نقد داستان کوتاه «خشت روی خشت»
داستان کوتاه «خشت روی خشت»
به قلم فریده پهلوانی
کلاه بافتنی پشمی را تا روی ابروها پایین کشید. دستهای کرخت شدهاش را بر هم سایید و نگاهی به آسمان انداخت. ابرهای پشتهپشتهی خاکستری را که دید پشتش لرزید. چشمهایش را بست و دستی بر ریش تنک صورتش کشید. باید تا پیش از شروع باران کار را تمام میکرد و در سوله را میبست وگرنه تا چند روز کارشان جمع کردن گلهای کف سوله بود. قالب را تندتر در گل خیس فرو کرد و با نخ ریسمان، گل اضافی را گرفت؛ بعد ماله را روی آن کشید تا همه جای قالب یکدست پر شود. با دست چند بار محکم روی گل خیس کوبید و همزمان زیر چشمی به آقا فریدون نگاه کرد که کمی آنطرفتر، نزدیک پیت حلبی پر از هیزم و آتش نشسته بود و تاس میریخت روی تختهی چوبی. قالب را برگرداند و رو به عطا گفت:
– امشب باید کارو یکسره کنم و با آقا فری برم پای معامله تا دیر نشده، فکر کنم امروز سرکیفه و رو دور برده که جای ادیبیکله، خودش برای گرفتن اجارهی آلونکای لب خط دوره افتاده.
عطا که خشتهای آمادهی زیر دست او را داخل فرغون میچید نگاهش را دزدید.
– شا شایدم برای خاططر گلبهار اومممده که کار رو ی یکسره ککنه.
چشمهای گردشدهی رسول را که دید، زیر لب گفت:
– این طوطوری ششنیدم.
گوشهای رسول داغ شد و دلش لرزید. دردش دوتا شد. موقع برگرداندن، قالب چوبی یکباره رها شد و روی دستش افتاد. پوست کلفتش که بهخاطر سرما قاچقاچ شده بود، باز هم ترکید و رگههای خون بیرون زد. عطا فوری دستهی فرغون را رها کرد و کنارش نشست. دستمال سر کثیف و خاکیاش را از زیر کلاه بافتنیاش بیرون کشید و روی دست رسول بست.
– دستت داااغون شده داااش رسسول ، از اون کرمها که بررای گلبهار میگیری خو خودتم بزن.
رسول دستش را پس زد و با سر فریدون را نشان داد:
– آق فری بیخود کرده با این سن و سالش تو فکر گلبهاره. توام اگه رفیقی و خیلی مرام داری کمک بده امشب این دو هزار تا خشتو تموم کنم تا صداش درنیومده.
عطا دو لبهی کت نازک را که زیپش در رفته بود به هم چسباند و بی معطلی فرغون بهدست راه افتاد.
– رو چچشم دااااش ررسول»
نگاه رسول به سمت اتاق گلبهار و پنجرهی بستهاش چرخید. همهی کارگرها سهم خشت روزانه را زده بودند و سوز پاییزی فراریشان داده بود داخل اتاقهای گچ و خاکی محوطهی کارخانه. میدانست گلبهار از ترس نگاه هرزهی فریدون و نوچههایش کز کرده کنچ آن دخمه و حتما مثل همیشه شالگردن میبافد. فکر رنگ همیشه پریدهی او دلش را بیشتر از دستان درناکش به درد آورد. نخ را از روی گل رد میکرد که صدای داد فریدون را شنید. او مثل همهی وقتهایی که دم باخت بود با پا زیر تختهی بازی زد:
– میدونید اَ جرزنی بدم میاد باز دودوزه بازی میکنید.. لعنت به من که با شما میام پای بازی!
رفیقهایش با اخم و بدوبیراه زیرلبی بساط بازی را جمع کردند. آشوب دل رسول بیشتر شد. دیگر نمیتوانست روی حال سرخوش فریدون حساب کند. همین شب قبل بود که عطا برایش خبر آورده بود:
– ح حواست هست داااش رسسول؟ ااسد بنگاگاهی واسه واااحد پیلوت مامانیه مشتری پیدا کرده باید بجنبی و گگرنه مرغ از قففس میپره، الکی که نیست چهااار ساله شبو روز ندارری تا پول خخریدشو جور ککنی.
بند دل رسول پاره شده بود با این خبر و با یاد چشم انتظاری بیبیاش. فریدون را دید که بلند شد و به سمتشان آمد. یک پا را روی لبهی سیمانی در سوله گذاشت. خم شد. دست را روی پایش تکیه داد و تشر زد:
– ها رسول؟ این چه وضع دست و باله؟ جای ریختوپاش واس اینواون حواست به دستای خودت باشه که از کار نیفته. تا شنبه باس اقلا پنش تا کامیون آجر تحویل مشتری بدم؛ دستور مهندسه. راستی بچهها میگن یه ازمابهترونی هر ماه پول آمپولای روماتیسم گلبهارو میریزه به حساب مادرش. تو خبر داری کار کیه؟
رگ پیشانی رسول بدجور نبض گرفته بود. حیف که دستش زیر ساطور فریدون بود. به چشمهای تنگشده و منتطر فریدون نگاه کرد؛ حواسش اما پرت حرفهای عطا بود؛ از همان غروب چهار سال قبل که وسط ریل قطار دراز کشیده بودند و او گفته بود:
– آآقا فری یه واحد داااره مامان. چوچون تو پارکینگه ققیمتش ارزونه، خوخوراک تو وو بیبیته داااش رسووول.
و از همان روز رسول دویده بود به امید اینکه بی بی را صاحب خانه و سرپناه کند. صدای فریدون باز به خودش آورد:
– ها رسول کجایی؟ تا کی میخوای جای دو نفر کارکنی؟ شدی پوست و استخون پسر. یکم به خودت برس. این کار قوه بنیه میخواد، آمارتو دارم غروبام که اینجا رو ول میکنی و غیبت میزنه. کجاها میپلکی بچه؟
رسول با پشت دست، اشکی که سوز پاییز به چشمش نشانده بود، گرفت. شوری اشک سوزش انگشتانش را بیشتر کرد. سرش را پایین انداخت.
– پولو جور کردم آقا فری. صد و پنجاه تایی که گفته بودین آمادهست. بریم پای معامله؟
فریدون سیگاری آتش کرد و گوشهی لب گذاشت. تابی به سبیل پرش داد و زد زیر خنده:
– اوهو دست مریزاد آق رسول خودمون! نه خوشم اومد به جون تو!
بعد یکدفعه براق شد تو صورت رسول:
– معاملهی چی اونوقت؟
ته دل رسول خالی شد اما عطا زودتر به حرف آمد:
– همون پیللوت کوکوچه پشتی لب خط که قوقولشو به رسول…
فریدون میان حرفش غرید:
– مگه خودت زیون نداری رسول که این جوجه به جای تو به قوقولی افتاده؟ ها؟ اولا که خودتم میدونی قیمت اون واحد دیگه این رقما نیست و فی کشیده بالا. خبر از نرخ و مظنه نداری مگه تو پسر؟
ته سیگار را روی زمین پرت کرد و داد زد:
– یکی یه چایی بده، خشک شد حلقم تو این سرمای بی پیر.
بعد از زیر کلاه پشمی انگشت کوچکش را درگوش فروکرد و چند باری محکم تکان داد:
– بعدم خیالتو راحت کنم، مشتری پاش نشسته بود، دادم رفت همین دیشب.
انگشت شست و سبابهاش را چند باری جلوی چشمهای مات رسول به هم سایید.
– پونصد تا نقد، جرینگی!
نگاه رسول خیره مانده بود به فریدون که سروکلهی گلبهار پیدا شد و سینی چای را مقابل فریدون گرفت. همان لحظه زمین زیر پایشان لرزید و صدای فریدون در سوت کشدار قطار و پارس همزمان چند سگ گم شد. قطار نزدیک شهر پا کند کرده بود و سلانهسلانه میگذشت. لبهای فریدون تکان میخورد و گلبهار سربهزیر کنار او ایستاده بود. دستهای لطیفش را دید که بیقرار در هم وول میخورد. صدای خودش بلندتر از هر صدایی در مغزش میپیچید وقتی روز قبل داخل اتاق آسایشگاه، لبخند بر لب تکههای کمپوت را در دهان مادربزرگ پیرش گذاشته بود:
– بیبی همین روزا خونه رو میگیرم و بازم با هم زندگی میکنیم، شرمندهم که مجبور بودم این دو سال پسانداز کنم و نتونستم جایی رو برات اجاره کنم اما در عوض چند روز دیگه میام میبرمت خونهی خودت.
دستهای پرچروک بیبی موهای مجعد کوتاهش را نوازش کرده بود:
– بمیرم برای یتیمیت که اینطور از بچگی تنها شدی پسرکم! فکر من پیرزن نباش، به خودت برس دردت به جون بیبی. این آقا فریدون که من دیدم اهل نیست، جونتو پیشش تموم نکن، برو پی درس و آتیهت جان مادر.
وقت خداحافظی دست بیبی را بوسیده بود و مثل همیشه با اتوبوس راهی بازار شده بود. باید هر شب تا قبل ازساعت نه برگههای آگهی را هم پخش میکرد. کمک خرجی بود برای خرید کتابهای مدرسه که عاشقشان بود.
نوک انگشت فریدون به پیشانیاش خورد:
– ها؟ میگم حالا تو یه الف بچه هفده هجده ساله خونه از خودت میخوای برای چی؟ پولتو بده فعلا دوتا محل اونور لب خط یه جا برات اجاره کنم دست بیبیتو بگیر بیار پیش خودت تا بعد ببینم چه گلی باس به سرت بزنم! راستی دور این دخترهم زیاد نباش که لقمهی تونیست بچه جون!
گلبهار برگشته بود به اتاقشان. دیگر وقت وا دادن نبود:
– آقا فری پس قول وقرامون چی میشه؟ با مزد کم این همه سال اینجا رو برات چرخوندم.
– خوشم باشه بد کردم بهت کار دادم؟
– ولی جای چند نفر کار کردم برات.
فریدون پوزخند زد:
– به من چه که تو محض گل روی گلبهار جای خودش و مادرشم اضافه کاری کردی!
و راهش را کج کرد به سمت اتاقها. گل خون روی دست رسول خشکیده بود وزخم هر لحظه بدتر میشد. خیره مانده بود به قالب زیر دستش. چقدرخشت زده بود به امید روزی که همین خشتها سقفی شود بالای سر خودش و بیبی و شاید هم گلبهار که به قول فریدون چهار پنج سالی هم از او بزرگتر بود و این برایش اهمیتی نداشت. همهی رفتارهای فریدون و زورگوییهای بیجوابش پیش چشم رسول جان گرفته بود. یکی ازخشتهای خشک شده را برداشت و به طرف او رفت. از اول میدانست همه پشت سرش او را فریدبه صدا میکنند. آجر را پشت سر او بالا برد. نگاه وحشتزدهی گلبهاررا در قاب پنجره دید. صورت نگران بیبی جلوی نظرش آمد. پلک زد و لحظهای سرچرخاند سمت سوله. عطا را دید که دو دست را بر سرش گذاشته بود وهراسان به سمتش میدوید. پلک زد و باز چشمهای همیشه منتظر بیبی پشت پلکش نشست. نباید تنهایشان میگذاشت. حیف بود آینده و آرزوهایش را برای خون بیارزش فریدون تباه کند. خشت را بر زمین انداخت و صدا زد:
«آهای فریدون، فری دبه!»
فریدون که با چشمهای پرغضب برگشت، مشت استخوانی رسول نشست پای چشمش.
نقد داستان کوتاه «خشت روی خشت»
به قلم استاد مریم دوست محمدیان
سلام و ادب خدمت همراهان پایگاه نقد داستان؛
این بار با داستان خشترویخشت از خانم فریده پهلوانی در خدمت دوستان هستیم. یک داستان ششدانگ مبتنی بر تقابل از زندگی پسری که در کوره آجرپزی کار میکند. او برای ازدواج با دختر مورد علاقهاش و همچنین زندگی با مادربزرگش که در مرکز سالمندان است احتیاج به سرپناه دارد. برای به دست آوردن خانه مدنظر خود، شب و روز کار میکند تا خانه مدنظرش را از صاحبکارش بخرد؛ اما همه تلاشهایش نقش بر آب میشود. زیرا صاحبکارش خانه مدنظر او را به کس دیگری فروخته است و به دختر مورد علاقه او هم نظر دارد. پسر، در لحظهای تصمیم میگیرد صاحبکارش را به قتل برساند اما چنین کاری نمیکند و در عوض مرد که از قصد او خبردار شده او را به باد کتک میگیرد. و به اینجا که میرسیم داستان تمام میشود. یک پایان عقیم و نادرست برای چنین داستان خوب و درست. توقع میرفت نویسندهای با چنین توانایی خوبی در داستانپردازی، پایان بهجایی را برای داستان خود رقم میزد. تنها مشتی حواله صورت شخصیت اصلی داستان از طرف نیروی مقابل، این درام را کامل نمیکند. یک درام قوی وقتی اتفاق میافتد که نیروی مقابل شخصیت اصلی، قد علم کند و شخصیت اصلی در قبال آن منفعلانه عمل نکند. انفعال شخصیت اصلی یعنی سرخورده شدن درام. بنابراین نویسنده فکری به حال پایان داستان خود کند.
نکته دیگر در مورد این داستان، قصهگویی در فلاشبک است. در صحنهای از داستان، نویسنده فلاشبک میزند و داستان مادربزرگ را که در داستان به نام بیبی میشناسیم برای ما میگوید. قابل ذکر است که فلاشبک، عرصه داستانگویی و کشیدن بار پیرنگ نیست؛ بلکه عرصه دادن اطلاعات در حد روایتی کلی است.
از این دو مورد که بگذریم باید به نویسنده بابت فضاسازی خوب داستان و داستانگویی در این مختصات تبریک گفت. انتخاب کورهپزخانه و پرداختن به مشکلات آدمهای این فضا، نشاندهنده هوش و همهجانبهنگری نویسنده است. ابزاری که لازمه هر داستاننویس است؛ فاصله گرفتن از فضاهای معمول برای روایت و دیدن و پرداختن به فضاهایی که کمتر دیده شده است و میشناسیم.
این نویسنده همچنین شجاعت خوبی به خرج داده است. استفاده از راوی غیرهمجنس به اندازه کافی چالشبرانگیز است؛ چه رسد به این که عموم شخصیتهای داستان نیز غیرهمجنس باشند و از عهده شخصیتپردازی تمامی آنها به خوبی بربیایی. عموم رفتار و گفتار شخصیتها درست از آب درآمده بودند و این خیلی خوب است.
زاویه دید انتخابی نویسنده نیز سومشخص محدود به ذهن راوی بود که در این مورد نیز نویسنده به خوبی عمل کرده و تخطی از زاویه دید دیده نمیشود.
با آرزوی موفقیت برای نویسنده گرامی؛
منتظر داستانهای دیگری از ایشان هستیم.
دیدگاهتان را بنویسید