نقد داستان کوتاه”شنهای روان”
داستان “شنهای روان” به قلم ریحانه ایزدی
نور از شیشه های رنگی بالای پنجره به اتاق می تابید و اتاق را رنگارنگ می کرد. یکی از شعاع های نور هم عمدا خودش را انداخته بود در تخم چشم من و همت کرده بود هر طور شده مرا بیدار کند.
خیس عرق از خواب بیدار شدم. داشتم خواب می دیدم در منطقه هستم. در سایه تانکر آب با بچه ها مشغول درس خواندن بودیم. صدای سوت خمپاره آمد. همزمان از هر طرف صدای داد و فریاد بچهها شنیده می شد. با تمام وجود همدیگر را صدا می زدند. ناگهان نور شدیدی چشمم را زد. زمین به شدت لرزید و گوشم کیپ شد.
در رختخواب نشستم. هر چه فکر کردم اسمم را یادم نمی آمد. همینطور اینکه کی هستم و اینجا کجاست.
چند لحظه همینطور گذشت. یادم آمد. اسمم محمد است. تک پسر یک حاجی بازاری در بازار پارچه و یک زن خانه دار محجوب و مهربان.
سر چرخاندم و اتاق را از نظر گدراندم. وحید روی زمین خوابیده بود. اما چرا اینجا بود؟ یادم نمی آید! حتما دوباره وقتی دعوای پدر و مادرش بالا گرفته بود، خواسته آنها را آرام کند و آشتی دهد و نتوانسته است. همیشه وحید بدون اینکه طرف کسی را بگیرد، بین آنها میانجی گری می کرد و آرامشان میکرد اما گاهی پدرش آرام نمیشد و به او میگفت دخالت نکند و وحید هم برای اینکه روی حرف پدرش حرف نزند به خانه ما میآمد.
خورشید در اتاق را باز کرد و داخل آمد. بدون حجاب. حتماً نمی دانسته که مهمان دارم. با صدای بلند گفتم: برو بیرون. دست و پایش را گم کرد. سریع بیرون رفت.
وحید از قبل از اذان بیدار شده بود و نماز میخواند و گریه میکرد. نمیدانم کی خوابیده بود. رفتم بالا سرش: وحید پاشو! پاشو بریم صبحانه بخوریم.
وحید چشمان نجیب و عسلی رنگش را باز کرد و گفت: چشم. شما یالا بگو.
با پوزخندی رذیلانه گفتم: انشالله خدا حاجت دلتو بت بده انقد شب بیداری نکشی داداش.
لبخندی ملیح نثارم کرد و پلکهایش به زیر انداخت و چشمانش زیر ابروهای ضخیم و خرمایی رنگش پنهان شد. خندیدم و دستم را به سمتش دراز کردم. دستم را گرفت و ایستاد. جلو افتادم و در اتاق را باز کردم و گفتم یاالله.
شانزده ساله بودیم. هم مدرسهای و هم محلهای. پاتوقمان مسجد محل بود. وحید در عین حال که خیلی مراقب رفتارش بود و مدام خودش را بررسی میکرد، پسر گرمی بود. همه با او احساس راحتی میکردند. بیشتر از سنش میفهمید. همه بچهها برای مشکلات خانوادگی، از او مشورت میگرفتند و راهنماییهای او واقعا گرهگشا بود. چهره زیبایی داشت. چشمان درشت با بینی باریک و کشیده. عینک درشتی به چشم میزد که مد روز بود. پدرش نمایشگاه ماشین داشت. او هم مثل من تک پسر بود با این تفاوت که من یک خواهر داشتم ولی او تنها بود.
بعد از شستن دست و رو، مادرم ما را دید و سلام کرد. مادرم ترک بود. همیشه در خانه دامن بلند میپوشید با بلوز آستین بلند. موقع آشپزی و غذا کشیدن و دستشویی رفتن هم روسری سر میکرد. مادرم صبحانه را چید. بعد از خوردن صبحانه با هم به اتاق رفتیم تا درس بخوانیم. در سه ماهی که جبهه بودیم درسها حسابی تلنبار شده بود. باید خودمان را به امتحانات ثلث میرساندیم.
آقا برای ناهار خانه میآمد. صدایش را که شنیدم برای سلام کردن بیرون رفتم. خورشید هم آمد و کلاه شاپوی آقا را گرفت و آویزان کرد. مادر هم کت آقا را گرفت. لباسهای آقا همیشه شیک و به روز و مرتب بود اما کلاه شاپو جز جدایی ناپذیر او بود. حس میکرد بدون آن سرش لخت است. در خانه هم عرقچین سفیدی داشت که به سر می گذاشت. آقا با مهربانی حالم را پرسید. گفتم: خدا رو شکر. خوبم.
خوشحال شد و گفت: خدا رو صد هزار مرتبه شکر پسرم.
دست و رویش را شست و با دستمال یزدی که همیشه در جیب شلوارش داشت صورتش را خشک کرد و شروع کرد با همان لهجه ساده و صمیمی ترکیاش با خواهرم خوش و بش کردن. چوب سیگارش را بیرون آورد و سیگاری روی آن علم کرد و روشن کرد. آنا با قابلمه سر رسید و آن را روی میز گذاشت. آقا به روی زمین غذا خوردن عادت داشت اما بخاطر زانوی مادر، میز غذاخوری شش نفرهای خریده بود. آنا لب برچید و گفت: آقا، کی میشه من ببینم شما این سیگار رو ترک کردی. والله واسه قلبت خوب نیس.
بابا لبخندی زد و زیر سیگاری را جلو کشید و سیگار را خاموش کرد.
اتاق پذیرایی خانه بزرگ و ویلایی ما بخاطر پنجره های قدی، روزها غرق نور بود. پنجره هایی که با پرده های توری سفیدی پوشیده میشد که شبها با پشت پردهای سادهای زیباتر به نظر میرسید. جوری که آرامش و نشاط نصیب هر کسی میشد که در آن خانه پا میگذاشت. البته همهاش این نبود. آنا هر هفته روضه میگرفت. آقای روضهخوانی دعوت میکرد. سر تا پای خانه را سیاه پوش میکرد و همه را دعوت میکرد. مردها داخل پذیرایی و زنها در اتاق. همین روضهها حس خاصی به این خانه داده بود.
آقا بخاطر زانوی مادر به تازگیست مبلی راحتی خریده بود تا مادر کمتر روی زمین بنشیند. چون از روی زمین بلند شدن کمی برایش سخت بود. البته وضعیت زانوی مادر خیلی وخیم نبود اما پزشک برای اینکه آرتروز مادر پیشرفت نکند، این دستورات را داده بود. فرشهای لاکی نه متری با طرح شکاری تمام اتاق را پوشانده بود.
سفره چیده شد. به اتاق رفتم و به وحید گفتم: پاشو. ناهار آماده اس.
گفت: مزاحم شدما.
گفتم: این چه حرفیه. سبب خیر شدی. اگه نبودی من تنهایی اینهمه نمیتونستم درس بخونم. وقتی هستی سرعتم بالا میره.
– پس برو یاالله بگو.
گفتم: یاالله و وارد شدم. پدرم چهره اش در هم فرو رفت. انگار چیز ترشی خورده بود. مادر و خورشید هم سر به زیر انداختند. خورشید حجاب نداشت. نشستم. به مادر اشاره کردم که خورشید روسری ندارد. توجه نکرد و چیزی نگفت.
وحید با نجابت سرش را بلند نکرد و رفت کنار آقا نشست. با تعجب به خورشید نگاه کردم. چرا به یاالله گفتن من توجه نکرده و حجاب نکرده بود. خیلی عجیب بود.
شروع کردیم به غذا خوردن. بابا گفت: حاج علی اینا امشب میان ها خانم. چیزی کم و کسر نداری؟
از حرص کم مانده بود منفجر شوم.
خورشید لبخند میزد و در حالیکه دستش را دراز کرد تا سالاد بردارد متوجه شدم لباسش آستین کوتاه است. با خودم گفتم: این دختره آبرومو برد جلو وحید. الان وحید میگه چقدر بی حیاس این دختر. از خجالت خیس عرق شدم. زیر چشمی به وحید نگاه کردم. سرش را از روی بشقابش بلند نمیکرد.
هنوز نیم ساعتی به آمدن خانواده حاج علی مانده بود. حاج علی، سپاهی بود. مرد خوشنام و آبرومندی که دو دختر و دو پسر داشت. همسرش سطح سه حوزه می خواند و پسر بزرگش محسن، پسر خوب و سر به زیری بود. سه سال از من و وحید بزرگتر بود. خود حاج علی هم دائم جبهه بود و مواقع محدودی به خانه میآمد. خانوادهاش در منزل پدری او که سر کوچه ما بود، زندگی میکردند. خیلی خانواده ی آرامی بودند. تا بحال هیچ کدام از همسایه ها صدای دعوا از این خانواده نشنیده بودند. هر کس که با مادر یا خواهر یا همسر یا هرکدام از اعضای خانواده حاج علی حرف می زد، دریای آرامشی که در چشم و دل آنها بود در دل او هم مینشست. نماز اول وقت این خانواده را ندیدم ترک شود. از حسن شش ساله تا محسن هجده ساله، همگی به نماز اول وقت مقید بودند. زیارت عاشورا روزانه و دعای سمات هفتگی هم جزو عاداتشان بود که گاهی دسته جمعی برگزار می کردند. برای پدرم وصلت با چنین خانواده ای از افتخار هم فراتر بود. دلش از خوشحالی برای سعادتی که نصیب دخترش شده غنج می رفت.
تعجبم از خورشید بود. من ماجرای علاقه وحید را به او گفته بودم. چطور خودش را راضی کرده بود علاقه وحید را زیر پا له کند و در حالیکه هنوز به وحید جواب نداده بود، جواب مثبت به دیگری بدهد. هر چند محسن پسر حاج علی باشد. این از انصاف به دور بود که هنوز جواب خواستگار اول را نداده به خواستگار دوم فکر کند و اینطور ذوق زده باشد.
بعد از ناهار به اتاق رفتیم. نمیتوانستم دل به درس بدهم. نتوانستم تحمل کنم. از اتاق بیرون آمدم. خورشید روی مبل نشسته بود و کتاب زمین سوخته را در دست گرفته بود و میخواند. مادر همچنان مشغول جارو کشیدن بود. آقا با صدای بلند، طوری که مادر بشنود گفت: خانم یه کم کار هم به این دختر بده، فردا چارچنگولی نمونه تو کار!
– باشه حالا. واسه کار کردنش دیر نمیشه.
دستگیره در اتاق در دستم بود و به حرفهایشان گوش میدادم. وحید یک ساعت پیش رفته بود مسجد. با خشم فروخورده به سمت مبل رفتم و رو به آقا کردم و گفتم: آقا یه لحظه میاید اتاق من. میخواستم باهاتون صحبت کنم.
آقا سر از روزنامه برداشت و گفت: آره عزیزم. خب همینجا بگو.
– آقا نمی دونم خودتون متوجه شدید یا نه. وحید به خورشید علاقه داره. خیلی وقته که اینو به من گفته.
خورشید به آرامی کتاب را بست و کنار گذاشت. چشمانش کم کم پر شد از اشک و بلند شد. کمی مکث کرد. اشکش روی صورتش جاری شد. بدون هیچ حرفی به آشپزخانه رفت.
دوباره رو به بابا کردم. بابا هم روزنامه را کنار گذاشت. مادر چند لحظه ایستاد و نگاه کرد. بعد با دستهای لرزان تندتر از قبل جارو کشید و سریع جاروبرقی را جمع کرد و با عجله به آشپزخانه رفت.
ادامه دادم: میدونی که پدر و مادرش از وقتی یادش میاد با هم درگیرن. واسه زندگی خودشون هنوز نتونستن تصمیم بگیرن. چه برسه واسه پسرشون بخوان آستین بالا بزنن. البته وحید هنوز بهشون حرفی نزده. اما خب معلومه که بفهمن مخالفت میکنن. اصلا این وحیده که تا حالا هم اونا رو کنار هم نگه داشته.
آقا همچنان سکوت کرده بود. تسبیح را برداشت و به آرامی شروع به گرداندن آن کرد. لب باز کرد و با طمأنینه گفت: بابا جان، محسن که خیلی پسر خوبیه.
کمی عصبانی شدم: کی گفت پسر بدیه؟
آقا سر در گریبان کرد و بعد از لحظه ای سکوت، به من نگاه کرد و گفت: بابا، خیلی خانواده خوبین ها!
بیشتر عصبانی شدم : مثل اینکه شما متوجه حرف من نمیشید. اون اول خواستگاری کرد. بیچاره رو کمک من حساب کرده.
آقا گفت بابا جان قرصاتو امروز کامل خوردی؟
خیلی بشتر عصبانی شدم. فریاد زدم: چه ربطی داره؟
مادرم با قرص و لیوان آب به دست به سمتم دوید. آقا خودش را به سمت من کشید و قرص را از مادر گرفت و گفت: بابا دهنتو باز کن.
با عصبانیت هر چه تمام تر از جا جهیدم: من جایی ام درد نمیکنه. مریض هم نیستم. چرا اینقدر قرص به ناف من میبندین؟ آره. من امروز قرصامو نخوردم. چون نمیدونم برای چی باید اینهمه قرص بخورم.
خورشید هم از آشپزخانه بیرون آمد. حالا دیگه رسما داشت گریه میکرد. شانههایش میلرزید و به چهارچوب در تکیه داده بود. مادر دستانش میلرزید.
آقا با صدای ملایم گفت: بابا بشین برات میگم.
با دلخوری نشستم.
– بابا جان تو توی جبهه مجروح شدی. آسیب دیدی. قبل از اینکه آسیب ببینی، وحید کنارت بود و تیر خورد به سرش. چون کلاهش چند ثانیه پیش از سرش افتاده بود. فرماندهات گفت باید حرکت کنی. اما تو وحید رو به سینه چسبونده بودی و گریه میکردی. فرماندهات گفته بود پسرم الان وقت عزاداری نیست. پیکر رو هم نمیتونیم ببریم. اما تو گفته بودی من بمیرم هم اینجا رهاش نمیکنم. همون لحظه خمپاره نزدیکتون خورده بود و موج انفجار تو رو گرفت. فرماندهات با کمربند دست و پات رو بسته بود و خودش مجبور شده بود پیشروی کنه. بعدا که منو دید اینا رو برام تعریف کرد. تعجب میکرد که تو چرا یادت نمیاد. خودش هم تو عملیات بعد شهید شد. خب بابا شاید چون پیکر وحید پیدا نشد …( مکث کرد) یا اینکه چون وقتی مراسم ختماش رو که برگزار کردن تو توی بیمارستان بستری بودی واسه همینه که باور نمی کنی. اما بابا، این بار چندمه که برات تعریف میکنم.
صدای بابا کم کم گنگ میشد. حالم عوض شد. صدای خمپاره دوباره در سرم پیچید. صدای نفیر تیرها از هر گوشه میآمد. انگار خون گرم و چسبناک چشمانم را پوشانده بود.
نقد داستان “شنهای روان” توسط استاد احسان عباسلو
برای تغییر اولی می توانید نوع فعل خودتان را عوض کنید تا دو جمله یکسانتر و یکدستتر بشوند. به جای فعل معمولی “میتابید” از فعل “میریخت” استفاده کنید. “می ریخت درون اتاق و رنگین کمانی درست کرده بود”. البته اگر بخواهیم اطاله را برداریم می شود خط اول را این گونه ساده نمود: “نور از پشت شیشههای رنگی بالای پنجره، اتاق را رنگارنگ میکرد” یا “اتاق را رنگین کمان کرده بود”. این طوری یک فعل کاسته شده و جمله موجزتر شده است.
فعل “همت کردهبود” لحنی طنز به متن شما می دهد و بد نیست. گاه لازم است تا تغییر لحن و آهنگی داشته باشیم. البته این بستگی به متن و ایده ای داردکه به دنبال آن هستیم.
توالی کنشی در صحنه خواب و جبهه و خمپاره به نظر ایراد داشته باشد یا لااقل می شود گفت منطق ضعیفی دارد. ابتدا صدای سوت خمپاره می آید بعد داد و فریاد بچه ها را داریم و بعد انفجار خمپاره. این وسط فاصله میان سوت و انفجار به طور طبیعی اینقدر زیاد نیست که بچه ها ابتدا متوجه خمپاره بشوند و بعد بخواهند همدیگر را صدا کنند. انفجار درست بعد از شنیدن صدای سوت روی می دهد. در جنگ، خیز سه ثانیه اصطلاحی برای همین موقعیت است. از زمان شنیدن صدای سوت تا انفجار فقط سه ثانیه برای خوابیدن روی زمین مهلت وجود دارد. البته در عمل کمتر از این است. لذا بهتر است یک جابجایی در جملات داشه باشید. “صدای سوت خمپاره آمد. ناگهان نور شدیدی چشمم را زد. زمین به شدت لرزید و گوشم کیپ شد. همزمان از هر طرف صدای داد و فریاد بچهها شنیده می شد که با تمام وجود همدیگر را صدا می زدند.”
این توالی درست کنش های این صحنه است.
ویرایش متن را فراموش نکنید. ویرایش باعث جلوگیری از آن اغلاطی می شود که ارزش و کیفیت متن شما را کم می کنند. در “اسمم را یاد نمی آمد” کلمه “را ” اضافی است.
در جایی که راوی از اسم و فراموشی می گوید، از زمان گذشته به سمت حال آمدهاید که قاعدتاً غلط است، دو فعل “آمد” و “است” به دو زمان متفاوت اشاره دارند. برای فرار از این ایراد و در عین حال سلیس و موجز ساختن متن و داستانی کردن فرم آن بهتر است با این ساختار جملات را شکل بدهید: “محمد، اسمم بود، تک پسر حاج فضلالله پارچه فروش که تو بازار برای خودش اسم و رسمی داشت، و نرجس خانم، زنی محجوب و مهربان، خانه دار”.
ایراد زمانی شما در برخی افعال تکرار شده مانند همین جا که فعل “نمی آید” زمان حال است و داستان در اصل دارد در گذشته روایت می شود و باید فعل هم گذشته باشد و لذا “نمی آمد” درست است.
ایجاز را فراموش نکنید به خصوص در مورد افعال و به ویژه در مورد افعال ربطی شامل بود و شد و گشت و است. در این جا: “نتوانسته است” فعل “است” اضافی است و “نتوانسته” کافی به نظر می رسد.
چند ویژگی در مورد جملات هرگز یادتان نرود: کوتاه و موجز شدن، سلیس و روان شدن، فعل کمتر داشتن به خصوص فعل ربطی کمتر، ساختار داستانی داشتن یعنی متفاوت از زبان انشایی و معمول بودن.
جمله “خورشید در اتاق را باز کرد و داخل آمد” را می شود این گونه نوشت: “خورشید آمد داخل، بی حجاب”.
اول این که وقتی آمده داخل یعنی در را باز کرده پس نیازی به نوشتن این که “در را باز کرد” نداریم چون قاعدتا از در آمده تو. “داخل آمد” هم خیلی انشایی است و بهتر است “آمد داخل” بشود تا متن کمی از ساختار معمول و کلیشه ای دور شود (اما نه خیلی افراطی و همه جا). و در نهایت ما عبارت “بی حجاب” را داریم که برای این وضعیت مناسبتر است تا بدون حجاب.
نکته دیگری که خیلی به درد داستان نویسی می خورد این است که بایست تنوع متنی داشته باشیم. یعنی همه متن توصیف نباشد و یا همه متن دیالوگ نباشد. برای داشتن تنئوع متنی گاه توصیف و گاه دیالوگ و نقل قول مستقیم به کار می آیند. در این تکه: “با صدای بلند گفتم: برو بیرون”، خیلی خوب است که جمله گفته شده را داخل علامت نقل قول بگذارید تا این گونه هم قول گفته شده را متمایز کنیم و نشان داده باشیم و هم یک تنوع متنی ایجاد کرده باشیم. اینطوری: با صدای بلند گفتم “برو بیرون”.
کلمه “از” در جمله “وحید از قبل از اذان بیدار شده بود” اضافی است. از لحاظ زمانی نیز گویا یک ایراد فنی وجود داشته باشد. توجه کنید که نوشتهاید: “وحید از قبل از اذان بیدار شده بود و نماز میخواند و گریه میکرد. نمیدانم کی خوابیده بود. رفتم بالا سرش: وحید پاشو! پاشو بریم صبحانه بخوریم”.
در این تصویر و صحنه، بالاخره حمید خواب است یا
جمله “شما یالا بگو” در اصل “یاالله بگو” باید باشد.
در این جا: “پلکهایش به زیر انداخت” یک “را” در این جمله جاافتاده.
این دو جمله زیر را هم با هم مقایسه کنید:
1) جلو افتادم و در اتاق را باز کردم و گفتم یاالله.
2) جلو افتادم و با یک “یا الله” بلند در اتاق را باز کردم.
در اولی سه فعل داریم و در دومی دو فعل. در دومی برای تنوع متنی، از حالت نقل قول استفاده شده و یاالله شکل بیان مستقیم پیدا کرده. دومی زبان داستانیتری دارد.
در ادامه داستان داریم که :” وحید …مدام خودش را بررسی میکرد”. این یعنی چی؟ خود را بررسی کردن به چه معناست؟ ما در مکالمات چنین جمله ای به کار می بریم؟ یا حتی در متون مکتوب؟
ادعای این که ” نماز اول وقت این خانواده را ندیدم ترک شود.” خیلی اغراق و باورپذیری اندکی دارد چون راوی که با خانواده آنها نبوده. بهتر است لااقل در مورد وحید فقط گفته شود.
پایان بندی داستان که خیلی خوب است. واقعا خیلی خوب خواننده را گول زدهاید و ضربه پایانی را وارد کردهاید. فقط به نظر جای درس خواندن بهتر بود کار دیگری می کردند چون درس خواندن کاری ذهنی و هوشیارانه است و اگر قرار است راوی دچار موج گرفتگی بوده و از لحاظ ذهنی مشکلی داشته باشد بهر حال بهتر است مشغول کار دیگری باشند تا درس خواندن.
در اینجا: “چون پیکر وحید پیدا نشد …( مکث کرد)” این جمله “مکث کرد” اضافی است. خود سه نقطه نشانه مکث است و پرانتز شما باید کامل حذف شود.
سه ویژگی در نوشته های شما تا اینجا به چشم می آید یکی تلاش در استفاده از تکنیک که بسیار قابل اعتنا و ستایش است و دوم پایان بندی های قوی و خوب. اما سومی زبان ضعیف است. استفاده از افعال خشک و انشائی، غلط نگارشی، و اطاله از ضعف های قلم شماست. سعی کنید گاه ساختار جملات را برهم بزنید، گاهی نیازی نیست فاعل حتما در جمله ذکر شود، افعال ربطی را همیشه کم کنید.
در زمان توصیفات هم دقت ندارید که چه چیز را کجا باید توصیف کنید. توصیفات اولویت های خاص خود را دارند. مثلا اینجا: ” البته وضعیت زانوی مادر خیلی وخیم نبود اما پزشک برای اینکه آرتروز مادر پیشرفت نکند، این دستورات را داده بود. فرشهای لاکی نه متری با طرح شکاری تمام اتاق را پوشانده بود.” خیلی بی مقدمه و ناگهانی از فرش ها حرف زدهاید و بعد هم تمام. نمی شود به دلیل نیاز شما برای رساندن این که مثلا این ها وضع مالی شان بد نیست ناگهان از فرش ها بنویسید. شیوه پیشرفت در داستان هم مهم است. حرکت می تواند به دو صورت 7 یا 8 باشد یعنی مانند 7 با توصیفات گسترده آغاز کنیم و بعد مدام محدودتر و متمرکزتر شویم تا به نقطه مورد نظر برسیم و یا برعکس مانند عدد 8 خیلی متمرکز از یک نقطه آغاز کنیم و به مرور اطلاعات را ارائه کنیم تا چشم انداز وسیعتری نسبت به موقعیت و شخصیت ها و کنش ها ساخته شود. فارغ از این که کدامیک را انتخاب می کنید باید توجه داشته باشید که نوعی نظم در هر دو شکل وجود دارد و پراکنده گویی یا بی ربط گویی نداریم. خیلی هم ناگهانی و بی مقدمه چیزی را ارائه و عرضه نمی کنیم. هر چه می گوییم باید در مسیر حرکت باشد.
علاوه بر این ها نامگذاری خوبی هم برای داستان ندارید. “شن های روان” خیلی برای این داستان زیبا نیست. به این اسامی دقت کنید: “هایکویی برای یک مرغ دریایی”، “ناسور”، “پی تی اس دی”، “زنم می خواهد کمی بمیرد”. نوعی خلاقیت در نامگذاری ها به چشم می آید. تعلیق، رمز و راز، آشنازدایی، اندیشه، ووو در این اسامی قابل رصد هستند. نام داستان برای جذب مخاطب بسیار مهم است. اسم شاعرانه صرف یا صرفا یک ترکیب ادبی نمی تواند نام خوبی برای داستان باشد.
در مجموع، ممنون از داستان خوب تان، موفق و سلامت باشید.
دیدگاهتان را بنویسید