نقد داستان کوتاه “اعدام رأس ساعت دو”

به قلم فاطمهسادات حسینی
اعدام! راس ساعت دو
صدای قفل کشویی در آهنی، توی گوشم میپیچد. صدا بلند است؛ آنقدر بلند که صدای ناله و فریاد زندانیان بندهای دیگر و شلاقهای پیدر پی شکنجهگران را، از توی سرم پس میزند ،و جاخوش میکند دقیقا همان نقطهای از پیشانیم، که چند روز پیش با میخ سوراخ کردهاند و دردش چند برابر میشود. رمقی ندارم. حتی برای آه کشیدن. میتوانم از زور دو ماموری که زیر بغلم را گرفتهاند، هیکل و بدن گندهشان را مجسم کنم. خودم را روی هر دویشان یله کردهام و پاهایم روی آسفالت سخت و سردی، کشیده میشود. در باز میشود. وارد محوطه شدهایم. اینرا از سوز سرمایی میفهمم که خودش را خشن روی پوست صورتم و هر کجا از بدنم که لباسم پاره شده است، مینشاند. لرزش به جانم میافتد. دندانهایم آنچنان محکم روی هم فرود میآیند که نیمه همان دندان شکسته نیز، توی دهنم میافتد و طعم تلخ خون، گلویم را میزند. بالا میآورم. چشمهایم را باز میکنم. تاریکی مطلق است. از مزه دهانم مطمئن میشوم، باز هم خونهای دلمه شده، راه به بیرون پیدا کردهاند.
_چرا زدی امیر؟ ببین داره خون بالا میاره.
_ سزای جاسوسیه. چرا دلت سوخته؟
این را امیر به گلرخ میگوید. به زور چشمهایم را باز میکنم. از ده نفری که دورم حلقه زدهاند، فقط گلرخ، ناهید، امیر و سید موسی را میشناسم. همه از بچههای دانشکده هستند. امیر اینبار آهستهتر لگدی حواله پهلویم میکند و میپرسد:
_از کی زاغ سیای ما رو چوب میزنی؟ کی قراره بریزن سرمون؟ حرف بزن دیگه لامصب!
میخواهم حرف بزنم که دوباره بالا میآورم. گلرخ دیگر طاقت نمیآورد. پارچ آب و تشتی میآورد تا سر و صورتم را بشورم. با نگاهی که در آن اوضاع، گرمای گیرایی ندارد تشکر میکنم. گلرخ صورتش را نزدیک میآورد. هرم نفسش را حس میکنم:
_ چرا اومدی اینجا آرتوش؟ اصلا چجوری اینجا رو پیدا کردی؟ تعقیبم کردی؟
با خودم فکر میکنم چقدر خوب است که به زبان فارسی مسلط هستم:
_اینجا چهکار میکنید؟ چاپ؟ جرمش سنگینه! گلرخ خیلی سنگینه…
دلم میخواهد برای لحظهای هم که شده، چشمبند از روی صورتم برداشته شود. برای دیدن آسمان دلتنگ شدهام. از وقتی با گلرخ آشنا شدم، آسمان برایم رنگ دیگری دارد. قبلا شبها پتو را دور خودم میپیچیدم و توی حیاط کلیسا، به آسمان خیره میشدم. به ستارهها. به پیوندی که آیا میتوانست میان من و گلرخ پا بگیرد؟ انگار همه اینها به شکل قرار گرفتن ستارهها ربط داشت. پاهایم همچنان روی زمین کشیده میشود. یک مرتبه دستی از پشت یقهام را میگیرد و جوری بالا میکشد که احساس میکنم بند بند وجودم از هم باز میشود و روی زمین میریزد. دیگر مطمئن میشوم. وقتش رسیده است. موهایم در چنگال کسی گیر میکند وتلاشش برای سرپا نگه داشتن من، ناکام میماند. دوباره همان دونفر زیر بغلم را میگیرند.
با کمک سید موسی و گلرخ روی تختی قدیمی، که با ترمه قرمز رنگ طلاکوبی پوشیده شده است، مینشینم. سید موسی جوان مؤدب و دلنشینی است. توی دانشکده، همه خریدار حرفش هستند. مطمئنم اگر امشب هم بتوانم سیدموسی را متقاعد کنم، غائله میخوابد:
_ میخوام…با…سید…حرف…بزنم.
امیر براق میشود سمتم:
_ خب بگو…بگو ببینم چی داری بگی؟
گلرخ آستین کاپشن امیر را میگیرد و جوری کنار میکشدش که امیر برای آنکه نیفتد، دستش را حائل دیوار میکند.
لبخندی گوشه لبم مینشیند. نه بابت آنچه برای امیر رخ میدهد. برای گلرخ مهم شدهام. و این تمام چیزی است که دنبالش هستم. گلرخ نمیداند. مدتهاست هرجا میرود، پیاش هستم. فکر اینکه گوشهای، در خیابان خلوتی، یا حتی در همین مخفیگاه سریشان، روزی به دست ماموران امنیتی بیفتد، یک لحظه آرامم نمیگذارد. گلرخ چشمان گیرایی دارد. درشت، مشکی، با مژههای بلند. در این نور کم مخفیگاه، وقتی خیره نگاهم میکند، سایه مژههایش روی گونههایش کشیده میشود و من را در حسرت تماشا فرومیبرد. دلم میخواهد دست از سرم بردارند. و من فقط در لذت همین تماشا، غرق شوم.
_خب آرتوش عزیز میشنوم؟ اینجا چکار میکردی؟
صدای سیدموسی دوباره مرا به همان برزخ دست و پا گیر میکشاند.
زیر بغلم را گرفتهاند، اما اینبار چندان در سرپا نگه داشتن من، موفق نیستند. درد مرا تسخیر کرده و نمیگذارد…نمیگذارد در این لحظات خیال کنم. خیال کنم که پاییز است. دستهای گلرخ را گرفتهام. روسریاش را از سر برداشتهام. موهای شاید خرمایی رنگش را روی شانهها پهن کردهام. و صبر کردهام تا اندک نسیمی بوزد. و موها رقصکنان از روی شانهها برخیزند. و من از سکوت گلرخ، و از صدای خش خش برگهای هزار رنگ پاییز، زیر قدمهای آراممان، دوباره متولد شوم. طنابی دور گردنم حلقه میشود. با این طناب ناچارم بیشتر تلاش کنم تا سرپا بمانم. کشیده شدن این طناب یعنی مرگ. مرگ خیال گلرخ. و این چیزی است که آزارم میدهد. از مرگ نمیترسم. اما از نداشتن گلرخ…
امیر کوتاه نمیآید. بخشی از کاغذها را درون دستگاهی میریزد. تکه کاغذی را روبهروی صورتش میگیرد. سری میچرخاند:
_همه توجیه شدن؟
و همه با تکان سر جواب مثبت میدهند. آنوقت کاغذ را ریزریز میکند و داخل دهانش میریزد. یک لیوان آب هم پشت بندش، بالا میدهد. کاغذها را تندتند داخل چمدانها جاسازی میکند. سید موسی هنوز منتظر مرا نگاه میکند:
_آرتوش جان زیاد وقت نداریم. نمیخوای چیزی بگی؟
چیزی برای گفتن ندارم. واقعیت هم که باورشان نمیشود. من خطر کردهام. اگر به قول امیر مامورها سربرسند، من نیز شریک جرمی هستم که مرتکب نشدهام. البته شاید هم جرمی بزرگتر دارم. من خواهان شدهام. خواهان دختری سفید روی با لپهای همیشه گلانداخته. اما این چهره گلرخ نیست که خواب و خیال را از من گرفته است. حتی حرفهایش هم نیست. برعکس، جذبه سکوتش مرا به سویش کشیده است. و از همه مهمتر چشمهایش…
بوی باروت میآید. برای من که به بوی نم زندان عادت کردهام، باروت تازگی دارد. صدای شلیکی نشنیدم. شاید قبل از آمدنم، زندانی دیگری با فرمان شلیک مستقیم، اعدام شده است. یک لحظه اینگونه مردن را آرزو میکنم. طناب دار یعنی مرگ مدتدار. و این مدت، یاد گلرخ بارها و بارها مرا از پا درمیآورد. کلامی میان آنها که دور و برم هستند رد و بدل میشود. نمیشنوم. آنقدر سیگار داغ توی گوشهایم فرو کردهاند که توانی برای شنیدن نمانده است. فقط میفهمم که کسی طناب را دور گردنم محکم میکند. گلرخ چه میشود؟ اگر حکم من اعدام است چه بلایی سر او میآید؟ یک لحظه آرزو میکنم. آرزوی اینکه زیر شکنجه دوام نیاورد. مرگ را زودتر از اعدام تجربه کند.
نگاه سنگین سیدموسی نمیگذارد گلرخ را ببینم. خودش را به هرکاری مشغول کرده است جز اینکه بیاید و به گناه دلدادگی هردویمان اعتراف کند و من را از آن دادگاه، که حکمش قبلا صادر و اجرا شده است، نجات دهد. امیر چمدانها را میان ده نفر تقسیم کرده است. روبه رویم میایستد. چند کاغذ مقابلم میگیرد:
_ بیگناهیات را ثابت کن.
نمیداند مدتهاست اینها را گناه نمیدانم. من در کلیسا اعتراف کردهام. به عشقم…به گلرخ…به آوارگی در پی او بودنم…
ناگهان لگدی به سینه در مینشیند. مثل مور و ملخ وارد مخفیگاه میشوند. سید موسی حتی فرصت نمیکند کلت کمریاش را بیرون بکشد. گلرخ سپر ناهید میشود. هر دو را با یک سیلی روی زمین میاندازند. مرا که زیر مشت و لگد میگیرند، گلرخ و سید موسی به حرف میآیند. میگویند بیگناهم. امنیتیها اما معتقدند هر کسی را که بیگناه مینامند، از همه گناهکارتر است. و من در این جمع از همه گناهکارتر هستم. چه گناهی ازین بالاتر که اجازه دادهام گلرخ قربانی شود؟
_اعدام! راس ساعت دو
مردی از دور با فریاد میگوید. ساعت را نمیدانم. ولی حتی اگر یک دقیقه هم وقت داشته باشم، دلم میخواد به گلرخ فکر کنم. لحظهای به خودم برمیگردم. تپش قلبم را حس نمیکنم. از وقتی گلرخ را جلوی چشمهایم دستبند زدند و بردند، حس نمیکردم. سعی میکنم نفس عمیقی بکشم. اما انگار جسمی سنگین، نمیگذارد ذرهای قفسه سینهام بالا بیاید. پس من مردهام. قبل از اعدام. این آرامش برای این است که مرگ را قبلا تجربه کردهام.
دستانم را از پشت بستهاند. دلم میخواهد روی سینهام صلیب بکشم. یا شاید دعا بخوانم و قبل از رفتن، گلرخ را به مریم مقدس بسپارم.
روی یک چهارپایه ایستادهام. اینرا زمانی میفهمم که کسی، پایش را لبه چهارپایه میگذارد و تکان محکمی میدهد. طناب محکمتر میشود. احتمالا ساعت دو نزدیک است. چهارپایه باز هم تکان میخورد. یکمرتبه چشمبند روی صورتم کشیده میشود.
پس درست حدس زدهام. من مردهام. شاید ساعتها و روزها قبل. شاید هم در همین لحظه… در همین لحظه که چشمبند کنار میرود… سیاهی کنار میرود… پلکهایم از کار افتادهاند. اما روح هنوز از چشمهایم رخت نبسته است. فریاد میزنم… در خیال… مویه میکشم…در خیال…به سوگ مینشینم در خیال…
گلولهها روی سینهاش جاخوش کردهاند، پیش از آنکه …
به سختی رد نگاهم را تا صورتش بالا میآورم. چشم دوخته است. به پریشان حالی من. به طناب دار. به مرگ من…
مرگی که حالا دیگر به انتظارش نشستهام. لحظهای از ذهنم میگذرد. نکند تا ساعت دو وقت زیادی مانده، و این آخرین شکنجهگاه من است…
تردید نمیکنم. باید همه توانم را در پاهایم بریزم. من گناهکارم و خودم باید، خودم را به سزای اعمالم برسانم…
نقد داستان توسط استاد احسان عباسلو
روانی خوانش و سلاست جملات در ارتقای ادبیات یک متن خیلی موثراند. زبانِ خوب است که نظر منتقد را جلب می کند. یک راه رسیدن به زبان خوب، کم کردن جملات و به خصوص حذف افعال خشک و معمولی است. در بخش گشایش داستان شما، می شود دو جمله ابتدایی را با هم ادغام نمود و و یک جمله داشت: “صدای بلند قفل کشویی در آهنی توی گوشم می پیچد”. این گونه جمله “صدا بلند است” را حذف کردیم. این کار اختلالی در جمله بعدی شما نیز به وجود نمیآورد چرا که کماکان بلندی صدا در جمله اول مضمون مرکزی آن است و جمله بعدی که در مورد میزان بلندی صداست، بیربط نشده است.
نکته دوم در خصوص متن شما، استفاده مفرط از علائم نوشتاری نظیر ویرگول است. بسیار بی دلیل و نابجا گاه استفاده شده و این کار سلاست خوانش و ظاهر روان جمله را دچار مشکل نموده. درست است که ویرگول برای وضوح ساختاری جمله استفاده می شود اما در مواردی که شما استفاده کرده اید خوانش متن دچار مشکل شده است. جالب این که در مواردی که ما با کلمات دیگری ساختار جملات را متمایز و مشخص کرده ایم شما باز هم ویرگول به کار برده اید. به نظر هر جا احساس نیاز به مکث کرده اید یک ویرگول استفاده نموده اید در حالی که خود جمله آن مکث های لازم را نشان داده است. جایی که ما کلمات “را” و “که” و “نیز” را در جمله داریم دیگر از ویرگول استفاده نمی شود. برای مثال در این جمله “شلاقهای پیدر پی شکنجهگران را، از توی سرم پس میزند” خود کلمه “را” مکث لازم را به جمله میدهد دیگر ویرگول نیازی نیست. یا در این یکی جمله ” پاهایم روی آسفالت سخت و سردی، کشیده میشود.” هیچ دلیلی برای استفاده از ویرگول مشاهده نمی شود.
این علائم برای درستخوانی استفاده می شوند حتی المقدور تا جایی که خواننده درست می خواند و دچار ابهام و شبهه و اشتباه نمی شود لزومی به استفاده از ویرگول و علائم دیگر نیست.
نکته بعد باورپذیری کنش های شخصیت در موقعیت موجود است. به نظر، شما تابع ایده خودتان کنش ها را به شخصیت ها منتسب می کنید. یک نویسنده باید موقعیتی را خلق کند و شخصیت مورد نظر خودش را در آن موقعیت قرار بدهد اما بگذارد شخصیت کار خودش را بکند. مثل این که شما دوستی را به جایی میبرید اما قرار نیست به او بگویید در آنجا چه کند. شما فقط عاملی هستید که دوستی را مثلا برای تماشای مسابقه فوتبال با خودتان به استادیوم برده اید. این که حالا آنجا او چه احساسی از خود نشان بدهد و چه کند تابع شخصیت خود اوست و خودش می داند. این یعنی باورپذیری شخصیت، یعنی باورپذیری کنش و در نهایت یعنی باورپذیری داستان.
شخصیت داستان شما که یک مسیحی است گرفتار عده ای شده و از آن ها کتک سختی هم گویا خورده است: پیشانی اش را با میخ سوراخ کرده اند، لباسش پاره شده، دندانش شکسته شده، دهانش خونی است، حتی بالا هم می آورد. اما بعد می بینیم برای پارچ آبی که آورده اند تا صورتش را بشورد دارد تشکر می کند. این باورپذیری ندارد. توصیفات شما از کتک خوردن شخصیت، جایی برای تشکر باقی نمی گذارد. هر چقدر هم که عاشق باشد این کنش چندان متناسب با وقایع و موقعیت نیست. حتی دیالوگ اولیه او هم با گلرخ باورپذیری ندارد. نویسنده باید موقعیتی را که می سازد به واقع درک کند. درک موقعیت به انتخاب کنش و دیالوگ کمک زیادی می کند.
اما بزرگترین مشکل متن شما در اینجاست: “دلم میخواهد برای لحظهای هم که شده، چشمبند از روی صورتم برداشته شود…” . اگر این شخصیت چشم بند داشته، از کجا این همه چیز را به طور عینی دارد روایت می کند؟ این که چه کسی آنجاست و دارد با او حرف می زند یا از کجا دیده که امیر دارد با گلرخ حرف می زند؟ اما این اشتباه زمانی خود را کاملا نشان می دهد که چند خط جلوتر نوشته اید: “چشمهایم را باز میکنم. تاریکی مطلق است.” یا اینجا ” به زور چشمهایم را باز میکنم. از ده نفری که دورم حلقه زدهاند، فقط گلرخ، ناهید، امیر و سید موسی را میشناسم.” و از همه مهمتر: “با نگاهی که در آن اوضاع، گرمای گیرایی ندارد تشکر میکنم.” اگر چشم بند دارد این جملات چیست؟
به نظر نمی رسد مدت زیادی باشد که اسیر این افراد شده اما “بوی باروت میآید. برای من که به بوی نم زندان عادت کردهام، باروت تازگی دارد”. کنش ها و تفکرات این شخصیت با کسی که مدت زیادی اسیر دست عده ای باشد و این همه هم کتک خورده باشد به طوری که دندانش شکسته، خیلی فاصله دارد.
شخصیت پردازی هم چندان قوی نیست. اطلاعات لازم در مورد آرتوش را نداریم. ” با خودم فکر میکنم چقدر خوب است که به زبان فارسی مسلط هستم” مگر او ایرانی نیست؟ اگر نیست، از کجا آمده؟ چند وقت است اینجاست؟ و چرا آمده؟
هر داستان با خودش سئوالاتی را مطرح میکند که نویسنده باید در طول داستان حتما به آن ها جواب بدهد. این سئوالاتی که اشاره شدند متاسفانه در متن شما بی جواب ماندهاند.
حتی ریختن مامورا در مقر این افراد شاید قابل قبول باشد و باورپذیر اما مشخص است تابع نظر نویسنده روی داده. سرگذشت آرتوش نیز بنا به ایده داستانی شما به فرجام می رسد و منطق ندارد. کسی که آن همه کتک خورده و کلی دچار جراحت شده و خونریزی پیدا کرده که مشخصا همدست آن افراد نیست پس دلیل اعدامش چه می تواند باشد. جمله “امنیتیها اما معتقدند هر کسی را که بیگناه مینامند، از همه گناهکارتر است” این منطق را تامین نمی کند.
جدای از این ها غلط تایپی برای متون کوتاه اصلا پذیرفته نیست. چرا نوشته خود را ویرایش نکردهاید. “حتی برای آه شکیدن.” خواننده ابتدا کمی گیج می شود که این جمله یعنی چه؟ اما در آخر و با صرف انرژی ذهنی شاید بتواند آن را حل کند. منتها همین یعنی از بین بردن لذت خوانش و سلاست و روانی متن.
در این متن شاهد یک عشق یکطرفه هستیم که به مرگ شخصیت نیز ختم شده. این ایده به نظر ایده زیبایی است اما نویسنده باید در جزئیات متن دقت عمل لازم را داشته باشد تا داستان فقط باورپذیری احساسی نداشته باشد بلکه باورپذیری کنش ها و حوادث را هم در خود ببیند. از یک سو چنین می نماید که این عشق یکطرفه است اما از طرف دیگر می نویسید: ” نگاه سنگین سیدموسی نمیگذارد گلرخ را ببینم. خودش را به هرکاری مشغول کرده است جز اینکه بیاید و به گناه دلدادگی هردویمان اعتراف کند و من را از آن دادگاه، که حکمش قبلا صادر و اجرا شده است، نجات دهد.” هیچ جایی از داستان ما متوجه احساس مشترک گلرخ نمی شویم. چگونه دلدادگی از سوی هر دوی آنهاست؟
آنچه در مورد داستان شما جالب توجه است این است که مدام خودتان دارید خودتان را نقض می کنید. چیزهایی می گویید که همدیگر را تایید نمی کنند بلکه ناقض یکدیگراند. یک متن خوب متنی است که تمام اجزای آن بهم پیوسته بوده و همدیگر را حمایت و کامل می کنند.
راه حل مشکلات داستان شما پیاده سازی یک طرح خوب است. باید شما طرح داشته باشید و در جزئیات آن نیز دقت بسیار به خرج دهید. در طرح تان منطق داستان را در نظر بگیرید، جزئیات لازم برای رسیدن به این منطق را حتما لحاظ کنید، کنش هایی که این منطق را ایجاد کرده و در عین حال باورپذیر باشند را در طرح بیاورید، ابعاد مختلف شخصیت ها را در نظر بگیرید و اطلاعات لازم در مورد آنها را مشخص نمایید، و در عین حال خودتان را و اراده خودتان را از متن بیرون بکشید و دخالت ندهید. این گونه داستان شما به یک داستان کامل تبدیل خواهد شد. متن حاضر نشان دهنده توان و قابلیت شماست که فقط لازم است با کمی دقت آمیخته شود تا توان شما را به طور کامل منعکس نماید. موفق و سلامت باشید.
دیدگاهتان را بنویسید