسیده حتما در صورت جبهه نرفتن مرگ برایش اتفاق می افتد. ضمن اینکه در اینجا مضمون هم دچار لطمه میشود. آیا اصغر چون میخواهد دو ماه دیگر بمیرد تصمیم میگیرد به جبهه برود؟ اگر نمیمرد جبهه نمیرفت؟ آیا اصغر حس وطندوستی و جهادگرایی دارد؟ اگر دارد در داستان نیامده و برداشتی از کلمات داده نمیشود. اساساً لحن و زبان در این داستان کارش را درست انجام نمیدهد. شخصیتپردازی و موقعیتگیری درست درنیامده. مضمون به کار ننشسته. شروع جای درستی قرار دارد ولی پایان منفک از داستان و به صورت گزارشی از یک واقعیت جلوه میکند. نسبت توصیف به روایت زیاد است و فرصت تعلیق در عدم داستانپردازی از دست رفته است.
داستان در لحظۀ روایت تمام میشود و عنوان داستان را از خود سلب میکند. بنابراین ما با داستان مواجه نیستیم بلکه با روایتی ترکیبی از خاطره و گزارش مواجهیم که نتوانسته پا به عرصۀ داستان بگذارد.
دیدگاهتان را بنویسید