نقد داستان کوتاه «برای یک دلِ تنگ»
داستان کوتاه «برای یک دلِ تنگ»
به قلم «مریم صفدری»
هفت صبح مرتضی را بدرقه کرده بود و الان تازه سهی بعدازظهر بود. فقط هشت ساعت گذشته بود و چقدر سخت! سه ماه پیشرو را چطور باید میگذراند؟! فاطمه از صبح هزار تا بهانه آورده بود. انگار بچهی سه ساله فهمیده بود که وقتی بابا از زیر قرآن رد میشود و میرود یعنی حالا حالاها برنمیگردد. الان هم به زور تکانهای مداوم روی پا خوابیده بود و جرأت نداشت از ترس بیدار شدن، او را زمین بگذارد. یک ساعت و نیم بود که نشسته بود و نیاز به دستشویی داشت. چهار ماهه بود و هنوز شکم نداشت اما نشستن زیاد، زیر دلش را درد آورده بود. به صورت معصومِ فاطمه نگاه کرد. ابروهای کشیده و باریکش به مرتضی رفته بود. اما صورت گرد و لبهای کلفتش به خدابیامرز مادر خودش رفته بود. نگاهی به پنجره انداخت. برف قطع شده بود. پس به نشستن نرسیده بود. یادش آمد که آخرش هم مرتضی بیشتر از سه پیت نفت نیاورد. ابروهایش ناخودآگاه در هم رفت. چقدر گفته بود این اندازه نفت، خیلی صرفه جویی کند جواب یک ماه زمستان را میدهد، دوماه دیگر را چه کند؟! گفته بود نمیتوانم با شکم ورآمده و بچهی سه ساله صف نفت بایستم و پیت به دست برگردم خانه. گفته بود حتی شده آزاد بخر. اما مرتضی زیر بار نرفته بود. جواب داده بود که تا نفتت تمام نشده برمیگردم. حتی اضافه کرده بود برنگشتم هم خدای تو و بچهها بزرگ است. همانجا یادش آورده بود که دفعهی قبل که نبود نصفه شب فاطمه تب کرده بود، آنقدر که هذیان میگفت. پاشویه کرده بود، دارو داده بود. تاثیر نکرده بود. مانده بود در این شهر غریب که نه خانوادهی خودش بودند و نه خانوادهی مرتضی به کجا پناه ببرد. آخر مجبور شده بود ساعت یک نصفه شب چادر سر کند و بچه را بزند زیر بغل و با صلوات و ترس و لرز نیم ساعت پیاده بچه به بغل برود تا برسد درمانگاه نخل. مرتضی که برگشته بود گفته بود که باید میرفت درِ خانهی مشدی رمضون بقال محل را میزد و با او بچه را میبرد. مرتضی هم نفسش از جای گرم درمیآمد. نصفه شب مردم را بیدار میکرد، چرا؟ چون شوهرش که الان باید خانه میبود جبهه بود. حالا اینبار خودش قبل رفتن سپرده بود به مشدی رمضون که هوای زن و بچهاش را داشته باشد. یخچال را هم پر کرده بود. نان هم زیاد گرفته بود، ولی به تعمیر گوشهی سقف که نم داده بود نرسیده بود. حالا او باید علاوه بر همهی نگرانیها خداخدا کند که زیاد برف و باران نبارد که مبادا سقف طاقت نیاورد. کاش تسبیحش دم دستش بود تا نذر صلواتش را شروع میکرد. دفعهی قبلی که مرتضی رفته بود چهارده هزارتا صلوات فرستاده بود آن هم در ده روز. اینبار نیت کرد هفتاد و دوهزارتا بفرستد به نیت شهدای کربلا. زیادترش کرده بود چون نمیدانست چرا اینبار بیشتر دلش شور میزند. یاد فرزانه دخترخالهاش افتاد که وقتی خبر شهادت شوهرش را آورده بودند گفته بود ((میدانستم این دفعه برگشتنی در کار نیست چون دم رفتنش دلم به شور افتاده بود)). استغفراللهی گفت. دلشورهاش حتما به خاطر بارداری بود. از مادرش شنیده بود که زن حامله خیلی مضطرب میشود. حتما به خاطر همان بود. نباید بد به دلش راه میداد. فکر کرد اگر فاطمه زودتر بیدار شود میرود امامزاده. هوا سرد بود اما ایرادی نداشت. لباس، زیادتر میپوشیدند. اگر غروب خانه میماند از دلتنگی دیوانه میشد. کاش لااقل شهر خودشان بودند. اینطور وقتها هزارتا خانه بود که میتوانست دست دخترش را بگیرد و آنجا برود.حرفی بزند، اشکی بریزد، دلی سبک کند و برگردد. بارها به مرتضی گفته بود تو که دوازده ماه سال جبهه هستی و اصلا معلمی نمیکنی، انتقالی بگیر برویم شهر خودمان من تنها نباشم. هر بار گفته بود چشم و هر بار در مدت کوتاه مرخصی که میآمد فرصت نمیکرد سراغ اینکار برود.
در این شهر غریب با همسایهها فقط سلاموعلیکی داشت. محله مسجد نداشت و تا نزدیکترین مسجد کلی راه بود. میماند همین امامزاده که خیلی هم رونق نداشت. سوت و کور در عقب نشینی خیابان افتاده بود. خیالش راحت بود که نزدیک است و پیاده میتواند برود. آنجا هم آنقدر خلوت بود که فاطمه هرچقدر سروصدا میکرد یا میخواست از ضریح بالا برود کسی نبود که دعوایش کند. خودش هم میتوانست یک گوشه کز کند و آرام آرام گریه کند تا سبک شود. خوبی اش این بود که فاطمه فکر میکرد همهی آدمها در امامزاده گریه میکنند و دم به ساعت نمیآمد بپرسد مامان چرا گریه میکنی. فقط کاش زودتر بیدار میشد. هوا که تاریک میشد احساس ناامنی و ترس میکرد. خصوصا که این روزها منافقین از خدا بی خبر همهجا جولان میدادند. همین تابستانی که گذشت آقای رجایی و باهنر و آقای بهشتی را ترور کردند.
پای چپش خواب رفته بود و گزگز میکرد. هرچه تلاش کرد شاید بتواند با دستش انگشتان پایش را ماساژ بدهد نتوانست. چارهای نبود.باید فاطمه را زمین میگذاشت. به آرامترین حالتی که میتوانست پاهایش را از هم باز کرد. زیر لب صلوات میفرستاد که بلکه خدا کمک کند و بچه بیدار نشود. اما نشد. به محض اینکه بالشت کاملا روی زمین قرار گرفت فاطمه سرش را بلند کرد. بیدار شده بود.
نمیخواست تا نماز امامزاده بماند، اما نشد، گریههایش تمام نشد. هیچکس نبود و فرصتی پیدا کرده بود بلند بلند گریه کند و دلش خالی شود. سبک شده بود. آنقدر که دل به دل فاطمه میداد و در برابر بهانههای تمام نشدنیاش صبوری میکرد. فاطمه اصرار داشت که از جدول کنار جوی، راه برود. هرچند شب بود و عجله داشت زودتر به خانه برسند، اما دستش را گرفت و گذاشت تاتی تاتی از لب جوی برود. با یکدست رویش را گرفته بود و یک دستش هم در دست بچه بود. صدای گوشخراش موتور حواسش را پرت کرد. اسلحه را که دست راکب دید فقط یک چیز به ذهنش رسید، فاطمه طوری نشود. بچه را بغل کرد، خودش را زمین انداخت و تا جاییکه میتوانست فاطمه را زیر خودش قایم کرد.
سبک بود، خیلی سبک، آنقدر که هیچغمی و هیچدلتنگی نداشت. شهید شده بود.
_______________________________
نقد داستان «برای یک دل تنگ»
به قلم مریم دوست محمدیان
عرض سلام و خدا قوت خدمت همراهان پایگاه نقد داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ؛
بار دیگر به پای موشکافی داستانی دیگر مینشینیم و همراه شما هستیم؛ با داستانی از مریم صفدری با نام برای یک دل تنگ.
اولین نکتهای که یادآوری آن ضرورت دارد قالب ارسالی داستان است. از همه همراهان عزیز درخواست میشود که داستان ارسالیشان را در قالب ورد با فونت بی میترا یا بی نازنین و قلم 14 بفرستند. همچنین درخواست میشود مواردی چون راستچین کردن و پاراگرافبندی را در نوار ورد خود تنظیم کنند. شاید برایتان سؤال پیش بیاید که آراستن ظاهری آن هم با چنین مختصاتی چه لزومی دارد؟ جواب این است؛ درستنویسی و ارسال اثر در قالب استاندارد، یکی از شاخصههای نویسنده کاردرست است. بیشک رعایت یا عدم رعایت موارد پیش پاافتادهای نظیر موارد ذکرشده، مواجهه دیگران با اثرتان را متفاوت خواهد کرد. در قالب مثال، ضرورت این نکته را تبیین میکنیم و سپس به سراغ داستان خواهیم رفت. خیاطی را در نظر بگیرید که بسیار حرفه ای است و پارچه گرانقیمتی را در اختیار دارد. این خیاط، بینقصترین برش را روی این پارچه میزند و با ظریفترین دوختها لباس را میدوزد؛ اما بدون چیدن نخهای اضافه و ریشههای بیرونزده از درز لباس و اتوکشی، آن را تحویل مشتری میدهد. آیا دیگران با دیدن این لباس، گرانی پارچه یا مدل زیبای آن را تحسین خواهند کرد؟ آیا اصلاً به دیدشان خواهد آمد؟ ضرورت درستنویسی و چیدمان کلمات، در قالب پذیرفته شده نیز با همین مثال اثبات میشود.
داستان برای یک دل تنگ، داستان زنی است که باردار است و بچه کوچکی دارد. همسر این زن، رزمنده جبهه است؛ در حالی که همسرش راضی به رفتن او نیست. عدم رضایتهای این زن را در واگویههای ذهنیاش درک میکنیم. این زن، برای این که عقده دل باز کند شبانه با فرزند کوچکش راهی امامزاده شهرشان میشود. در مسیر برگشت از امامزاده، هدف ترور منافقین قرار میگیرد و شهید میشود. این بود پیرنگ داستانی که خواندیم.
بی شک مخاطب، داستانی با پیرنگ کم وبیش درست را پیش رو دارد. چرا کم وبیش؟ زیرا مسأله داستان عدم رضایت زن برای حضور همسرش در جبهه است؛ اما در یکچهارم نهایی داستان، محور میچرخد و مسأله دیگری رقم میخورد. در داستان، دغدغه شخصیت که منجر به عدم تعادلش شده است تا پایان داستان باید پی گرفته شود. اگر این اتفاق در این داستان میافتاد ما با یک پیرنگ بی نقص مواجه بودیم. همچنین نویسنده در صورتی میتوانست نقص پیرنگ خود را پوشش دهد که داستانش را از زبان روایت، به زبان تصویر برمیگرداند. ما با شخصیتی مواجه هستیم که بدون کنش خاصی، مدام واگویه های ذهنی دارد. در ذهن این زن به عدم امکانات کافی مثل نفت یا مریض شدن بچه یا اطلاعاتی دیگر پی میبریم. به بیان دیگر، نویسنده به ما میگوید؛ نشان نمیدهد. امری نادرست که امکان تصویر در داستان را به عنوان بهترین امکان، از بین میبرد. زبان روایی در داستان اگر به جا و درست استفاده نشود جهان داستان را وارد فضای انتزاعی میکند و بهره مخاطب را از لذت کم میکند. بهترین شاهد این مدعا، تمام شدن حرف نویسنده در کمتر از هزار کلمه است. امری که با در کنار هم آمدن سه امکان تصویر_دیالوگ_روایت، برطرف میشد؛ و شخصیت داستان ما اینقدر در خلوت خود تنها نمیماند که ما از طریق ذهن او به مسأله داستان پی ببریم.
نکته دیگر، شروع داستان از جای نادرست است. این مسأله سبب شده است که برش مکانی داستان، بی هیچ دلیل درستی بلند شود. به راستی اگر داستان از مکان امامزاده شروع میشد چه خللی به پیکره آن وارد میشد؟ جز این که زمینهای را فراهم میکرد تا شخصیت دیگری وارد فضای داستان شود و از امکان بینظیر دیالوگ با مسأله داستان آشنا شویم؟ علاوه بر این، شروع از جای نادرست، بار داستان را روی دوش فلاشبک میاندازد که ابداً چنین شأنی را در هیچ نوعی از داستان ندارد. شأن فلاش بک، فقط دادن اطلاعات ضروری است؛ نه گفتن داستان.
نکته بعدی، زاویه دید این داستان است. راوی، در این داستان دانای کل است که با زبانی قضاوتگر به مخاطب اطلاعات میدهد. فضایی وسیع، که توصیه میشود در داستان کوتاه از آن استفاده نشود. با همان دلایل روایی شدن داستان و قضاوت بی جای راوی. بهتر است متناسب با داستان، از امکانات راوی اولشخص یا سومشخص محدود به ذهن استفاده شود.
حیف است چنین پیرنگ خوبی بازنویسی نشود. از نویسنده تقاضا میشود با توجه به نکات ذکرشده، دوباره ما را مهمان قلم خود کند.
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
داستان زیبایی بود که پایانی تاثیرگذار داشت. نثر روانی داشتیم اما گاهی رد پای راوی در داستان دیده میشد.
به نظر میآید زاویه دید اول شخص بهترین گزینه برای این داستان است چون با عواطف شخصیت و درونگریهای او مواجه هستیم اما مطمئنا نویسنده ناگزیر بوده که از آن چشمپوشی کند چون پایان داستان و شهید شدن زن، امکان استفاده از این زاویه دید را از نویسندهی عزیز گرفته است. من راوی میتوانست احساسبرانگیزی کار را چندبرابر کند و فاصلهی بین خواننده و روایتگر را از بین ببرد. داستان با چند تصویر خوب مواجه است اما بیشتر با روایت راوی بیان شده و جای تصویر بیشتر خالی است، برش زیبایی از یک زندگی داشتیم با تفکر در یک نگاه خوب داستانی. موفق باشید.
سلام و ادب
ممنون از حسن توجه شما و نکات ارزشمندی که فرمودید🌷