نقد داستان کوتاه «ایستگاه قطار»
داستان کوتاه «ایستگاه قطار»
به قلم مریم صفدری
قطار از روی تپهای گذشت و از سرپیچی که در آنجا بود ناپدید شد. همیشه در همین لحظه دوباره ناامید میشد. خودش میفهمید که یک تَرَک به آن هزاران ترک قلبش اضافه میشد. دست خودش نبود. امیدش تمام شدنی نبود. نبودن قاسم برای همه عادی شده بود اما برای او نه. ۲۶ سال و سه ماه بود که عادی نشده بود. ناامید نشدن او هم برای همه عادی شده بود، برای مسئول ایستگاه، برای خطنگهدار، برای حسن بقال و مشکاظم نانوا و علیآقای شیرفروش، برای کبری خانم همسایهی دست راستی و عزیزآقا همسایهی دست چپی، حتی برای آن چنار بزرگ وسط آبادی که هفتهای دو روز در راه ایستگاه زیرش مینشست تا نفسش بالا بیاید. دروغ چرا؟! این آخری شاید هنوز به او عادت نکرده بود. یادش نمیآمد که چند سال است که دیگر یک نفس نمیتواند از خانه تا ایستگاه بیاید. فقط میدانست که آن سالهای اول حتی میتوانست بدود تا ایستگاه! نه اینکه دیر کند تا مجبور شود بدود. همین که چادر سر میکرد به نیت قطار شنبه یا سهشنبه ولولهای در جانش میافتاد که این دفعه برمیگردد! این دفعه حتما در ایستگاه پیاده میشود. این بود که اول تند میرفت، بعد که خانهی مشتقی -آخرین خانهی ده- را رد میکرد تا ایستگاه شروع میکرد به دویدن از شوقش. قطار میآمد. تک و توک مسافری پیاده و سوار میشد و بعد راهش را میکشید و میرفت. میماند همانجا. دلش به برگشتن رضا نمیداد. میماند تا قطار از روی تپه بگذرد و از سرپیچ ناپدید نشود. هر دفعه در همان لحظه یاد رفتن قاسمش میافتاد. آخرین بار که قاسم رفته بود هم ایستاده بود تا قطار برود و دیده نشود. بعد سنگین برگشته بود خانه. ۴۶ روز بیشتر طول نکشیده بود که خبر آورده بودند که از قاسمش هیچ خبری نیست. معلوم نبود اسیر شده یا شهید. اگر شهید شده یک متر قبرش کجاست تا برود سر آن شیون کند و دلش را خالی کند. اگر اسیر بوده چرا نیامد؟! اگر، اگر، اگر… یک وقتها دلش را خوش میکرد. میگفت خدا را چه دیدی شاید دین و مذهبش را عوض کرده، رفته یک طرف دنیا سر و همسری به هم زده و دارد زندگیاش را میکند. تا این فکر به سرش میزد استغفراللهی میگفت و نرمی بین انگشت شصت و اشارهاش را گاز میگرفت. قاسمش اینقدر دین و ایمان قوی داشت که محال بود اینچنین کارهایی بکند.
یک شبهایی که تنهایی خیلی عذابش میداد بیبرو برگرد کابوس میدید. میدید که قاسمش را در زندان عراق شکنجه میدهند. قلبش تکهتکه میشد. از فریاد خودش از خواب میپرید. یک قلپ آب میخورد و هفت تا بسمالله میگفت و به خودش فوت میکرد. مطمئن بود که قاسمش را اینطور شهید نکردهاند.
-ننه منظر! بیا سوارشو پیاده برنگرد.
گوشهایش را تیز کرد. اصغرآقا بود که صدایش میکرد. یکی دو سالی بود که پسرش سرباز بود و هر وقت برای مرخصی میآمد اصغر با نیسان میآمد دنبالش. برای جوان بیست ساله راهی نبود از ایستگاه تا ده، اما اصغر همین یکدانه بچه را بیشتر نداشت. از همان بچگی لوسش کرده بود. مثل قاشم خودش که یکدانه بود. اما قاسم او کجا و جوانهای این دوره زمانه کجا! قاسمش ده سال بیشتر نداشت که یتیم شد. مگر خودش چند سالش بود؟! یک زن جوان سی ساله. سر آن یک تکه زمینی که داشتند دوتایی جان میکندند تا روزیِ یک سالهشان را در بیاورند و دستشان جلوی کسی دراز نباشد. همان بود که یک عمر سرافراز زندگی کرده بود. احترام صدتا مرد را در روستا داشت. بعد از قاسم هم تا رمق داشت خودش را روی زمین سرگرم میکرد. تا اینکه جانی به پایش نماند. زمین را داد اجاره. خرجش در میآمد. مگر یک پیرزن با چقدر نان سیر میشود. جان که از پاهایش رفت مجبور شد عصا دست بگیرد. این یکی را خوب یادش بود. صبح زمستان سه سال پیش بود. اولین شنبهی بعد از شب چله که آمده بود ایستگاه. نشسته بود روی سکو تا قطار از منظرش خارج شود. آمده بود بلند شود اما هرچه کرده بود نتوانسته بود. انگار که زانوانش دیگر استخوان نداشتند. آقای اسماعیلی مسئول خط را صدا کرده بود. آمده بود زیر بغلش را گرفته بود و به زور بلندش کرده بود. از آن روز به بعد بدون عصا نتوانسته بود قدم از قدم بردارد. دکترها میگفتند آرتروز شدید دارد. باید عمل کند. حتی کبری خانم آمده بود جان قاسم قسمش داد بود که بعد از عمل پرستاریاش را میکند و غصهی تنهاییاش را نخورد. اما خودش میدانست که درد زانوانش به خاطر این حرفها نیست. مال همین قلب ترک خوردهاش است که دیگر خیلی هم خوب کار نمیکند. قلب همهکارهی بدن است. خوب نباشد هیچ جای آدم خوب نیست. حالا از پا شروع شده تا بیاید بالا. نَقل جان است که میگویند از پا در میآید تا برسد به سینه و قلب. این مدت یک وقتهایی قلبش تیر میکشید. اوایل زود رها میکرد اما جدیدا نه. درد میکرد و تیر میکشید. نه دکتر رفته بود و نه به کسی گفته بود. میدانست ترکهای روی قلب کار خودش را کرده است.
نشسته بود روی نیمکت آهنی ایستگاه. چادر نوی سورمهای را از بقچه درآورده بود و پوشیده بود، همان که کبری خانم از کربلا برایش سوغات آورده بود. شنبه بود یا سهشنبه؟! نمیدانست! به عصایش تکیه داده بود و چشمش به راه بود تا قطار برسد. قلبش تیر کشید، شدیدتر ار دفعات قبل. انگار سینهاش سنگین شد. بعد یک دفعه درد تمام شد. احساس کرد تمام ترکهاب قلبش دیگر خوب شدهاند و قلبش دارد مثل ساعت بزرگ و گرد ایستگاه منظم کار میکند. سوت قطار سرخوشیاش را تمام کرد. بدون تاخیر رسیده بود راس ساعت سه. مثل همیشه ۵ دقیقه توقف کرد و بعد رفت. از روی عادت نگاهش را به رد قطار دوخت. منتظر بود تا قطار از منظرش ناپدید شود که گرمایی را روی دستانش حس کرد. چشم از قطار برداشت و سر برگرداند. خودش بود، قاسمش. با همان لباس خاکی رنگی که رفته بود. زانو زده بود در مقابلش. دستانش را محکم گرفته بود و میبوسید. منظر خم شد و سشروع کرد به بوییدن موهای قاسم، بوی گلاب میداد و خاک.
-آمدی مادر؟!
قاسم سرش را که از دستان مادر بلند کرد منظر تازه قیافهی پسرش را دید. فرقی نکرده بود. به خال کنار بینیاش دست کشید، همان که خودش هم داشت. ابروهای پرپشت و مشکیاش که به خدابیامرز پدرش رفته بود را بوسید.
– اومدم دنبالت. دیگه نمیخواد منتظر باشی.
-منظر بلند شد بی عصا. راحت راه میرفت، دست در دست قاسمش.
اولین نفر کبری خانم رفته بود بالای سرش. دیده بود ساعت از دو گذشته و پیرزن نیامده بیرون تا برود ایستگاه قطار. چادر نوی سورمهای را خودش از بقچهی داخل صندوق درتورده بود و کشیده بود رویش. دکتر را که صدا کردند گفت که احتمالا حدود ساعت۳ سکته کرده و همانجا تمام. از آن روز به بعد کسی در ایستگاه قطار منتظر نبود.
__________________________________
نقد داستان “ایستگاه قطار”
به قلم «احسان عباسلو»
در نام داستان کلمه “قطار” اضافی است. برای این داستان یک نام تک کلمه ای کافی است و در دل داستان هم متوجه می شویم که منظور ایستگاه قطار است و نه ایستگاه اتوبوس یا تاکسی لذا ضرورتی به ذکر کلمه قطار نیست. عبارت “ایستگاه قطار” خیلی عبارت دم دستی و معمولی است و به چشم نمی آید. شما این عبارت را خیلی جاها می توانید ببینید، از نقشه گرفته تا تابلوهای در خیابان و غیره، و همین نکته این عبارت را معمولی و پیش پاافتاده می کند. تک کلمه “ایستگاه” باز بهتر از خود عبارت است و کاربردهای ابدی و شعری زیادی دارد که آن را برای داستان هم مناسب تر می نماید.
گشایش را خیلی روان بگیرید. “قطار از تپه گذشت و پشت پیچ ناپدید شد” به نظر روان تر است و ساده تر.
استفاده از کلمه “از” برای “ناپدید شدن” غلط است و “در” درست است. معمولا در چیزی ناپدید می شوند و نه از چیزی.
“در آنجا بود” یعنی در کجا بود؟ خواننده از کجا بداند منظور شما از در آنجا چیست و کجاست؟ اهمیت ذکر “در آنجا” اصلاً در کجاست؟ وقتی این عبارت حذف شود جمله خیلی روانتر می شود.
این جمله “همیشه در همین لحظه دوباره ناامید میشد” نشان می دهد که این گذشتن و ناپدید شدن برای شخصیت همواره تکرار می شود و تپه و پیچ برای او آشنا هستند. پس نباید آنها را نکره بگیرید بلکه با اشاره معرفه بهتر و روان تر هم می شوند. یعنی همان کلمات “تپه” و “پیچ” نوشته شوند و نه “تپه ای” و “پیچی”. “ی” نکره را از انتهای این ها حذف کنید.
در دو سطر اول خیلی فعل “شد” و “بود” را استفاده کرده اید. این تعدد افعال “شد” و “بود” در متن داستانی اصلا سفارش نمی شوند. اصولا افعال مشابه را کمتر در کنار یکدیگر به کار بگیرید. تکرار افعال مشابه در کنار هم، متن را از داستانی بودن به دور می برند.
از این اصطلاح (خطنگهدار) مطمئن نیستم. برای فوتبال چنین اصطلاحی داریم اما برای قطار “مامور خط” را بیشتر شنیدهایم. با این حال اگر خودتان تائید میکنید که داریم پس قابل قبول است. منتها به عنوان یک نکته داستانی لااقل این را یاد بگیریم که اصطلاحات تخصصی را باید چک کرد.
اما در این جا: “میماند تا قطار از روی تپه بگذرد و از سرپیچ ناپدید نشود.” به نظر در این جمله ناپدید شود صحیح تر باشد. معمولا افراد آن قدر می مانند تا چیزی را که می بینند ناپدید شود و بعد مکان را ترک می کنند.
در انتخاب اسامی یا شخصیت هایی که وارد یک داستان می کنید نهایت دقت را داشته باشید. همین طوری کسی و چیزی را انتخاب نکنید. از میان این ها : ” حسن بقال و مشکاظم نانوا و علیآقای شیرفروش، برای کبری خانم همسایهی دست راستی و عزیزآقا همسایهی دست چپی” شاید بقال و نانوا انتخابی قابل قبولی باشند چرا که ارتباط با آنها در آبادی طبیعی است اما بقیه همین طوری گویا انتخاب شدهاند. اسامی و شخصیت هایی را انتخاب کنید که خیلی معمولی نباشند. بگذارید حتی در اسم یا شغل و جایگاه شخصیت هایی خاص باشند. برای مثال نام شخصیت اصلی (ننه منظر) چون خیلی معمولی نیست و ما زیاد نشنیده ایم بیشتر به چشم می آید. حال علاوه بر اسامی اشاره شده، مشاغل و نسبت ها هم خیلی به چشم نمیآیند چون زیادی معمولی هستند.
وقتی هم شخصیت یا چیزی را در داستان خاص می کنید نباید به راحتی آن را رها کنید. شخصیت ها شاید خاص نباشند اما “آن چنار بزرگ وسط آبادی” از میان همه درختان آبادی انتخاب و خاص شده، بنابر این نمی شود در داستان حضوری موثر نداشته باشد و فقط اشاره ای بدان شده باشد. مثلا وقتی کبری خانم را وارد داستان کرده اید و از سوغات آوردن او گفته اید در ادامه می بینیم که او کارکردی هم دارد و اولین کسی است که متوجه مرگ ننه منظر می شود. پس ورود او به عرصه داستان بی دلیل نبوده. برای شخصیت هایی که خاص می شوند این خاص شدن و حضورشان بایست کارکردی داشته باشد. البته منظور من این نیست که حالا از همه شخصیت ها بایست استفاده نمایید. منظور من از آن شخصیتی است که خاص و برجسته شده است. درخت چنار از میان همه درختان خاص شده و می شد برای آن در جایی کارکردی در نظر گرفت و در صحنه ای تعامل ننه منظر را با او نشان داد، مثلا در برگشتن به خانه در همان صحنه اول داستان. نکته دیگر در مورد درخت این است که چرا چنار؟ آیا چیز خاصی در مورد این نوع درخت در ذهن داشته اید؟ خوب است که چنین مواردی حتما با ایده قبلی انتخاب شوند. البته درخت چنار درخت مراد نامیده می شود و درختی مقدس در نزد ایرانیان است. این درخت نماد شکوه و تعلیم نیز هست و در عین حال به خاطر پوست انداختن هرسالهاش ، آن را نماد جوانی هم می دانند. انتخاب شما انتخاب غلطی نیست (با در نظر گرفتن مقدس بودن این درخت و درخت مراد بودن آن) اما اگر چنین انتخابی از روی آگاهی و تکنیک انجام شده باشد بسیار ارزشمندتر خواهد بود. پس همیشه به امکانات داستان خودتان توجه داشته باشید که در کجا می شود استفاده هدفمند از چیزی داشت.
آن شنبه یا سه شنبه را هم می توانید هدفمندتر بکنید. رفتن قاسم هم در یکی از این دو روز باشد. شما به روز رفتن قاسم اشاره نکرده اید اما می شود یکی از همین دو روز باشد تا این روزها بیشتر برجسته شوند.
جمله آخر هم اطاله است. وقتی می دانیم این مادر سکته کرده و مرده دیگر این را هم می دانیم که کسی در ایستگاه منتظر نمی ماند. گفتن آن نیازی نیست. به نظر بنده پایان داستان می توانست این جا و این طوری باشد: “ساعت۳ سکته کرده و …”. بقیه متن را خود خواننده پر می کند و از طرفی قصه ننه منظر هم باید به این شکل ناتمام شده و امید او به شکلی نمادین باقی بماند. شما نباید مستقیم چیزی بگویید.
از لحاظ احساسی داستان بسیار خوبی شده. مادری تنها که یگانه پسرش مفقود شده و شوهرش هم که در همان دوران کودکی پسر از دنیا رفته است و اینک هیچ کس را ندارد. تمرکز احساسی داستان هم خوب است. مدام روی تنهایی مادر و دلتنگی او، ناامیدی اش از بازگشت پسر، و سختی های زندگی وی نوشته اید و این تمرکز را از داستان برنداشته اید. داستان کوتاه همیشه باید این تمرکز را داشته باشد و به حاشیه نزند.
می توانید داخل خانه را هم به تصویر بکشید و مثلا از عکس پسر بنویسید که بزرگ روی طاقچه است و با توصیفات داخل خانه هم کمی فضای بومی به داستان بدهید. از آنجا که مکان را یک آبادی در نظر گرفته اید بهتر است داستان فضای بومی را بیشتر نشان بدهد.
صرف نظر از این ها، داستان را همیشه ویرایش کنید و اغلاط آن را نیز اصلاح نمایید. این اغلاط می توانند در داوری داستان ها در جشنواره ها تاثیرگذار باشند. شاید باعث شوند داوری به شما نمره خوبی ندهد چون نسبت به متن خود بی تفاوت بوده اید. در داستان چند غلط نگارشی دارید.
در کل داستان قابل قبول و زیبایی رقم خورده که می تواند در مجموعه ای به چاپ برسد. ممنون از شما.
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
چقدر نکات ظریف نقد کارگشا و راهنما هستند. ممنون 💚