نقد داستان کوتاهی “بی نام”
21 دی 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
به قلم ریحانه ایزدی
کسی در میزد. پاورچین پشت در رفتم. دوست نداشتم کسی بفهمد خانهام تا مزاحمم شود. گوشم را به در چسباندم. علی بود. حسم میگفت . از وقتی که موتورش را در محوطه پارک کرد ناخودآگاه گوشم تیز شد و حس کردم خودش است. سرش را به در چسباند. این را هم حسم به من گفت. صدای نفسهای آشنایش را خوب می شنیدم. گفت: نرگس… پشت دری؟ عزیزم… درو باز کن… بخدا من نمی تونم بدون تو زندگی کنم. این چه تصمیم عجیبیه که گرفتی؟ آخه کی تو این شرایط تنها زندگی می کنه؟ نرگس…نخواستم ادامه حرفهایش را بشنوم. حرفهایش مثل تمام حرفهای سه ماه اخیرش تکراری بود. دلم را آتش میزد، پایم را سست میکرد، اما من تصمیمم را گرفته بودم.داخل اتاق رفتم و در را کوبیدم. نفهمیدم که کی خوابم برده بود که با صدای سارا، همسایهام و بچه هایش بیدار شدم. ترسیدم. به هال رفتم. گوش دادم. آمده بودند جلوی در و بچهها خوشحالی می کردند. شوهرش از ماموریت آمده بود. بچهها از شدت خوشحالی به گریه افتاده بودند. راهرو را روی سرشان گذاشته بودند. یکی دو ماهی بود که پدرشان نبود. رفتند داخل. گوشم را به دیوار چسباندم. سارا تدارک یک تولد را دیده بود. ظاهراً تولد دختر بزرگشان سارینا بود. شنیدم که تولدش را عقب انداخته بودند و گذاشته بودند شبی که پدرش می آید.چند لحظه بعد در خانه زده شد. آرام پشت در رفتم. سارا گفت: ببخشید سر و صدا کردیم. تولد دخترم بود. براتون کیک آوردم. میذارم پشت در.نه کیکشان را میخواستم نه خودشان را نه شادی های همیشگی شان را. انگار هیچ وقت غم نداشتند. انگار همیشه با هم خوب بودند. حالم به هم می خورد. از سارا… از خنده های همیشگی اش… از …خدایا چم شده بود؟ من که اینطور نبودم؟ شبها زود می خوابیدند. دوباره من ماندم و سکوت خانه خالی و رادیو. پنجره را باز کردم. باد به صورتم خورد. صدای زندگی میآمد. صدای گامهای عابرها، بوق ماشینها … در این سه ماه داشتم کم کم یاد میگرفتم با این تاریکی و تنهایی چطور کنار بیایم. دستم را روی کابینت کشیدم. میخواستم سینک را خشک کنم اما دستمال سرجای همیشگی نبود. به چه زبانی باید به مادر میگفتم که نمیخواهم بیاید و کارهایم را بکند؟هنوز یک ماه نگذشته بود که دوباره صدای خداحافظی سوزناک دخترهای سارا از پشت در آمد. موقع خداحافظی صدای سارا نمیآمد. حتماً بی صدا اشک میریخت. شاید اشک هم نمی ریخت. نمیدانم .آقای صباحی رفت. سارا تنها شد. اما تنهایی او کجا و تنهایی من کجا؟…دستم را به دیوار گرفتم تا به چیزی نخورم. هنوز هم گاهی به مبلی، وسیلهای برخورد میکردم و خوب جای وسایل را حفظ نکرده بودم. به اتاق رفتم. با گوشی کتاب صوتی پخش کردم و روی تخت دراز کشیدم. خوابم گرفت. داستان را قطع کردم و سعی کردم بخوابم. دو ماهی میشد استعفا داده بودم و تا زنده بودم احتمالاً همین حقوق بیکاری کفاف زندگیم را میداد.از گرسنگی بیدار شدم. به سمت آشپزخانه رفتم. دستم را در یخچال بردم و کشیدم روی طبقه ها. غذایی از غذاهایی که مادر درست کرده بود نمانده بود. باید خودم دست بکار میشدم . رادیو را روشن کردم و سراغ سبد پیاز رفتم تا غذا درست کنم. صدای خنده بچهها از خانه بغلی آمد . به سمت کنسول رفتم. دست کشیدم و رادیو را پیدا کردم. پیچ صدایش را که میدانستم کجا است پیچاندم و صدای رادیو را کم کردم. رادیو را علی برایم خریده بود. پشت ویترین مغازه سر خیابان دیده بودمش. چوبی بود. یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم. گوشم را به دیوار چسباندم. همسایه داشت با بچههایش بازی میکرد. کمی بعد اشکها راه خود را روی صورتم باز کردند. سریع دست کشیدم به صورتم و اشکها را پاک کردم و از جا برخواستم. کمی دور خود چرخیدم. دستم را به مبل گرفتم و راه رفتم. اما باز نشستم و اینبار یک دل سیر اشک ریختم. به خودم گفتم: عیبی نداره. کسی نیست دختر. راحت باش.این بار خانوادگی رفتند سفر.در تخت بیجان افتاده بودم که برگشتند. تازه رسیده بودند که شنیدم سارا قرآن روشن کرد. گاهی قرآن می گذاشت اما این بار رفت و آمد هم به خانهاش زیاد شد. خیلی نگران شدم. گوشم را به در چسباندم. حدسم درست بود. آقای صباحی شهید شده بود. بی تاب شدم. درست است از سارا خوشم نمیآمد اما شهادت شوهرش…اشک امانم را بریده بود. طاقتم طاق شده بود. دلم میخواست بروم و در مراسم شرکت کنم اما … اما نه! نمیتوانستم. خیلی فکر کردم. تصمیمم را گرفتم. خانه سارا که خلوت شد به دیدنش میروم.رفت و آمدها تمام شد. دیگر صدای شادی و خنده های سارا نمیآمد. سارایی که همیشه شاد بود حالا انگار خیلی ساکت شده بود خیلی ساکت. حالم هر روز بدتر میشد. صبح با تهوع از خواب بیدار شدم. در حال استفراغ صدایی شنیدم. صدای ضعیف و گریه آلود سارا بود که از پشت در میآمد: نرگس خانم. درو باز میکنی؟نمی خواستم در را باز کنم. اما کنجکاو شده بودم. در را باز کردم. سارا گفت: میشه بیای خونه ما کمکم کنی غذا درست کنم؟ مادرم کاری براش پیش اومد رفت و تا شب نمیاد. و بغضش ترکید.تعجب کردم. دستم را دراز کردم تا دستهایش را بگیرم. حس کردم دستهایش نیست… جیغ زدم. دوباره دست کشیدم. فقط ساعدش بود که در باند بود. پرسید: نرگس خانم چشمات ؟ چشمات نمی بینه؟با هول و ولا پرسیدم: سارا خانم دستات چی شده؟گفت: ماجراش مفصله. و زد زیر گریه. ساعد باند پیچی شده اش را گذاشت پشت کمرم و مرا به سمت خانهاش راهنمایی کرد. داخل خانه که شدیم بوی گل یأس در مشامم پیچید. گفتم: بوی گل یاس؟گفت: آره. اینجاست. کنار پنجره. نمی خوای بگی چشمات چی شده.گفتم: هیچی سرطان … حالا تو بگو!گفت: ما تو لبنان بودیم. روی پیجر شوهرم پیامی اومد. رفتم برداشتم. پیامی کمرنگ روی صفحه نقش بست. پیجر رو جلوی صورتم آوردم تا بهتر ببینم که منفجر شد. دو دستم قطع شده و بینایی دو چشمم رو از دست دادم. خوب شد که بچهها تو اتاق خواب بودن و اونجا نبودن…لرزیدن تنش را زیر دستانم حس می کردم. حالا من حداقل دستی برای حس کردن داشتم اما سارا همان را هم دیگر نه.
دیدگاهتان را بنویسید