نقد داستان کوتاه «برکت»
داستان کوتاه « برکت»، به قلم فاطمه سادات حاجی باباییان
رد کیفها روی گردن وشانههایش جاانداخته بود، بند کیفها از پشت، ضربدری سیاه روی پشتش ساخته بود. تعدادی را از شانهی چپ روی پهلوی راست وتعدادی را از شانهی راست روی پهلوی چپ مرتب کرده بود، چند کیف زیپ دار مشکیِ بزرگ وکوچک را هم روی ساق وساعد دستش این سو وآن سو میکشید.با بعضی تکانهای شدید تعادلش کمی بهم میخورد وخودش را به میلههای قطار میچسباند.
_ انواع ساکهای دستی، کیفهای مسافرتی، کیف کمری، کولهی کوهنوردی ساک باشگاهی برند کاترپیلار، نایک و … زیر قیمت بازار دارم. خانمها که بچهمدرسهای دارند، دانشجوها، خانمهای ورزشکار کسی چیزی احتیاج داره بیارم از نزدیک کیفیت جنس رو ببینند….
نگاه سرد و بیاعتنای مسافران خسته، لحظهای روی لبهای او وبقیهی دست فروشها خیره میماند سرتاپایشان را برانداز میکردند ودوباره به نقطهای دیگر چشم میدوختند. عدهای هم غرق در گوشیهوشمندشان چت میکردند، یا بادست صفحهی گوشی را بالا وپایین میکشیدند.ومثل مجسمهای بیروح که گوش در بدنش تعبیه نشده هیچ عکسالعملی نشان نمیدادند.
نگاهش را به نشستهها وایستادهها افکند. نفس سردش را بیرون داد.
دستگاه کارتخوان را به دست دیگرش داد واز جیب مانتوی مشکیاش موبایل را بیرون کشید. به ساعت گوشیاش نگاهی انداخت، از هفت گذشته بود، سرشانههایش گزگز میکرد و چند رد سرخ وعمیق روی پوست ساعدش میسوخت. تحمل سنگینی کیفها روی پهلو وشکمش را نداشت. زیر دلش بدجوری تیر میکشید، میخواست اولین ایستگاه که قطار توقف کرد پیاده شود. تارهای بهم ریختهای که پیشانی نوچ وعرق کردهاش را قلقلک میداد، زیر شال خاکستری مرتب کرد. دانههای عرق روی تیرهی پشتش سر میخورد.
_نبود خانمها؟ کسی ساک احتیاج نداره؟!
_ایستگاه میدان محمدیه!
فوجی از جمعیت بافشار از قطار پیاده وفوجی سوار شدند.
به سختی روی یکی از صندلیهای ایستگاه نشست. دستهی کیفهای دستی را روی نیمکت کناری اش گذاشت بایکدست شروع به مالیدن رد کیفها روی ساعددست دیگرش کرد. در ذهنش درآمد امروز را محاسبه کرد. چنگی به دل نمیزد. زیر دلش تیر کشید.دوباره داغش تازه شد.
_خدایا این چوبکاری چیبود این وسط نصیبم کردی؟
اشک حلقهای شد دور چشمهای درشت وعسلیاش وسُر خورد روی گونهاش.
ساعتی بعد با کیفها از جایش بلند شد و به سمت خروج از ایستگاه حرکت کرد، موبایلش زنگ خورد.
_ سلام… دارم میام ...چندتا برگه میخوای؟ دفترقبلیت تموم شد؟
…میخرم برات عزیزم… داروهای بابا رو ساعت پنج دادی بهش؟ …عیبی نداره مامان، دکتر گفت از عوارض شیمیدرمانیه!…
…تامن میام چندتا سیبزمینی بزار توی قابلمه بپزه!…
فکر فردا صبح و وقتی که با هزار دردسر برای سقط جنین گرفته بود، کامش را تلخ میکرد.
_کاش کمی زودتر میفهمیدم این بیماری لعنتی میخواد خورهی جان مرتضی بشه اونوقت نمیذاشتم این طفل بیگناه پابندم بشه.
تصویر اجزای بدن جنین توی آخرین سونوگرافی در مغزش رژه میرفت.
_پانزده هفته وسه روز… دیگه خیلی بزرگ شده!
سگرمههایش را درهم کشید روی پیشانی اش چند خط عمیق افتاد.
_اما من دیگه نمیتونم ادامه بدم یا باید پول درمان مرتضی رو جور کنم یا مادریِ این دختر کوچولوی کنار قلبم رو بپذیرم. دختر!… که بشه یکی مثل من؟!…
یک گوشه ایستاد تا نفس تازه کند، وکیفها را جابهجا کند.
روی صفحهی مانیتور بزرگی درسالن خروجی مترو فیلمی از سقط جنین و اتفاقی که برای جنین هنگام سقط میافتد پخش میشد. دلش مالش رفت. میخواست عق بزند. بطری آب را از کیف کمری اش درآورد وبه لبهای خشکش چسباند. دوباره نفس گرفت وراه افتاد، دوقدم بیشتر نرفته بود که، برگهی تبلیغاتی که خانمی محجبه وخوشرو جلوی پله برقی توزیع میکرد توجهش را جلب کرد. هنوز بغض راه گلویش را بسته بود. یک قطره اشک روی صفحهی کاغذ که به دستش داده بود چکید.
«هرکه دارای فرزند دختر باشد خداوند یاری دهندهی او برکت بخش به او وآمرزندهی او خواهد بود. رسول اکرم»
_ ای بابا کسی چه میدونه تو دلِ یه بیچارهای مثل من چی میگذره؟! این حرف وحدیثا مال اونایییه که شکمشون سیره! کدوم برکت؟ کدوم یاری؟
ولبهایش را ورچید وبغضش را فرو داد. برگه را تاکرد وبه زحمت در جیبش چپاند. نفس سردش را بیرون داد. وبه زحمت روی پلهبرقی تعادلش را حفظ کرد. انگار کلماتِ روی کاغذ را توی سرش ریخته بود، وکلمات درذهنش جان گرفته بودند وحرف میزدند. حالت تهوعش بیشتر شده بود، سرش گیج میرفت. بالای پلهها که رسید دیگر چیزی نشنید.
********
_ بله الان حالش بهتره فقط آرامبخش بهش زدن کمی استراحت کنه. طفلی تمام کت وکولش خسته وزخمیه. آقای وکیل من نذرم رو همین فردا ادا میکنم نمیذارم دیرتر بشه. خدا خودش محل نذر رو برام فراهم کرد.
زن چشمهایش را بازکرد. بادیدن سرم بالای سرش وبوی مواد ضد عفونی چیزهایی دستگیرش شد.
سرش را که گرداند، لبخند آرام زنی بالای تختش، تصویر مقابل چشمهایش را پرکرد. زن میانسال درحالیکه دست وپایش را گم کرده بود. به طرف در اتاق دوید.
_ پرستار پرستار! به هوش اومد…
*******
_آره عزیزم شوهر مرحومم نذر کرده بود که یک سوم مالش رو به یه خانوادهای که احتیاج دارند ببخشیم. آقای وکیل درجریان کارما هستند. اون روز وقتی تو میدون مولوی مغازه شوهرم رو فروختم واز بنگاه برمیگشتم منتظر ماشین دربستی ایستاده بودم که شما رو دیدم بالای مترو از حال رفتید.و دورتون شلوغ شده بود.
ما هیچ وقت بچهدار نشدیم وقتی توبیمارستان فهمیدم شما بارداری واینهمه به مشقت افتادی برای درمان شوهرت شک نکردم که خدا شما رو سر راهم گذاشته.
از توی کیف سفیدش چیزی در آورد.
_بفرمایید اینم کلید یه واحد کوچیکه طرفای شوش، که پایینش یه تولیدی پارچه است، میخوام به امید خدا به وصیت شوهرم عمل کنم و عایدی این تولیدی و سرقفلیش رو همین امروز توی همین محضر به نام شما وهمسرتون بزنم. تا دیگه مجبور نباشی بری سرکار، به یه متخصص خوب هم سفارشتون رو کردم، خیلی امیدوارم که شوهرت خوب میشه.
چیزی در دل زن فرو ریخته بود، سرش را گرداند، نگاهی به صورت زرد مرتضی انداخت که اشک پلکهای بی مژه اش را خیس کرده بود. کلمات برگهی تبلیغاتی در ذهنش طنین انداخت.
هرکه فرزند دختری داشته باشد. خداوند یاری دهندهی او برکت بخش به او و…
_خدایا شکرت این دختر هنوز دنیا نیومده با خودش برکت آورده.
زبانش بند آمده بود وفقط اشک میریخت. دستش را روی حرکت ریزی که پایین شکمش حس میکرد گذاشت. ونفسی عمیق کشید.
نقد داستان برکت
داستان برکت با توصیف آغاز میشود. معمولاً شروع داستان با توصیف ریتم داستان را کند میکند و مخاطب را دیر وارد فضای داستان میکند. مخصوصاً در داستانهای بلندی که چند صفحه اول را به توصیف و فضاسازی اختصاص میدهند. شروع با توصیف ممکن است باعث شود که مخاطب داستان را پس بزند. اما توصیفی که در داستان برکت به کار رفته توصیف حوصله سر بری نیست. در واقع یک نوع عدم تعادل است. نویسنده وقتی درباره رد کیفها بر روی دست و شانه مینویسد درواقع مخاطب را با رنج ناشی از حمل آن همه بار سنگین آشنا میکند بدون اینکه به طور مستقیم به آن رنج اشاره کند. مشغولی آدمهای داخل مترو با گوشیهای هوشمندشان و نگاههای سرد آدمها هم به فضاسازی و عدم تعادل کمک میکند. قطعاً تجربهئ زیستهئ نویسنده و سفرهای درونشهری و مواجهه با مسافران مترو و دستفروشانی که بارهای سنگین با خودشان حمل میکنند نقش مؤثری در این ایجاد این فضاسازی داشته است. استفاده از تجربهئ زیسته یکی از مهمترین توصیهها به هنرجویان داستاننویسی است. یعنی برای خلق یک داستان، اگر خوب به اطرافمان نگاه کنیم و کمی تخیلمان را به کار بیندازیم با دهها داستان ناب مواجه خواهیم شد و لازم نیست دنبال فضاها و داستانهای عجیب و غریب بگردیم. مثلاً اگر پای درد دل همین فروشندگان مترو بنشینیم یا به مکالماتشان گوش کنیم هر کدام داستان خاص خودشان را دارند. چون گاهی برخی برای جذب مشتری اطلاعاتی از زندگیشان به مشتریها میدهند. مثلاً چک برگشتی یا وجود یک فرد بیمار در خانواده. ممکن است این داستانها راست هم نباشند اما ذهن یک داستانپرداز را به تخیل وا میدارند.
داستانِ برکت کاملاً حرفهای شروع شده طوری که مخاطب به فضای داستان پرتاب میشود. اما در ادامه با عجله به اتفاقات پرداخته شده. گویی نویسنده برای پایان بردن داستان عجله داشته.
بهتر است اطلاعات خرد خرد به مخاطب ارائه شود. اما خواننده داستان ناگهان در دو سه خط با حجم انبوهی از اطلاعات مواجه میشود. بیماری همسر، بارداری و فقر و تصمیم به سقط جنین. آن هم به صورت واگویه با خود. این بخش باید کمی بسط و گسترش پیدا کند. مثلاً در دردِ دلهای دو دستفروش با هم اطلاعات ذره ذره ارائه شود.
مشکل بعدی شعارزدگی داستان است. زن چادری خوش برخورد به صورت شعاری و گل درشت در داستان حضور دارد. با توجه به اسم داستان و توصیف زن چادری یعنی این دو ماجرا به هم ربط پیدا خواهند کرد. البته هم در زندگی واقعی و هم در داستان همه چیز به هم ربط دارد. با این تفاوت که در زندگی واقعی ممکن است خیلی از مشکلات به صورت تصادفی حل بشوند اما نویسنده حق ندارد در داستان مشکلات را به صورت تصادفی حل کند. داستان زنجیرهای از روابط علت و معلولی است. یعنی هر اتفاقی باید یک دلیل باورپذیر داشته باشد. حضور یک زن مثل فرشته نجات و دادن کلید یک مغازه به زنِ دستفروش در داستان علتمند نیست. ریتم داستان در نیمه دوم به اندازهای تند است که مخاطب از اتفاقات جا میماند.
هدف داستان این است که به خواننده داستان بقبولاند که دختر برکت زندگی است. اما در این امر ناموفق بوده. برکت صرفاً سرریز شدن پول از آسمان و حل شدن همه مشکلات به دست معجزه نیست. در داستان هم معجزه هیچ جایی ندارد. مخصوصاً در حل گرههای اصلی و بزرگ داستان. گرههای اصلی باید با روابط علت و معلولی حل شوند. داستان برکت بیش از اینکه یک داستان باشد طرح یک داستان است.
حل شدن مشکل زنِ دستفروش باید قدم به قدم اتفاق بیفتد. مثلاً مشورت با چند آدم باتجربه و منع کردن او از سقط جنین. در خلال این صحبتها میشود به برکت حضور فرزند دختر هم اشاره کرد.
قدم بعد میتواند باخبر شدن یکی از اعضای خانواده یا دوستان از مشکل این زن باشد. این دوست میتواند یک بار کوچک از روی دوش او بردار. مثلاً به اندازه غذا درست کردن برای خانواده. قدم بعدی معرفی او به یک بنیاد خیره. تشکیل پرونده ویژه در آن بنیاد و معرفی به یک شخص خَیّر. از طرفی خبر بارداری زن و خبر از دختر بودن جنین میتواند روحیهئ پدرِ خانواده را بهبود ببخشد و برای مبارزه با بیماری تلاش بیشتری بکند. به این ترتیب داستان برکت قابلیت گسترش زیادی پیدا میکند. شاید در حد بیست صفحه و حتی بیشتر.
در نهایت برای تمام کردن داستانها عجله نداشته باشید. به همهئ جنبههای یک ماجرا به دقت توجه کنید. تا حد ممکن از معجزه و وقایع تصادفی دوری کنید. چندین رابطه علت و معلولی برای داستان در نظر بگیرید. با شخصیتهای داستانتان دوست باشید و توی ذهنتان با آنها زندگی و گفتگو کنید. و بالأخره با توجه به عناصر داستاننویسی موفق خواهید شد که یک داستان خواندنی خلق کنید.
با آرزوی موفقیت
به قلم فاطمه سلیمانی ازندریانی
دیدگاهتان را بنویسید