نقد داستان کوتاه «حوض کوچکم»
داستان کوتاه《حوضِ کوچکم 》
به قلم راضیه بابایی
به نام خالق روح
کنکور داشتم.سرم را فرو کرده بودم در کتاب، کنج اتاق شش متری. یک هلال سفید از کاغذ و ورق دور و برم را گرفته بود.
《آفرین پسر!….تَپ..تَپ…جلو ….حالا… ضربه! 》
《خب بچه های عزیز مهد پویا،دیگه وقت خداحافظییه!…》
جزوه را کوبیدم روی زمین:
《یواشتر رضا! توروخدا وقتی مشت می زنی، دیگه با خودت حرف نزن!》
《مامان یه چی به یاسی بگو.فردا انتخابی تیمه》
صدای بلند تلویزیون دیوانه ام کرده بود:
《مارُخ! کم کن صدای تلویزیونو》
دست انداختم از لبهی دراور یک دستمال کاغذی در آوردم و چپاندهام توی گوشم.دیگر صدای کوبیدن های رضا نیامد.آهنگ روی مخ میان برنامه های پویا هم صدایش کم شد.حتما رضا و ماهرخ به هنر چشم و آبروی مامان مهری ،آرام شده بودند. صدای مامان در گوشم پیچید:
《نه به خدا عصمت جون،چیزی از موجودی صندوق نمونده.آقا محمود سرِ نیمه شعبون هرچی دستش بود و نبود _تازه یه مبلغ ناقابلاَم روش گذاشت_ جهیزیه کرد برا عروسا》
از کار بابا حرصم گرفت.
خودم را کشاندم جلو.پاهایم مثل چوب خشک شده بود.دراز شدم تا خودم را کش دهم.رضا بی هوا آمد داخل اتاق. پایم را ندید! یعنی تا آمدم پا را جا به جا کنم، با رد شدن او همزمان شد .ناغافل و ناخواسته گرفتار جفت پای شد وافتاد کف اتاق.
زود خودش را جمع کرد و ایستاد.دهانم که کش آمده بود به زور جمع کردم.
《جا قحطیه اینجا خوابیدی؟!》
《خواستی جلوی چشمتو نگاه کنی!》
خیز برداشت جلو و دست مشت شده اش را بالا گرفت.هماهنگ با پایین آمدن دستش، صورتم را عقب کشیدم و با دست پوشاندم. جیغ کوتاهی زدم.دست رضا در هوا خشک شد.برایم شکلک در آورد و با کوبیدن غیر عادی پا از اتاق بیرون رفت.
یک پاککن پرتاب کردم و صاف خورد پشتش.تا برگشت زبان دراز کردم. بر گشتم سر کتابهایم همان کنج.
همه چیز تقصیر این خانهی بند انگشتی بود! بابا می گفت بسمان است!مامان مهری و بچه ها برایشان فرقی نداشت .می ماندم من!
زیاد که پاپیچ می شدم،بابا می گفت:《دلت رو بزرگ کن یاسی خانم ،اونوقت شکر این خونهی کوچیکو می کنی》
من هم خیره می شدم به افق و در معنی عمیقِ “دل بزرگ”غرق می شدم.
بابا شبها دفتر و دستک صندوق خیریه محلی را وسط هال ۱۲ متری مان پهن می کرد. با جور شدن هر وام ،مامان مهری و بابا عشق می کردند که ثواب جمع کردند. فکر می کنم اصلا آرزویی ندارند.
یک روز عصر معجزه ای رخ داد که مدتها منتظرش بودم.دایی قاسم خانه آقاجان خدابیامرز را فروخته بود و پولش را بین ورثه تقسیم کرده بود.از صبح که مامان مهری خبر را فهمید مدام صورتش را از ما پنهان می کرد.گاهی آه می کشید و یک گلوله دستمال کاغذی گوشه مشت داشت.من برعکس توی دلم عروسی بود.خدا آقاجان را رحمت کند.پنج سال پیش به رحمت خدا رفته بود و حالا اموالش تقسیم می شد.
دنبالهی مویم را کشیدم و خیال بافتم که توی اتاقم می روم، یک طرف اتاق، پنجره بلند قدی داشت. کاغذ دیواریاش طرح شکوفه های ژاپنی روی جامدادیام بود . تختو دراور را گذاشته بودم یک کنج که منظرهی حیاط را ببینم.روی تخت درازکش بودم و پتوی گلبافت نرم را روی صورتم می کشیدم.
صدای در خانه آمد،بافته هایم محو شد.دنبالهی مو را رها کردم .جای معطل کردن نبود تا تنور جیبِ مامان مهری داغ بود باید نانِ تعویض خانه را می چسباندم.
بابا مثل هر شب صاف رفت سراغ شستن سر و صورت. قبل از آن جوراب گلوله شدهاش را پرت کرد گوشهی هال. بعد از انجام کارهای همیشگی به پشتی تکیه داد. نرم نرم خودم را کشیدم جلو.یک لبخند با چاشنی “سلام.خسته نباشید” تحویل دادم.ابروی پر پشتش را بالا داد.عکس خودم را در چشم درخشان بابا دیدم.
《علک سلام،چه خبرا یاسی خانم؟ درس و کارت خوب پیش میره؟》
《اِی،بَدَک نیست》
هنوز نمی دانستم چطور حرفم را به خانه وصل کنم.
《ِاِ ِا، …راستی خبر دارید دایی قاسم پول خونهی آقا جون رو ریخته به حساب ورثه!؟ امروز زنگ زد گفت》
سرش را زود بالا آورد از گشاد شدن چشمش فهمیدم خبرم دست اول است.
《باباااااااا….خوبه مام بریم محله سرداری؟حالا که پول داریم.هم نزدیکه کلاس منه هم باشگاه رضا 》
پنج انگشت را باز کرد و بین ریش جوگندمی اش کشید.وقتی حرفی را جدی می گرفت این کار را می کرد.دلم قنج رفت.به جا حرف زده بودم.
《 باس کل حسابمو و پول مامانت رو بدیم که تازه شبییییییهِ خونههای اونجا رو کرایه کنیم!》
شبیه را که کشید.باد امیدواری از سرم پرید.مگر چه ایرادی داشت خانه اجاره کنیم؟ مهم این بود که جای زندگی مان راحت باشد.
مامان مهری سینی چای را آورد.هنوز همان دستمال کاغذی گلوله توی مشتش بود.لبش آویزان بود و با چشمانی که انگار نمی بیند، سینی را زمین گذاشت.بابا گفت:
《خونهی آقاجون رو فروختن؟》
مامان دستمال توی دستش را ریز ریز کرد.بینیاش باد کرد و سر تکان داد.
آقا چند دانه تسبیح انداخت و زیر لب گفت:
《ای روزگار لاکردار!》
مامان آهی بلند کشید و دست را شبیه وقتی وضو می گرفت روی صورت کشید:
《چه روزا که خونهی آقاجون نداشتیم… تابستونا تخت می زد برامون،عصری بریم حیاط..》
چشم مامان که به یک نقطه دوخته شده بود، پر آب شد.نگاهش را از آنجا کند و با دو انگشت گوشهی چشم را فشار داد.
بابا آهی صدادار کشید و نفس بلندی بیرون داد. حرف در موردِ خانه، خودش را به در و دیوار دهانم می کوبید.لب فشار دادم تا بیرون نپرد.
همه ساکت بودیم. سکوت آزاردهنده خیلی کش آمد.گفتم:
《مامان! نمی خوام بهانه بیارم.ولی مهمه که خانهمون راحت باشه و جامون بزرگتر بشه.میشه ارثیهی آقاجون رو…》
حرفم رو نصفه گذاشتم.به مامان نگاه کردم.اینقدر در فکر بود که فکر کنم حرفم را نشنیده بود.ولی دل بابا لرزیده بود.قبلا گفته بود پول جور باشد،به خانه فکر می کند.مامان زمزمه کرد:
《عجله نکن یاسی! به فکر یه کار خیرم که برسه به روح آقاجون.》
یکدفعه داغ شدم:
《مامان!……به خدا ما جامون بزرگتر شه ثوابش به روح آقاجون هم می رسه!》
بابا زیر چشمی به من نگاه کردوسط ابرویش چین خورده بود.با چشم به مامان اشاره کرد که پرهی بینی اش گشاد شده بود و نوک بینیاش قرمز.مثل دلقلکها یک خنده پلاستیکی روی صورتم کشیدم:
《مامان؟خوبی؟》
آرام سر تکان داد:
《پول که میاد و میره.حیف بابام بود که رفت!》
مامان بلند شد .صورتش مچاله بود. رو از ما برگرداند. بابا دنبالش رفت.حالا همه چیز به بابا ختم می شد.خدا کند خراب نکرده باشم!
خوشبختی کم کم برایمان دست تکان داده بود.تصور کردم فاصلهی دیوارهای خانه از هم دورتر شده و خانه کش آمده است.به خیالم خانهمان طوری شده که فاصلهی ده قدمیِ ورودی تا اتاق، سی قدم شده!سر چرخاندم. آخر سالن بزرگ ،ماهرخ را دیدم که تلویزیون می بیند ولی خبری از صدای تلویزیون نیست!
《جُک می گی واسه خودت؟ چرا می خندی دیوونه ؟》
نمی دانم رضا در صورتم چه دیده بود .پشت چشم نازک کردم برایش.
《دیوار سوراخ شد بس که نگاش کردی؟ یا خودش میاد یا نامهاش!》
با صدای بلند خندید.ضربه ای به ساق پای رضازدم.
دلم حال وقتی را داشت که در منطقه ،رتبهی اول علمی را آورده بودم و سر به سر مادر می گذاشتم .ابروها را به هم نزدیک کردم در حالی که گوشه های لبم داشت از هم فرار می کرد.
قیافهی رضا طوری بود که انگار برنامهی طنز می بیند.
حال رضا به من هم سرایت کرد.گره ابروهایم باز شد.با هم از تهِ دل خندیدیم.
زیاد طول نکشید که خوشبختی سایه اش را روی خانهی ما انداخت.وقتی جملهی بابا از دهانش خارج شد انگار توپ تحویل سال را زده بودند،مو مورم شد.
《ممد فرفره یک خونه پیدا کرد .رهن کامل. بریم ببینین پسند می کنین یا نه》
کلید را توی در انداختیم.دری پهن و ماشین رو که یک طاق فلزی پوشیده از برگ های مو چهار چرخیمان را تا محل پارک همراهی می کرد.
از ماشین پیاده شدم.تصویری از حیاط چشمم را پر کرد. کنار طاقی ،یک حوض آب بود که خورشید نورش را در آن ریخته بود و نسیم سطح آب را نوازش می داد.لبخندی بی اختیار روی لبم نشست. دست کردم توی حوض.هوا وسط تابستان مثل بهار شده بود .تارهای مویم که از کنار روسری بیرون زده بود،هماهنگ با باد می رقصید.سر برگردانم .
دیوار آنطرف بوته های رز بلندی داشت. روی گلهای مخملی نرم و سرخ دست کشیدم. سه نهال کوتاه چنار که اگر بزرگ می شد دیگر آفتاب رویِ گلها را نمی دید آنجا کاشته بودند.
مامان گوشه چادر به دهان محو ایوان خانه بود.
بابا دور و بر را وارسی می کرد.سه پله را بالا رفتم توی ایوان .خانه نوساز نبود اما تمیز بود.بابا به پله فلزی ایوان نگاه کرد و سر بالا گرفت:
《مستاجر داریم بالا سرمون》
ژست دانایی گرفتم. سر تکان دادم:
《عیب نداره،چی کار به ما داره؟ راه پلهاش که از تو ایوونه》
این جور مواقع بابا حرف را می انداخت وسط تا صاحبش بر دارد.اگر ما دنبالِ حرفش را می گرفتیم و تایید می کردیم ،این همسایه و آن راه پله ایراد بزرگی برای خانه بود.من زود جواب دادم تا رفع تکلیف کنم . بابا با لبش بازی کرد. کج و معوجش کرد.آخر هم چشم بست و آهی بلند از دهان بیرون داد:
《بالاخره در خونه که وا میشه! چند تا غریبه میان و میرن》
مامان گوشه چادر را از زندان دندانها آزاد کرد:
《غصه نداره که محمود خان.من و یاسی چادر میکنم.رضا هم که راحته!》
تند گفتم:
《مارخ هم که بچه اس!》
آقا چرخی به تسبیح داد و آن را توی مشت پهنش جمع کرد.کلیدی که از بنگاهی گرفته بود توی در انداخت. ساختمان مسکونی دری قدیمی و فلزی با دو لتِ شیشه مشجر داشت. در با سرو صدا تسلیم شد .یک هال بزرگ مستطیلی را مهمان نگاه ما کرد.روبرو آشپزخانه و در طرفین آن دو اتاق بود.هرسه به نورگیر پشت ساختمان راه داشتند.
مثل هواپیمانی که باند پرواز خالی و پهن پیش رویش است، دور سالن قدم های بلند برداشتم و چرخیدم. به همه جا سرک کشیدم. مادر آینه و قرآن کوچکی در آورد بوسید و جایی بلند گذاشت.
از پیچیدن صدا در سالن بزرگ کیف کردم:
《این اتاق جلویی مال من 》
اتاق رو به حیاط پنجره داشت تا وسط اتاق آفتاب پهن بود.
دیوار مشترک همسایه با اتاقم ،شبیه طاقچه های قدیمی خانه مادر بزرگ، فرو رفتگی داشت.باید از بابا می خواستم یک کتابخانه بخرد که گودی اش را پر کند. کتابخانه ای که فقط مال خودم باشد. یکسره از بالا تا پایین دیوار .با دمم گردو شکستم.دورترین جای خانه نسبت به دو اتاق و محل احتمالی تلویزیون نصیبم شده بود:
《کی اسباب بکشیم این خونه ؟》
لبخند ریز آقا را از لابه لای ریش و سبیلش دیدم. و قلبم به تپش افتاده بود.نمی دانم چه دردی گرفته بودم که مثل فرفره بالا و پایین می پریدم. قبول کردم یک تنه فرمان بردار مامان مهری باشم و دنبال جمع کردن وسایل افتادم.با خودن قول و قرار گذاشتم که بعداً عقب افتادگی این روزها را جبران کنم.جمع کردن وسایل خانه ۶۰ متریمان درست سه روز طول کشید.
اولین شب بعد از اسباب کشی ، له و لورده خزیدم توی تشک تا بخوابم برنامه درس های نخوانده را مرور می کردم که کرکره چشمم پایین افتاد .نمی دانم یک ربع خوابیدم یا بیشتر که با صدای گرپ گرپ از خواب پریدم.صدایی شبیه کوبیدن سم اسب از بالای سرم می آمد. صدا حرکت می کرد اما قطع نمی شد!
غلت خوردم باز هم صدا بود. پهلو به پهلو شدم.کرم خستگی در جانم وول می زد . خواب از سرم پرید.دو سه ضربه نثار بالش کردم،نرم شود. پرندهی خواب پریده بود.بالش را انداختم کنار. حالا صدا از دورتر می آمد.از اتاق بیرون آمدم .آقا یک گوشه خرخر می کرد.مامان مهری هم جایی وسط خرت و پرتهایی که هنوز تکلیف محلِ گذاشتنِ آنها معلوم نبود، غرق خواب بود. یک شمد چهارخانه روی پهلو انداخته بود.بعید بود صدا را حس کرده باشند.نزدیکش نشستم. صداها گاهی از بالای سرویس و گاهی بالای آشپزخانه می آمد.《چرا صبح این صداها نبود؟》
یادم آمد طرف های ظهر هم صدا آمد ولی سکوت شب انگار صداها را چند برابر کرده است.کمی راه رفتم.دست و پایم مثل کوره بود.ذق ذق می کرد.خواب تا پشت پلک می آمد و دَر می رفت.راه رفتم.به اخلاق گند خودم لعنت فرستادم. به آقا که نگاه کردم.بی هوش بود!《نمی دانم در بد خوابی به کی رفته ام!》
مامان مهری چشم را نیمه لا باز کرد:
《یاسی چته؟…بخواب دیگه》
گفتم:《 بالا چه خبره! ؟》
خمیازه کشید .دست به صورتش کشید با چشم بسته کمی جا به جا شد:
《نمی دونم…. شاید مهمون دارن》
《بهشون می گی یواشتر؟خوابم نمی بره با صدا》
مادر خمیازه ای کشید:
《 زشته این وقت شب برم بالا، تلفنش هست.به نام قادری نوشتم .زنگ بزن مودبانه بگو. ناراحت نشن مردم》
انگار سقف یک لایه نازک گچ است.به نازکی بالهای گچی پرندهی روی دکور.صداها را با وضوح بالا می فرستاد پایین. پاهایم را کشیدم روی زمین.تمام شجاعتم را توی دهانم ریختم.تلفن زدم:
《سلام…شبتون بخیر……همسایه پایینی تون هستم….ممنون….ببخشید میشه یک کم یواشتر …بله بله….صدای رفت و آمد آدمها……مرسی خانم》
تلفن را که قطع کردم،آرام بیرون آمدم .پاشنه بلند کردم و روی نوک پا از پله بالا رفتم. خبری ازمهمانی و دورهمی نبود .صحبت از دیر خوابیِ یک خانوادهی چهارنفره و رفت و امدهای عادیشان بود. فهمیدم که مجبورم به صداها عادت کنم.
پایین که آمدم لب پله نشستم. با خاموش شدن چراغ طبقه بالا دلم روشن شد.خرو پف بابا که به راه بود.مامان هم هفتمین پادشاه را خواب می دید.کشف کردم راه نجاتم در چپاندن پنبه در گوش است . مهم نیست! بالاخره عادت کردن را برای همین وقتها گذاشته اند دیگر! آمدیم و شهرستان قبول شدم و ساکن یک خوابگاه شلوغ .باید خودم را برای آنجا آماده می کردم!
صداهای شبانه به تاپ و توپِ طبقهی بالا محدود نشد. دیگر به پنبهی توی گوشم عادت کردم.تصمیم گرفته بودم کم کم پنبه را کوچک کنم و آخر در بیارم.شاید شبیه آقا بشوم.اما مشکلاتِ اصلی معمولا عادت کردنی نیستند.
از تراس خانه می توانستم حیاط خانهی کناری را ببینم.همیشه خاک گرفته و پر برگ بود.هرچه هم چشم می انداختم رفت و آمدی نبود.پشت در خانه توی کوچه خاک و برگ جمع شده بود.خانه مدتها خالی بود تا اینکه دیوارهای خانه رنگ سفید و آبی گرفتند و دو سه نفر کارگر وارد حیاط شدند.
مالک خانه تصمیم گرفته بود خانه اش را تخریب کند.رفت و آمدها و سرو صداها شروع شد.اولش صدای بیل و کلنگ بود.خاک نرم مثل سورمه از لای پنجره های بسته می آمد و روی دفتر کتابم می نشست.زیاد طول نکشید که پای ماشینهای گودبرداری به ساختمان باز شد.بدبختی آنجا بود که باید حتما شبانه کار می کردند. پنبه که هیچ اگر قیر هم توی گوشم می ریختم فایده نداشت.همیشه سرو صدا دنبالم می دوید!شب ها پنبه را در گوشم می چپاندم و دو تا بالش روی سرم می گذاشتم.ولی لرزش زمین را چه می کردم!راستش ترس ولم نمی کرد. شنیده بودم خانه های کنار گودبرداری ریخته و همه زیر آوار مانده اند!
نزدیک صبح تنم مثل کتک خورده ها لهیده و دردناک بود.آینه، زیر چشمم را کبود نشان می داد و خمیازه پشت خمیازه می آمد.پلکم اندازه یک آجر سنگین بود.دلم آشوب بود و ناآرامی می کرد.
کند و آهسته بدون اینکه از جا بلند شوم کتابم را جلو کشیدم.هرجمله را ده بار می خواندم.چیزی توی سرم نمی رفت!باز صدای کوبیدن بلند شد《لعنتی ها!》
این بار صدای یک شی نوک تیز می آمد.صدایی خیلی نزدیک .همین مانده بود بعد از آن همه گردو خاک و رفت و آمد ماشینها ،دوباره کارگرها شروع کنند.جان نداشتم که بلند شوم.به پهلو چرخیدم .نگاه کردن به دیوار حرصم را در می آورد. دراز کش به در اتاق خیره شدم و کتاب را گرفتم جلوی صورتم.صدای ضربه طور و یکنواخت برایم لالایی بود.صفحه سفید کتاب را تار می دیدم. که یک مرتبه خورشید در اتاقم طلوع کرد.صفحخ سفید کتابم پر از نور شد.صدای بلندی آمد و از نور شدید چشمم را بستم.همه جا پر از غبار شد.جیغ زدم.نفهمیدم چطور از اتاق بیرون پریدم.قلبم توی دهانم بود.مامان مهری به سمت اتاقم دوید و بعدش هم رضا. تیغه بین خانهی ما و همسایه ریخته بود.
سازنده دو دست روی هم گذاشته و با گردن کج جلوی مادر ایستاده بود.چشم را یک لحظه از کف اتاق بر نمی داشت.
《این تیغه ها نازکه دیگه حاج خانم.کارگر با تیشه دوتا تقه که زد ،دیوار ریخت.》
صدای مادر را از آن فاصله نمی شنیدم.ولی سازنده بلندگو قورت داده بود تا سر کوچه صدایش می رفت.
《رو جفت چشام.نیم ساعته دیوار رو ردیف می کنن.قادر! با دو تا کارگر بیا این طرف》
سمت کارگران که بر می گذشت رگ گردنش بیرون می زد. صدایش آویزهای لوستر را لرزاند. پا که داخل اتاق گذاشتم ،همه جا خاکی رنگ بود.رضا اخم هایش را در هم کرده و سینه جلو داده بود.دسته به سینه به چیدن آجر و ملات نگاه می کرد.از چشمانش خواندم دلش می خواهد مشت و لگد حواله شان کند.
مادر یک دست سینی شربت را گرفته بود و با دست دیگر چادرش را.به رضا علامت داد.چشمانش مثل همیشه آرام بود.لجم در آمد!خانه را به گند کشیده بودند باز هم مادر برایشان شربت می آورد!
تمیز کردن و شستن وسایل اتاق دو سه روز کار بود.کتابهایم زیر لایه ضخیم خاک یک گوشه افتاده بود.گوشهی روسریام را از حرص کشیدم.بالش خاکی،فرش پر خاک …چشم غره ای به کارگر چشم چران رفتم . معلوم نبود دیوار را بالا می برد یا من را زیر نظر دارد.
بابا که آمد به دیوار اتاقم نگاه کرد.سر چرخاند و بعد چرخی در آشفتگی های اتاقم زد.ایستاده بودم کنار پنجره و بالبم بازی می کردم.بابا نزدیکم شد:
《خب حالا!… یاسی خانم،شلوغش نکن!اتفاق بود دیگه》
《چرا اتفاق ها فقط برای منه؟》
بابا خندید و رشته سفید دندانش معلوم شد
《آباریکلا حرف آخر رو اول زدی.کی بود می خواست حانهی چنین و چنان داشته باشه؟》
صدایم از ته گلو درآمد و گردن کج کردم:
《چه ربطی داره؟ 》
بابا جلو آمد.دو ضربهی محکم به بازویم زد.
《آخ…باباااااااا》
《سوسول شدی یاسی خانم》
سیاهی چشمم از اینکه در تور نگاهش بیوفتد فرار می کرد.
بالاخره تسلیم شدم.یک پرده تار جلوی دیدم را گرفت. آب دهان را با دردی که در گلو داشتم،پایین دادم.اسیر شدم و نگاهش کردم.
حرف نزدیم .حرف هایم جلوی بابا بیرون ریخت. چشمم ویترین شیشه ای درونم بود.آن وَرَم پیدا بود. بابا مرا کامل خواند. بی هیچ حرفی آستین پیراهن را بالا زد.
《جمع کردن کثیف کاریا با من و رضا .بعد هم یه دست رنگ و تمام.اتاق تحویل یاسی خانم!》
نفس بیرون دادم و خورشید دلم طلوع کرد. می خواستم اتاق را برق بیاندازم مثل آن وقت که تازه آمده بودیم .چه نقشه ها کشیده بودم ! پنجره رو به حیاطش را باز کنم و باد خنکش خواب از سرم بپراند. ماهرخ اگر بخواهد بیاید توی اتاق،راهش بدهم. به شرطی که یک گوشه آرام بازی کند.این شرط را در خانه خودمان هم داشتیم. خواستنی هایم، غنچه نشده،پژمردند .خوب ….عیب ندارد! همراه بابا دوباره اتاق را روبراه می کنیم.زنگ در را زدند با حال خوش ،بلند گفتم:
《من درو باز می کنم.می خام برم حیاط》
چادر خانهی مادر که داشت به زمین کشيده می شد،روی سر صاف و صوف کردم.پشت در چهره مردی آفتاب سوخته با چشمی گشاد و دهانی باز سبز شد.دستانش خشک شده بود. یک کلید دستش بود:
《بفرمایید.با کی کار دارید؟》
مرد لب های خشکیده اش را روی هم کشید. لباس طرح دار نخی اش که زیر بغلش سفیدک زده بود توی ذوقم زد. شلوار مردانه آویزان اش به زور کمربندی پوست پوست شده ، در تن لاغرش مانده بود
سرم را به راست و چپ چرخاندم. مرد ماتش برده بود:
《با شمام آقا،با کی کار داری؟》
صدایم را محکم و جدی کردم. خوشم آمد از لحنم.لبهی چادر را سفت گرفتم.
مرد دستش لرزید سمت جیبش.چشمم به کفش مردانه اش افتاد فکر کنم یکسالی بود که خاکش را نگرفته بود.هرچه خاکی بود به چشمم می آمد.از مشکی به طوسی تغییر رنگ داده بود.
دستم رفت به سمت صورت.دور لب دست کشیدم .همان مدلی که آقا موقع قیافه گرفتن با آن بازی می کرد.عقب کشیدم که در را ببندم.مرد به حرف آمد:
《صب کن!》
چند قدم عقب رفت و به خانه نگاه کرد. روی در و دیوار چشم گرداند.خواست از لای در داخل را ببیند.اخم انداختم به صورتم.
دانه های درشت عرق از صورتش سرازیر شد. تشخیص پریدگی رنگ صورت سبزه اش ساده نبود اما لبش سفید شد . سینه اش سریع بالا و پایین رفت.
دیوار را گرفت. لیز خورد و روی زمین پهن شد.
ترسیدم.نفهمیدم چه شد.حال غشی ها را داشت.
دور خودم چرخیدم.زمان کش آمده بود.نکند نفسش بالا نیاید! به فکرم نرسید چه کنم. کمی مکث کردم تا چشمم به شلنگ آب خورد.آن را بیرون کشیدم:
《آقا! آقا! گرما زده شدی؟ بیا آب بزن سر و صورتت》
از آن طرف خیابان زنی که پسر بچه ای ۵،۶ ساله همراهش بود و کودکی در آغوش داشت، به سمت مرد دوید. او کنار یک وانت نیسان که تا بالا بار زده بود،ایستاده بود.
مرد با دست لرزان شلنگ را گرفت و صورتش را آب زد و به آسفالت خیره شد.
پسر بچه دست هایش یکجوری انحنا داشت که انگار پیچانده بودند که بشکنند و همان شکلی مانده بود.زن جلو آمد:
《صمدو چی شد؟ها؟نَمیری داخل؟》
سکوت جایز نبود:
《کجا بیاد خانم؟!مگه شهر هِرته؟》
زن هم گرفتار درد شوهرش شد و چشم گشاد کرد:
《خو اینجا خانَمانه ها! پولشو دادیم ها! اِمرو اثاث اوردیم》
نوبت من بود که چین به ابرو بیاندازم.تحمل شنیدن این حرف در توانم نبود.دهانم کویر شد.حالی مثل مرد پیدا کردم و حرفش را دو سه بار تکرار کردم《خانمانه ها!خانمانه ها!》سرم داغ شد.حال آشفته ای که موقع خرابی دیوار اتاق داشتم دوباره سراغم آمد.گوشم سوت کشید.ممتدد و طولانی. تنها یک جمله را فریاد زدم پناه بردم به بابا:
《بابا بیا دم در. کارتون دارن》
صدای خر خر دمپایی بابا آمد.صمد دست گرفت به دیوار و به زور روی پا ایستاد.بابا چهارچوب در را پر کرد:
《سلامو علیک،اَمرتون؟》
خودم رو کشیدم کنار تا جلوی دست و پای بابا نباشم .مرد دوباره وا رفت.سرش پایین افتاد و چشمش خیره به آسفالت ماند.
باز هم زن به حرف اومد:《سلام بِرارَم،خوبی خوشی؟
این خانَه رو پولشو دادیم ها! گفتم به گُل دخترو .شما کی باشی؟!》
از آنجایی که ایستاده بودم دیدم سیب گلوی بابا بالا پایین رفت و چهارچوب در را چسبید:
《اشتباه گرفتی آبجی!سه هفته است که ما اینجا رو اجاره کردیم!》
زن نگاهی به صمد آقا انداخت.سر بینی اش قرمز شد:
《خو یه چی بگو صمدو! حتمی زنگو عوضی زدی ها!》
صمد ایستاد.دستهایش می لرزید.از کیف کنار دستش که مثل کمر بندش پوسته پوسته شده بود .یک پاکت در آورد.با دست لرزان یک ورق بزرگ کشید بیرون. بابا با دقت ورق را باز کرد و خواند .هر خط پایین تر می رفت چشمش گشادتر می شد!
صمد آقا و زنش هردو به او چشم دوختند.
بابا مثل یک بستنی مانده در آفتاب به در تکیه داد .ورق را پشت و رو کرد:
《این که نشون دادی تاریخش یه هفته بعد قرارداد ماست.اصن شما کجا رفتی بنگاه؟مگه ندیدی خونه پره؟نمیخواستی بیای داخلو ببینی خوش انصاف؟!سند خونه رو دیدی؟》
زن از دهانش صدایی شبیه آه بیرون آمد و صورتش زود خیس شد:
《دردِت به سَرم صمدو! ها نگفتمت پولِ ای خانَه خیلی کمه؟ ها نگفتم؟دارو ندارو دادی پای این خانَه.گفتم خانَه دربست پولش اینقده مفت نَمیشه.نگفتم؟حرف بُریدی واسُم که صابخانَه پول لازم داره ها!…چه گِلی به سَرُم بگیرم ها؟با ای بدبختی!》
پسربچه با دستهای کج و کوله اش چادر مادرش را چنگ زد و پشت او قایم شد.صمد آقا دور چشمش چروک افتاد.حلقه اشک توی چشمش جمع شده بود.صدایش خط خطی بود:
《به جان بچُهم ،من خانَه رو خالی دیدم!هیچکی نبود والا!》
《کِی دیدی؟سند خونه رو درست نگا انداختی؟》
صمدآقا این پا اون پا شد.زنش داشت گریه می کرد.
مامان مهری هم چادر را کشید سرش .سرگردان پیدا کردن دمپایی بود.صدای برداشتن گوشی آیفون را شنیده بودم.دیگر طاقت نیاورده بود که نیاید.بابا انگشتان را از هم باز کرد و ريشش را با آن شانه کرد:
《لا الاالله الا الله…کجا رفتی بنگاه؟من سند خونه رو دیدم ،درست بود! کجا رفتی برا قرار داد؟》
بابا بی معطلی بیرون رفت.
《 پاشو آقا!پاشو بریم ببینم کجا رفتی پول به کی دادی؟》
به شلوار بابا نگاه کردم خاکی بود.چیزی سنگین روی قلبم نشست.سینه ام فشرده شد.
مادر که رسید چشمش را ریز کرد و از من پرسید چه خبر؟ هرچه فهمیدم در دو خط گفتم.
صمد آقا وانت را برداشت.بابا نشست کنارش و رفتند.آفتاب هم آتش بیار معرکه شده بود.زن ول کن نبود.بغض رهایش نمی کرد.حالا نوبت مامان بود:
《دلم ریش شد خانم.این قدر اشک نریز. بالاخره یه چیزی میشه .خواهر جان نیمهی پر…》
چشمم از حدقه بیرون پرید. در همین وقت که نفسم سخت بالا می آمد،مامان مهری انگار نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده ، ضرب المثل بی ربطی را استفاده می کرد!
می شود آدم پولش به باد برود و بعد نیمهی پر لیوان را ببیند؟!
پسر بچه از لای چادر مادر بیرون آمد.مامان مهری تازه او را دید.لبخند زد ولی زود لبخندش روی صورت ماسید:
《خانم حالا بیا تو ،کباب شدید زیر آفتاب!》
زن با چادر صورتش را پاک کرد و پا درون خانه گذاشت:
《 مادر برو چند تا لیوان شربت بریز. قد یه بند انگشت شربت ،روش هم آب یخ》
راه افتادم.حالا که پسر بچه نزدیکتر شده بود،نتوانستم فکرم را از او جدا کنم.به دست خودم نگاه کردم.ساعدم جوری بسته می شد که کف دستم می افتاد روی شانه.ولی بچه اینجوری نبود.تازه انگشتان دستش در حالت چنگ زدن انگار خشک شده بود.
حواسم دنبال دست بچه بود که دیدم تا نصف لیوان شربت ریختم!
پشت سر من ماهرخ آمد حیاط. گوشهی موی بلند و همیشه بافتهاش را توی دهن کرده بود و می جوید.اوهم نگاهش به دست کج پسرک بود.
پسرک مادر زادی اینطور بود.مفاصل دستش خشک شده بود یا چیزی شبیه این.مادرش چیزهای دیگری هم گفت .مامان با دقت و گردن کج گوش می کرد.مریم خانم گفت:
《…نَمیشُد از ده هِی بیام شهر هی برگردُم ها. واسه ای بچه.یَک سال هر هفته باید بِرُم پیش دکتر .گفتُم صمدو با وانت شهر کار کنه .هِی تو جاده نباشه خو. هرچی پول داشتیم و نداشتیم رفت خو!》
اشکش سرازیر شد.
لبش را گاز گرفت و سر تکان داد:
《بچُهم اَ هَمو اول اینجور بود.دکترا گفتن بزرگتر باید بشه خو. نَمی دونُم چند تا عمل میخاد …..کاش صمدو نَمیگُفت یَک خانَه قشنگ پیدا کِردَه! کاش دستُم می شکس قبول نمی کَردُم خو!》
زیاد طول نکشید که بابا برگشت.مریم خانم وقتی فهمید بنگاهی که برای اجاره رفته بودند ، یک مغازهی خالی بود،دوباره داغ دلش تازه شد.نه خبری از بنگاهی بود و نه صاحب خانه. همه چیز هم از دم الکی بود.شماره ها،آدرس هاو…
آرش سر گذاشته بود روی پای مادرش.صمد آقا هم با نگاهش گل قالی می چید.یک زانو را خم کرده توی شکم و دست را روی آن تکه داده بود.
گول سادگی اش را خورده بود.پول پیش را داده بود و هیچ ردی نداشت تا لا اقل شکایت کند.هیچ سر نخی از صاحبخانهی قلابی نداشت.
پولش رفته بود و دستش به هیچ جا بند بود.
همانطور بی حرف آمد و یک گوشه نشست.آقا و مامان مهری هم دل و دماغ نداشتند.
نمی دانم بین بابا و صمد آقا چه گذشته بود که همان غمی که در چهره آفتاب سوختهی صمد بود در صورت آقا هم نشسته بود.
مامان مهری سرش را نزدیک گوش مریم خانم آورده بود.گاه وقتی سر تکان می داد و گوشه چادر را به چشم می کشید.
بابا اجازه داده بود صمد وانت را داخل بیاورد و وسایلشان گوشهی حیاط روی زمین یک تپه بزرگ و بی قواره شده بود.اتاقم پر خاک بود .تحمل نداشتم آن اوضاع را ببینم.گرفتار کابوس در بیداری شده بودم.زیبایی حیاط با این هیولای بزرگ و سیاه مورد هجوم قرار گرفته بود.هیولایی که سر و شکلش معلوم نبود و به خانه خیره شده بود.انگار که بخواهد یک لقمه چپش کند.
فکرم درهم و برهم بود و نمی توانستم یک جملهی معنی دار از تویش در بیاورم .حالم گرفته بود.مثل وقتی که سهماه تمام برای مسافرت ذوق میکنی و اولین روزی که به مقصد می رسی حس عجیبی سراغت می آید .غریبگی می کنی.مخصوصا اگر غروب رسیده باشی.غصه یک گلوله سفت می شود توی گلو
یا وقتی کفش نو می خری و یکی دو روز در خانه با آن راه می روی و بعد از اولین بار پوشیدن دیگر آن عزیز کرده ای نیست که تا دیروز کنار بالش جایش بود و حظ می کردی از دیدنش.
سر چرخاندم و خانهی راحتی که اجاره کرده بودیم از اول نگاه کردم.خانهی راحتی که مدعی هم پیدا کرده بود.دلم می خواست به همان لیوان نیمه پری خیره شوم که مادر گفته بود.
مادر گفت:
《یاسی جان قربونت مادر یک دور چایی بریز》
بلند شدم بی هیچ حرفی.
هر چهار نفر گرم صحبت بودند.رفتم توی اتاق.رضا دمغ بود.من هم حال نداشتم حرف بزنم .فقط ماهرخ سرِ کیف بود .آرش هم سنش بود. دراز کشیدم که بابا آمد تو.
دوباره سیخ نشستم:
《چی شده بابا،اینا چی کار باید بکنن؟!》
حالا این بار سیاهی چشم بابا فرار می کرد و نمی توانستم از چشمش چیزی بخوانم.به کیسه بوکس رضا دست کشید.بعد دست به هم مالید و نفس بیرون داد:
《یه مدت صمد آقا اینجا میمونه پیش ما》
رضا وا رفت و انگار برق فشار قوی به من وصل کردند پریدم هوا:
《چرا؟مگه معلوم نشد خانه رو ما اجازه کردیم؟》
《خدا رو خوش نمیاد با یک بچه مریض ولش کنیم تو شهر غریب،اینجا هم که جاداره ،کم نمیاد ازمون.با صابخونه هم صحبت کردم》
فکر کردن مثل بابا خیلی سخت بود.باید معادله اش را حل می کردم. کفهی معادلهی بخشیدن و دل کندن او همیشه سنگین بود.هر وقت تصمیمی می گرفت سبک بود مثل یک پرنده که بال باز کرده است . خود را وسط آنچه پیش می آمد رها می کرد.بلد نیستم با چشم بابا ببینم.بلد نیستم!من بابا را نمی فهمم!
دونده ای بودم که به هوای آب دویده بودم و حالا سراب نصیبم شده بود.به خانهی بزرگ و راحتمان چهار نفر اضافه شدند!
مدت زیادی طول نکشید که منظره خانه ما تغییر کرد.ماهرخ و آرش با صدای زیاد ،که مثل سوزن تیز در گوشتم فرو می رفت،بازی می کردند.رضا بی خیال جلوی تلویزیون تخمه می شکست.رفتم در دستشویی را فشار دادم .قفل بود.
رضا گفت:
《مریم خانم توئه!》
صدای بچهی مریم خانم بلند شد.
سر چرخاندم به همه چیز و همه جا نگاه انداختم دیوار اتاقم که گچ سرد یک طرفش را پوشانده بود.بابا بعد از تمیز کاری دیگر نرسیده بود رنگ به دیوارش بزند.تمام اتاق سرد بود. به صدایی که شبها از بالا می آمد و گرپ گروپ هایی که لالایی شده بود برایم فکر کردم.
به کتابهایم که گوشهی اتاق تلمبار شده بود و دریغ که لای آنها باز شود.
یک کتاب برداشتم و به پشتی تکیه داده بودم.مغزم زیر گوشت کوب سروصدای بچه ها داشت له می شد.کتاب روبرویم بود.زانو را بغل کردم.کلمات پیش چشمم پیچ و تاب می خوردند و معنی آنها را نمی فهمیدم.
یک جیغ بنفش پرده گوشم را لرزاند.جا به جاشدم.کتاب را گذاشتم روی زانو و انگشت اشاره ام را تا بیخ کردم در گوش.آرش صمد آقا،با آن دست گچ گرفته، زلزله ۷ ریشتری بود.هربار که از ته هال می دوید،زمین بندری می رقصید.زانو را خیلی وقت بود در شکم چپانده بودم.ذق ذق می کرد.با چشم تنگ به ماهرخ و آرش خیره شدم،به امید اینکه سنگینی نگاهم را حس کنند. دریغ که نگاهم اندازهی یک دانه ارزن هم وزن داشته باشد:
《مارُخ!میشینی یا نه؟کر شدم!》
پا دراز کردم تا دردش بیوفتد.بچه ها سرشان به چیزی گرم شد و لحظه ای ساکت شدند.اما این زمان کوتاه دوام نیاورد و دوباره روز از نو و روزی از نو…
کتاب را لوله کردم و رفتم توی حیاط.همان حیاطی که جانم برایش در می رفت.می خواستم بعد از کنکور نزدیک در ورودیاش سبزی بکارم.نه!..فکر کردم همین سبزه هایی که دارد کافی است. قبلا تصور می کردم این باغچه خیلی کار دارد! خیلی نقشه ها می شد رویش پیاده کرد، نه!… دیگر حسِ هیچ کاری نداشتم.
شلنگ را برداشتم تا به خاک خشکی که دهانش برای یک چکه آب باز بود ،آب بدهم.صدای جیغ و داد ماهرخ می آمد.
شلنگ را کشیدم تا طولش بلندتر شود.آب حوض کدر شده بود.کف آب حوض به سیاهی می زد و رشته های لیز لجن، آنجا سبز شده بود.دست به آب زدم ،برآمدگی ها و فرو رفتگی هایی روی آب درست شدند و رفته رفته در کنار حوض آرام می گرفتند.دوباره دست را به آب کوبیدم. آرامش آب به هم خورد و دست اندازها روی آب ظاهر شد.چند بار شلپ و شلوپ راه انداختم ولی آب خیلی زود به سکون می رسید به آرامشی که می خواست.موج روی آب، وحشی و خشن به دیوار حوض می کوبید.آب دلش می خواست در گودی حوض بماند.قطرات آبی که می پریدند و از بالای لبه حوض به آزادی می رسیدند،دیگر آب نبودند.قطره ای محو بودندکه بین خاک و درخت و گیاه گم می شدند. رطوبتی محو شونده بودند در دنیایی که جای آنها نبود.
دلم هوسی غذایی را کرد که بویش تمام خانه را پر کند.اتاقی که صدای جلز ولز پیاز در آشپزخانه کنارش به وضوح شنیده شود.
کشتی ام در گل نشسته بود. نه می توانم جلو بروم و نه عقب.بابا برگشته بود.برزنت روی وسایل صمد آقا را مرتب می کرد. هوا را داخل ریه کشیدم.تیر خلاص را زدم:
《بابا،میشه برگردیم خونه؟》
آنقدر ناگهانی گفتم که بابا با دهان باز نگاهم کرد.خودم نفهمیدم چه شد و چه گفتم.فقط کوهی که روی دوشم بود برداشته شد.
《سر سال هم خونه رو از صمد آقا تحویل می گیریم
شمام که به صابخونه گفتید ماجرای صمد آقا رو.تازه خوشحالم میشه تعدادمون کمتر شه.باشه؟》
بابا جلو آمد.دو ضربه به بازویم زد .می دانستم دنبال دو گردی سیاه چشمم می گردد تا درونم را بخواند.به چشم مهربانش خیره شدم و لبخند زدم:
《این خیرات خوبه؟به روح آقا جون می رسه؟》
***************
نقد داستان حوض کوچک به قلم مرضیه نفری
سلام و خدا قوت.
عزیزم داستان 5500 کلمه ای شما را خواندم. نوشتن داستان با این حجم این پیام را به همراه دارد که شما حوصله نوشتن را دارید. این نکته بسیار مهم و کلیدی است. شما با کلمه ها و جملهها دوستی دارید.
مهمترین نکته ای که باید به آن اشاره کنم ایده اولیه این داستان است. شما میتوانید در دو یا سه جمله ایده اولیه این داستان را بیان کنید؟ دوست داشتید چه دریچه جدیدی برای خواننده باز کنید؟ درونمایه هر اثری را میتوان از طریق تغییر شخصیت اصلی داستان تشخیص داد. اگر بتوانید روی ایده اولیه متمرکز شوید، پرداخت داستانتان هم درست میشود.
یکی از مشخصات مثبت داستان، اختصار و کوتاهی آن است. یک نویسنده ماهر باید بتواند با کمترین کلمات بیشترین مفهوم را القا کند. در واقع او باید با استفاده از ایجازو گزیدهگویی، با زیباترین و کوتاهترین جملات، داستانش را بنگارد، آن هم با زبان و سبک خودش. در این داستان، اختصار رعایت نشده است. ما میتوانیم بسیاری از جملهها و صحنهها را حذف کنیم بدون اینکه به پیرنگ اصلی کار آسیبی وارد شود. مثلا صحنه تقسیم شدن ارث و پول خانه پدری. برای من خواننده مهم نیست این پول از کجا آمده! فقط حجم داستان را زیاد کرده است.
یکبار تعداد صحنهها را بشمارید. شما در داستان کوتاه محدودیت صحنه را دارید. میتوانید چند صحنه داشته باشید اما حواستان به کاربرد آن صحنهها باشد. صحنه ها، نحوه ورود به آنها، شخصیتها و کنشهای آنها در صحنه، اوج و فرودهایی که در صحنه شما اتفاق افتاده است. آیا میتوان این صحنه را حذف کرد؟ اگر حذف صحنه پیرنگ کار را دچار مشکل نکند، حتما این کار را انجام دهید. صحنه های زیاد، شخصیتهای متعدد، داستان را دچار مشکل میکند. ضرب المثل معروفی هست که میگوید:«صحنه که شلوغ باشه، شکار گم میشه» و این اتفاق در داستان شما افتاده است.
طرح داستان این را میگوید که خانواده پنج نفرهای در یک خانه شصت متری زندگی میکنند، خانواده با اصرار دختر بزرگشان تصمیم میگیرند خانه بزرگتری رهن کنند اما با مشکلاتی مواجه میشوند. سروصدای همسایه بالایی، ریختن دیوار مشترک بین دو خانه، سروصدای ساختن خانه همسایه، پیدا شدن خانواده آقا صمد و کلاه برداری بنگاه. در نهایت دختر خانواده تصمیم میگیرد به خانه قبلی شان برگردند.
به نظر میرسد کشف ایده اولیه این داستان باعث میشود، حوادث اضافی حذف شوند، صحنه های باقیمانده جاندارتر شوند.
شخصیت پردازی: در داستان کوتاه باید به مقدار لزوم شخصیت را برای خواننده معرفی کرد. به طوریکه خواننده بعد از خواندن داستان، بتواند با آن شخصیت همراه شود، صفات اخلاقی اش را بشناسد و بتواند او را در ذهن به تصویر بکشد. این اتفاق در داستان شما نیفتاده است. تعداد شخصیت ها زیاد است و انگیزه هایشان برای خواننده قابل قبول نیست. روابط علی و معلولی داستان میلنگد و ما نمیفهمیم چرا این خانواده به خواست بک دختر نوجوان تصمیم به جابهجایی میگیرند، چرا این همه مشکلات سرراهشان سبز میشود؟ چرا تصمیم نهایی برای بازگشت به خانه قدیمی را دختر میگیرد؟ آیا نمیشد از اول انتخاب بهتری داشت؟
گفتوگو نویسی محور دیگری است که باید به آن پرداخت. توصیه میکنم روی گفت و گو نویسی متمرکز شوید. شخصیتها خیلی از جاها دارند حرف میزنند. ما دیالوگ یا گفتوگو نداریم. حتما شنیده اید که برای تقویت گفتوگو نویسی، باید نمایشنامه بخوانید. گفتوگوها را تا جایی که جا دارد کوتاه بنویسید و تا میتوانید از گفتوگو حذف کنید. کتابهای نظری داستان نویسی به این مبحث پرداخته اند. در اینجا فرصت نیست که به این مهم بپردازیم. ولی شما حتما این کتابها را مطالعه کنید.
پیشنهاد میشود این داستان با توجه به مطالب بیان شده بازنویسی شود. مهمترین نکته هم این است نویسنده چه میخواهد بگوید؟ مهمترین حرف نویسنده در داستان چیست؟پاسخ به این سوالها شما را در بازنویسی کار یاری میکند. داستانتان را بازنویسی کنید و برایمان بفرستید. بارها و بارها داستانتان را بخوانید، از پاک کردن و حذف کردن نترسید تا جوهر کارتان مشخص شود. منتظر داستان شما هستیم.
————————————————————————————————————————————–
رزومه سرکار خانم نفری
مرضیه نفری متولد 1359 کارشناس رشته اطلاعات و دانش شناسی، مدیر موفق در حوزه های فرهنگی و کتابداری.
- مدیر نمونه کشوری در زمینه مدیریت کتابخانه
- کسب رتبه به عنوان کتابدار نمونه، کارشناس فرهنگی نمونه در استان و کشور.
- فعال در زمینه نویسندگی و داستان نویسی
تالیفات:
- رمان نوجوان شبهای بی ستاره، انتشارات شهرستان ادب
- رمان بزرگسال جامانده از پسر، انتشارات سوره مهر.
- مجموعه داستان شاید عشق باشد شاید عادت انتشارات انجمن قلم( چاپ دوم این کتاب انتشارات سوره مهر می باشد)
- چاپ مجموعه داستان گروهی شبهای آفتابی انتشارات زمزم هدایت
- چاپ مجموعه داستان گروهی یخ در بهشت انتشارات جمکران
- رمان بزرگسال”برفاب” در دست چاپ انتشارات معارف
جوایز ادبی:
- کسب بیش از ده ها رتبه ملی در داستان نویسی، جشنواره های مختلف داستان کوتاه
- کسب رتبه در جشنواره کتاب سال رضوی توسط کتاب شبهای بی ستاره
- کسب رتبه در جشنواره کتاب سال شاهد توسط کتاب شبهای بی ستاره
- کسب رتبه در جشنواره کتاب سال دفاع مقدس توسط کتاب شبهای بی ستاره
- برگزیده در جشنواره کتاب سال پروین اعتصامی توسط کتاب شبهای بی ستاره
- برگزیده در جشنواره کتاب سال انقلاب اسلامی توسط کتاب شبهای بی ستاره
- برگزیده در جشنواره کتاب سال سبک زندگی توسط کتاب شبهای بی ستاره
- برگزیده در جشنواره کتاب سال شهید غنی پور توسط کتاب شبهای بی ستاره
- برگزیده جشنواره کتاب سال انقلاب اسلامی:کتاب جامانده از پسر
- برگزیده جشنواره کتاب سال شهید اندرزگو:کتاب جامانده از پسر
همکاری ها:
- همکاری با نشریات در زمینه داستان، یادداشت، نقد و معرفی کتاب(زن روز-پیام زن-یاران امین-سلام بچه ها و باران و …)
- همکاری با نهاد کتابخانه ها، استانداری، دفتر تبلیغات اسلامی، کانون پرورشی فکری، آموزش و پرورش ، حوزه هنری، .انجمن حمایت از کودکان کار، دادگستری، دانشگاه قم، سایت امام خامنه ای، مجمع ناشران انقلاب اسلامی، دانشگاه آزاد به عنوان منتقد ادبی و برگزاری دوره های آموزش و فرهنگی
- همکاری با ناشران متعدد به عنوان ارزیاب و مشاور
- همکاری با واحد ادبیات داستانی بسیج هنرمندان
- همکاری با مرکز فرهنگی تبلیغی آینده سازان
- عضو شورای اندیشه ورزی کانون بانوی فرهنگ
- عضو شورای کتاب انتشارات زائر
- عضو اصلی گروه داستانی خورشید(کارگروه ویژه نقد داستان)
- عضو شورای داستان انتشارات زائر
آموزش:
- مدرس دوره های داستان نویسی در دانشگاه قم
- مدرس دوره ها و کارگاه های داستان در نهاد کتابخانه های عمومی
- مدرس دوره های داستان در آموزش و پرورش
- برگزاری کارگاه های داستان نویسی خلاق در انجمن حمایتی کودکان کار
- تدریس داستان در حرم مطهر حضرت معصومه (س)
کارگاه نقد و داوری ها:
- کارگاه تخصصی نقد داستان در حوزه هنری دفتر تبلیغات اسلامی
- کارگاه تخصصی داستان در نهاد کتابخانه ها
- کارگاه معرفی و نقد کتاب در انجمن خادمیاران حرم رضوی
- کارگاه تخصصی داستان در کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان
- کارگاه تخصصی داستان و نقد کتاب در بسیج استان قم
- برگزاری جلسات تخصصی نقد با عنوان منتقد، کارشناس مجری در نهاد کتابخانه ها، آستانه مقدسه حضرت معصومه ، آستان مقدس رضوی، حوزه هنری، انجمن داستانی داستان جمعه، گروه داستانی خورشید و …
- داوری جشنواره داستان در نهاد کتابخانه های عمومی ، آموزش و پرورش، جشنواره داستانی بسیج
دیدگاهتان را بنویسید