نقد داستان کوتاه «ارسلان»
داستان کوتاه«ارسلان»
به قلم محیا عبدلی
صدای زندانبان بلند شد:
– ارسلان آزاده!
هیبتش تو چشم همه بود. وقتی بلند شد همه بلند شدند، برگشت طرف حیدر و دستش را دراز کرد،
حیدرسرش پایین بود، دستان ارسلان همین طور معلق مانده بود، کم کم صدای ول وله حضار بلندتر شد.
حیدر سرش را بالا آورد. لبانش به ذکری باز شد. بعد دستان ارسلان را گرفت و فشرد.
صدای صلوات مثل عطری در فضا پیچید. «الهم صل علی محمد و آل محمد»
با صدای صلوات به بیست سال پیش پرواز کرد. دوازده سال بیشتر نداشت که در کارگاه آهنگری حیدر شاگردی می کرد؛ صلوات نشان اتمام هر سفارشی در کارگاه بود. محبت حیدر به ارسلان بیش از سایر شاگردانش بود. این طور می خواست ارسلان بی پدری را حس نکند. در کنار حیدر رشد کرده بود و جوان شده بود اما چه شد که این قدر از حیدر دور شد؟!
به خودش که آمد با بدرقه ی نوچه هایش به خانه رسیده بود. در حیاط خانه روی تخت کنار حوض نشست. فکر حیدر لحظه ای رهایش نمی کرد. زمان زیادی نگذشته بود که یکی از نوچه ها سراسیمه از در وارد شد:
– حکم اعدام حیدر رو اِعلوم کردن!
این خبر چون صاعقه ای قلبش را تا ته سوزاند. داغ شد؛ دندانهایش را به هم فشرد؛ بلند شد و چند
دوری با شتاب در حیاط قدم زد، بعد سراسیمه از در خارج شد. نوچه ها جلدی به دنبالش راه افتادند.
به درب خانه ی سید آقا نجفی که رسید نفس عمیقی کشید، نوچه ها هم نفس زنان از راه رسیدند و بعد از
دق الباب وارد شدند.
سید نماز عصرش را خوانده بود و در سجاده اش که روی ایوان پهن بود نشسته، مشغول ذکر بود. ارسلان حوض کوچک وسط حیاط را رد کرد و جلوی ایوان ایستاد. دستمال یزدی قرمزش را از پشت گردنش بیرون کشید و در جیب کتش گذاشت. همانطور که سرش پایین بود گفت:
– رخصت سید!
سید سجده ای به جا آورد. بعد چهار زانو نشست.
– بفرما ارسلان!
ارسلان دانه های درشت تسبیح را بین دو دستش مالید.
– همین که راهم دادی کلی بزرگی کردی. حیدر رو میخوان اعدام کنن! سید بایست کاری کرد!
سید نیم خیز شد و سجاده را جمع کرد.
– تو این چند روزی که حیدر رو گرفتن با چند نفر پیغام پسغام دادیم که کاری کنیم اما ظل السلطان حکم سختی برای مخالفان بسته. هر کسی که پیگیر فتوای آیت الله شیرازی بوده و سر کردگی کرده گرفتن. حالا که کار داره شرانگلیس اجنبی رو کم می کنه با اعدام و بگیر ببند میخوان زهر خودشونو بریزن.
بعد سجاده را کنار دیوار گذاشت و همانجا تکیه داد.
– لابد ازت خیلی حساب می بردن که گذاشتن درای تا بعد حکم حیدر رو تو میدون اصفهون جار بزنن!
ارسلان سرش را بالا گرفت. چشمانش خیس شده بود.
– حیدر برای من اوسا نبود، پدر بود! برادر بود! منه یلاقبا به خاطر قلدری و زورگیری رفتم تو بند اما
حیدر … نه به مولا این انصاف نی.
سید بلند شد. عبایش را روی دوشش مرتب کرد و از پله های ایوان پایین آمد. روبروی ارسلان ایستاد.
ارسلان سرش را به زمین دوخت.
– سید! باس شما هم زودتر از این جا برید! بعید نی آپاراتچی های قجری راپرت شما رو هم داده باشن!
سید دستش را روی شانه ی ستبر ارسلان گذاشت و فشرد.
– تا وقتی ایستادگی هست، بند و اعدامم هست؛ حیدر هم کار خودشو کرد. اگه همه نخرن، اگه همه نکِشن، اگه مقاومت کنن کسی این میون تلف نمیشه.
سید این چیه که باس برای ملغی شدنش صابون بند و اعدام رو به تن مالید؟-
سید آهی کشید و چند قدم در حیاط برداشت.
– وقتی شاه مملکت برای پر شدن جیب خودش حاضره جنسی رو به مدت پنجاه سال در انحصار اجنبی
بزاره و یک به پنج مردم رو که تو کار خرید و فروششن بیکار کنه به ولله سکوت حرامه!
بلندی تن صدای سید ارسلان را تکان داد. سید برگشت طرف ارسلان.
– کار به جایی رسیده که میخوان پارچه و کاغذ اجنبی رو هم تحمیل کنن! اگه همه بیان تو میدون کسی نمی تونه ما رو استثمار کنه؛ خبرا از پای کاری مردم تهران و تبریز و مشهد نشونیه خوبیه!
ارسلان دستهایش را که به هم بسته بود باز کرد و کلاهش را جابه جا کرد.
– حالا می فهمم چرا با آقا نورالله و چند بزرگ دیگه ی اصفهون، پارچه و کاغذ اجنبی رو حکم به حروم
دادید.
سید سرش را رو به آسمان کرد.
– با تحریم این کالاها نه فقط این قرارداد ننگین شکست میخوره، راه برای حق خواهی در آینده باز
میشه.
***
تو راه بازگشت ارسلان مدام مشتش را کف دستش می کوبید و با خود حرف می زد که ناگهان گاری نظمیه چی ها با سرعت از کنارش عبور کرد و گردخاکی بلند شد. یکی از اهالی می دوید و فریاد می زد:
– سید رو بردن! سید رو گرفتن مردم!
ارسلان با سرعت به سمت گاری دوید اما هر چه سعی کرد نتوانست به گاری برسد و خسته و نفس
زنان از پا ایستاد … .
***
وقتی وارد بازار شدند چند نفر از ترس، خودشان را داخل حجره ها جا دادند. چندتا حجره هم دربشان را
بستند. ارسلان سرش را پایین انداخت و با قدم های بلندتر سعی کرد خودش را زودتر به مرکز بازار
که فضایی باز داشت برساند. نوچه ها به دنبالش می دویدند و پشت سرشان گرد و غبارها در نور تابیده
از روزنه های سقف گنبدی بازار به هر سو می گریختند.
وقتی ارسلان از سکوی گِرد حیاط خلوت بازار بالا رفت، مردم و بازاریان کم کم جلو آمدند. بیشتر مردم که
جمع شدند سرش را بالا گرفت. در چشمهایش برقی خاص موج می زد. دستش را بر سینه اش گذاشت و با صدایی بلند فریاد زد:
– حلالم کنید! من در حق همتون جفا کردم! اما الان دیگه وقته جبرانه!
قلیانی را که دست یکی از نوچه هایش بود گرفت، دوری روی سکو زد، بعد قلیان را بالا گرفت.
همه چشم ها خیره به قلیان شدند.
– بشکنید تا رها بشیم!
ناگهان با تمام قدرت قلیان را بر زمین کوباند. قلیان صد تکه شد.
ولوله ای در جمع بلند شد. با رفتن ارسلان مردم از ترس نظمیه چی ها پراکنده شدند. هنوز شب نشده بود که آپاراتچی ها کار خود را کرده بودند و خبر دستگیری ارسلان در شهر پیچید. اول صبح وقتی از کوچه و بازار رد می شدی همه جا صحبت از شیر زخمی ای بود که شغالها به سختی در بندش کرده بودند و دیده ها محو قلیان شکسته هایی که سر هر کوی و برزن به چشم می خورد.
___________________________________
نقد داستان “ارسلان”
به قلم استاد احسان عباسلو
تاریخ و داستان رابطهای بسیار تنگاتنگ دارند تا حدی که به زعمی یکی دانسته می شوند. تاریخ به عنوان یک منبع برای سوژه های داستانی بسیار کارآیی داشته و آثار خیلی شاخصی نیز بر مبنای حوادث تاریخی شکل گرفتهاند. استفاده از تاریخ به منزله ضعف داستان نویس در پیدا کردن سوژه های داستانی نیست. از طرفی حوادث تاریخی می توانند به دو صورت در داستان استفاده شوند: یا مستقیم و کامل، و یا غیرمستقیم و به صورت خیالی. یک حادثه می تواند با همان شخصیت های واقعی تاریخی به صورت داستان بازنویسی شود و یا یک حادثه واقعی را می شود با شخصیت های خیالی در قالب داستان شرح داد. شما شیوه دوم را به نظر اختیار کرده اید و خیلی هم خوب است.
منتها حوادث اصلی تاریخی نبایست تحریف شوند قضیه تنباکو مربوط به سال 1268 و 1269 هجری شمسی است و زمان سلطنت ناصرالدین شاه اما شخصیت ارسلان به لومپن ها و جاهل های دوران پهلوی می خورد. شیوه از زندان آزاد شدن و صلوات فرستادن برای او خیلی جلوتر از زمان ناصرالدین شاه است. شاید این مشکل برمی گردد به شیوه شخصیت پردازی شما و این که اصلا از سیمای ظاهری شخصیت ها و به خصوص از لباس های آنها هیچ صحبتی نکرده اید. وقتی صحبت از جامه بلند و قداره بستن می شود قاعدتا ذهن بیشتر به سراغ دوران قاجار می رود تا دوره پهلوی. ما هیچ تصویری از این شخصیت ها نداریم تا به زمان مرجع حادثه هم برسیم.
جدای از این ها، نحوه گشایش هر اثر بسیار مهم است. بعد از نوشتن داستان برگردید و روی گشایش آن فکر کنید. ببینید آیا راه دیگری برای گشودن داستان وجود داشته یا خیر. راهی که داستان را به چشم بیاورد و در همان خطوط اولیه خواننده را مجذوب خود کند. مثلا یک راه خیلی ساده برای تغییر گشایش داستان شما، جابجا کردن دو سطر اول بود یعنی داستان می توانست این گونه آغاز شود:
«- ارسلان آزاده!
صدای زندانبان بودکه با بلند شدنش همه از جا بلند شدند.»
البته همان طور که دیده می شود شاید ناگزیر باشید تغییراتی در ادامه بدهید اما با این تغییرات آن کلمات آغازین (یعنی صدا زدن نام ارسلان) خیلی بیشتر در گوش صدا می کند و بلافاصله داستان خود را روی شخصیت می برد. شما نیز در سراسر اثر به دنبال همین بوده اید، آوردن شخصیت ارسلان پیش چشم مخاطب. پس این را در همان اول کار هم رعایت نمایید و از همان ابتدا ذهن مخاطب را با شخصیت مورد نظرتان پیوند بزنید. در عین حال این شروع که با نام شخصیت باشد بیشتر ناگهانی است و کوبندهتر.
صرف نظر از این ها، داستان هایی هستند که برای کامل شدن نیازمند حجم هستند. مهم نیست چه اندازه، مهم آن است که داستان باید کامل باشد. پس اگر برای کامل شدن نیاز است تا شما همچنان بنویسید و حتی آن را از شکل داستان کوتاه خارج کرده به سمت داستان نیمه بلند و یا حتی بلند ببرید، این کار را بکنید. خواننده نباید به سئوالات بی پاسخ برسد، به تصاویر ناقص، به معلول های بدون علت. به نظر خیلی چیزها در مورد ارسلان ناگفته باقی مانده است.
این داستان داستان شخصیت است (حتی نام داستان هم این را نشان می دهد). داستان شخصیت همان گونه که از نامش مشخص است بر عنصر شخصیت استوار است. از همین خاطر بایست شخصیت آن گونه که لازم است شکل بگیرد و جابیافتد. متاسفانه در متن شما این شخصیت ها و به خصوص ارسلان به هیچ وجه آن گونه که باید جانیفتاده اند و خیلی کلی ترسیم شده اند. سه شخصیت اصلی در داستان داریم ارسلان و حیدر و سیدآقا نجفی. هر سه بسیار کلی شکل گرفته اند و ما فقط بیشتر در مورد آن ها می شنویم (از زبان خود راوی) یا گاه در دیالوگ هایشان، اما هرگز در کنش ها خود را نشان نمی دهند. این ها به عمق نمی رسند. کنش ها هم خیلی عمقی ندارند. ارسلان چه کار خاصی می کند که ما از او شخصیت بزرگی بسازیم؟ تنها در پایان داستان است که گویا در مرکز بازار کار خاصی انجام می دهد و البته آن هم باز عمق پیدا نکرده و خیلی کلی توصیف شده و هیچ شکل قهرمانی پیدا نکرده است. این ها نیازمند زمان بودند تا خودنمایی کنن. حیدر که اصلا پیدا نیست. در حرف های ارسلان است تا در داستان. در کل نیازمند حجم هستید و مجال دادن به شخصیت تا خودنمایی کند. این خاصیت داستان شخصیت است.
نکته دیگر زبان کار شماست. خیلی تلاش کرده اید با لحنی کوچه بازاری، در دیالوگ ها، شخصیت ها را متمایز کنید و این کاری بسیار درست و بجا بوده، اما در مواردی گاه از این سوی بام افتاده اید و گاه از سوی دیگر.
زبان در مواردی به طور افراطی کوچه بازاری است و گاه رسمی و به دور از این لحن. برای نمونه در جمله ” حکم اعدام حیدر رو اِعلوم کردن” کلمه “اعلوم” خیلی نامتناسب به نظر می رسد. در همین جمله حتی شما کلمه “اعدام” را به صورت کامل اعدام نوشته اید. پس چرا آن را اعدوم ننوشتید؟ مشخص است که گاه نمی شود هر کلمه ای را این گونه کوچه بازاری کرد. اصلا بهتر بود به جای این ها خیلی راحت تر می نوشتید: “حکم اعدام حیدر اومده”.
یا در مواردی به جای “بایست” از کلمه “باس” استفاده کرده اید که به نظر درست است و مشکلی هم نیست اما در جمله دیگری از زبان ارسلان داریم که ” سید بایست کاری کرد”. چرا اینجا از “باس” استفاده نکردید؟
دقت کنید که این لحن از شخصیت ها به توصیفات سرایت نکند. در جمله ” تو راه بازگشت” به جای “تو” از کلمه “در” استفاده کنید. لحن راوی با لحن این افراد یکی نیست.
البته گاهی برعکس کلماتی دارید که از زبان داستانی دور هستند و بیشتر به درد اخبار و مقالات می خورند. جمله “دیده ها محو قلیان شکسته هایی که …” کمی شاعرانه است حتی.
از سئوالاتی که بی پاسخ شکل می گیرند یکی این است که مشخص نیست حیدر دقیقا چه کرده که حکم اعدام برایش صادر شده. تنها خیلی سطحی متوجه می شویم که گویا در مساله تحریم تنباکو دخیل بوده: ” حیدر هم کار خودشو کرد. اگه همه نخرن، اگه همه نکِشن، اگه مقاومت کنن کسی این میون تلف نمیشه.” اما این به اندازه ای نیست که خواننده را ارضاء نماید. چه دخالتی داشته که حکمش اعدام است.
از طرفی داستان از تمرکز خارج می شود. ما داستان را حول ارادت ارسلان به حیدر می دانیم و قرار است هر اتفاقی بیافتد حول این محور باشد اما بعد به سمت قضیه تحریم تنباکو کشیده می شویم و ماجرا سیاسی می شود. این تغییر تمرکز می تواند قابل قبول باشد اگر به مرور علت منطقی آن نشان داده شود و جابیافتد. همه چیز خیلی سطحی اشاره می شوند و تغییر می کنند. البته ما متوجه منطق جریان می شویم اما متوجه شدن با جاافتادن خیلی فرق دارد. گاهی برخی تغییرات نیازمند حجم هستند و باید در طول داستان پیش بروند. ما حیدر را نمی توانیم یک شبه ببینیم که عوض شده است. حتی شما اشاره ای به دوران زندان او با حیدر نکرده اید. بالاخره اگر این دو با هم زندان بوده اند همدیگر را دیده و از همه چیز خبر دارند. اما ارسلان اشاره ای به آن دوران نمی کند که هیچ، انکار از هیچ چیز هم خبری ندارد که از سید سئوال می کند.
برخی نکات هم منطقی ندارند. این که سید بدون حال و احوال کردن از ارسلان با او حرف می زند و انگار نه انگار که او از زندان آمده در حالی که قاعدتا باید خبر داشته باشد که ارسلان از زندان آزاد شده و بخشی از اول دیالوگ بین این دو در زمان ملاقاتشان هم به همین ترتیب باید این قضیه برگردد.
یا زمانی که ارسلان که از زندان به خانه باز می گردد، آیا مادری یا همسری یا کس و کاری ندارد؟ خیلی راحت برمیگردد خانه و در حیاط می نشیند. باید اشاره می کردید او کس و کاری ندارد (اگر ندارد).
آن تکه مربوط به دستگیری سید نیز خیلی اضافی است. نیازی به آن نیست چرا که داستان حول شخصیت ارسلان می چرخد. اگر خیلی مایل هستید اسارت سیدآقا نجفی را هم داشته باشید در لابلای درگیری های درونی ارسلان برای این که کاری بکند یا نکند، خبر دستگیری سید آقا هم برسد.
برخی اغلاط جانبی دیگر در متن هم از این قرارند:
“در انحصار اجنبی بزاره” غلط نگارشی دارد. “بزاره” کوتاه شده “بگذارد” است پس “بذاره” درست باید باشد.
غلط فنی دیگر برمیگردد به این جمله: ” به خودش که آمد با بدرقه ی نوچه هایش به خانه رسیده بود.”
بدرقه برای خداحافظی است. معمولا در چنین حالاتی به استقبال می آیند. بعید است در این شرایط نوچه ها تا دم منزل او را بدرقه کرده باشند، گرچه معمولا تا منزل هم بدرقه نمی کنند بلکه همراهی می کنند. کلمه بدرقه برای نقطه عزیمت استفاده می شود تا نقطه مقصد.
با این توضیحات داستان را بار دیگر بازنویسی کنید و البته اجازه دهید اطلاعات مورد نیاز مخاطب در خصوص شخصیت ها کامل شوند. بعدتر می توانید اگر لازم بود اضافات را حذف نمایید. موفق باشید.
دیدگاهتان را بنویسید