نقد داستان “سوز برف”
داستان “سوز برف”، به قلم مریم صفدری
ساعتش را نگاه کرد. در نور بیجان خیابان رنگ طلاییاش توی چشم میزد. سلیقهی آلا بود برای روز پدر که با پولهای عیدیاش خریده بود. یک ربع وقت داشت تا نُه که قرارش با آلا برای برگرداندنش به خانه بود. قدمهایش را تندتر کرد. هوا سوز برف داشت اما از خودش خبری نبود. در شهر پرنده هم پر نمیزد. صدایی به گوشش خورد، نازک اما نامفهوم. رسیده بود به پل بین پیادهرو و بلوار که برود آن طرف و بیندازد داخل کوچهی اقبال. صدا بلندتر شد. پا سست کرد. کسی داد میزد، انگار یک دختر که گریه هم میکرد.
-ولم کن بیشرف، ولم کن بیناموس
لرزش صدا، قلبش را لرزاند. از جلوی پل برگشت سمت صدا. جای معطلی نبود. شروع کرد دویدن. صدای کلفت، واضح و بلند شنیده میشد:
– خفَه، موبایل و پول مُخوام چیکار؟ خودُم بهترش رَ برات مِخَرُم!
تمسخری که در جملهی آخر بود سرعتش را بیشتر کرد. خیابان تاریک بود. این طرف بلوار نه مغازهای بود نه خانهای. هیچ وقت هم چراغ نداشت. سایههای بلند درختان سروِ وسط بلوار تا روی دیوار سیمانیِ کنار پیادهرو کش آمده بودند. رد صدا را گرفته بود و با نگاهش اطراف را میپایید.
رسید سر کوچهی شریعتی. سر چرخاند داخل. رنگ براق یک موتور را وسط کوچه تشخیص داد. صدا از آنجا بود. رفت داخل. کوچه پهن بود اما کوتاه. آنجا را میشناخت. انتهای آن گاراژ حاج باقر، محل خرید و فروش ضایعات بود و این وقت شب بسته. دست دختر را دید که در دست پسر کشیده میشد. کولهی دختر افتاده بود بغل دیوار. مقنعهاش عقب رفته بود. از آلا بزرگتر میزد. شاید دانشجو بود. تقلا میکرد دستش را از دست پسر دربیاورد. زورش نمیرسید. داد زد:
-ولش کن آشغال، ضعیف گیر اُوردی؟
پا را بالا آورد. کتانی سفیدش را کوباند توی صورت پسر. پسر تلوتلو خورد. دست دختر آزاد شد. اشاره کرد:
-عقب واستا، پشت مو بُمون
پسر دیگری از تاریکی عقب کوچه جلو آمد، رنگ زرد هودیاش در آن تاریکی راهنما میزد. اولی جلو آمد. تیزی را توی مشت قایم کرده بود. امیر حواسش را جمع کرد. آن یکی گارد گرفت. دوتایی حملهور شدند. خاطر جمع بود و بیترس. کمربند مشکی تکواندو را سالها پیش گرفته بود. اولی را با حرکت پا عقب زد. دست دومی را چنگ زد و برش گرداند. مچ دستش را فشار داد. پسر تاب نیاورد. چاقو از دستش افتاد. فریاد دختر را شنید:
– مواظب باشِن
دردی یک دفعه در پشتش دوید. پسر را رها کرد و برگشت. نفر سوم با چاقوی خونی در دست عقبتر ایستاده بود. دست گذاشت پشتش. پلیور خشک بود. سومی دوباره حمله کرد با حرکت چرخشی پا کوباند به صورتش. خون از دهان پسر زد بیرون. کاش شلوار جین نپوشیده بود و قدرت مانورش برای اجرای حرکات بیشتر میشد. خندهاش گرفت. آلا دوست داشت همیشه پیش دوستانش پز بدهد که بابایم جوان و خوشتیپ است به قول خودش((handsome man)). دستی به موهایش کشید. موهای پرپشت ژل زدهاش به هم ریخته بود. نزدیک شدن کسی را از چپ حس کرد. خواست برگردد که دردی عمیقتر در پهلوی راستش پیحید. برگشت. پسر اولی بود. پای چشمش از همان ضربهی اول کبود شده بود. پهلویش که گرم شد فهمید خون راه افتاده است.
جای معطلی نبود. رفت عقب. نزدیک دختر که چسبیده بود کنار دیوار و جیغ میزد.
– برو، اینجا نِمَن. نمِذارُم بیان رَدِّت، برو
دختر آهسته خم شد. کولهاش را از زمین برداشت و محکم گرفت بغلش و فرار کرد. دومی خواست دختر را بگیرد. امیر از پشت یقهاش را گرفت. چسباندش به دیوار و چپ و راست مشتها را حوالهاش کرد. همزمان دو پسر دیگر ضربات پیدر پی چاقو را به پهلو و پشتش میزدند. پسر را رها کرد. برگشت سمت آن دو. عقب عقب رفتند. خسته شده بود. کاش میشد لحظهای بنشیند و خستگی درکند، مثل استراحت وسط راند در مبارزه. به سر کوچه نگاه کرد. دختر دیگر در کوچه نبود. نفسش را بیرون داد. جریان گرم خون را پشتش حس کرد.
– ولش کنِن بیشرفا. گم برین توله سگا
چشم چرخاند سمت صدا. از دل تاریکی انتهای کوچه نقطهی سفیدی به سرعت نزدیک میشد. نقطه تبدیل شد به مردی هیکلی که چوبی را بالای سرش میچرخاند. امیر یاد داستان کاوه و درفش معروفش افتاد. لبش به خنده باز شد. یادش باشد حتما برای آلا این صحنه را تعریف کند. نعره و فریاد مرد، پسر اولی و دومی را فراری داد. شاید هم فکر کردند کمکهای بیشتری در راه هست. سومی این پا و آن پا میکرد و چاقو را محکم تر در دسترس میفشرد که ضربهی چماق روی سرش فرود آمد. دست روی سر، پا به فرار گذاشت. مرد، سبیل پهنی داشت اما سرش تنک بود. کاپشن کهنهی سربازی به تنش زار میزد. چوب را پایین آورد و رو به امیر داد زد:
– چرا دخالت مُکُنی؟ چرا خودت رَ گرفتار مُکُنی؟ زن و بچهات رَ اسیر مُکُنی؟
– چاقو زِدَن پست فطرتا
مرد تازه نگاهش به شلوار سیاه شده و خیس امیر افتاد. سرش را بالاتر برد. پلیور هم از شانه به پایین ، خیس خون بود. مرد دور و برش را پایید.
– بِرِم بیمارستان
-باید بُرُم دنبال دخترُم. منتظرَه
نگاه مرد کلید شد روی موتور. رفت سمتش.
-تو ای کوچَه ای برنامهها زیادَه. صدبار به پلیسا گفتُم، به خود حاج باقر گفتُم دو تا لامپ تو ای کوچه خیابونا بذارِن، کو گوش شنوا؟! از ترسشان موتور رَ با سوییچ جا گذاشتن. دیدُم دخترَ رَ فراری دادی فهمیدُم آدم حسابی، دلُم نِیامد تک و تنها ولت کنُم.
دستش سِر شده بود. به زحمت بالا آوردش. صفحهی طلایی ساعت خونی شده بود. در نور ضعیف کوچه عقربهها هم دیده نمیشدند. حتما از نه گذشته و آلا نگران شده بود. ننه هم منتظر بود. بعد عمری امشب مهمانشان شده بود. کمهجوش بار گذاشته بود. آلا که اهل این غذاها نیست. قبل آمدن به افتخار ننه بساط کوبیده را راه انداخته بود. از همان کبابها که آقاجان خدا بیامرز میگفت استادش فقط امیر هست و بس. منقل و زغال را گذاشته بود گوشهی حیاط. مایهی کباب را آماده کرده و گذاشته بود یخچال. الان حتما بوی کمهی ننه تمام خانه را برداشته بود.
مرد زیر شانهاش را گرفت. پهلوی چپش کشیده شد. درد دوید در تمام بدنش. صدایش را بلند نکرد. اما صورتش مچاله شد. پایش را که برداشت تا روی موتور بنشیند زخم پهلویش تیر کشید. حس کرد خون شُرِّه کرد روی لباسش. مرد که رهایش کرد سنگین شد. خم شد جلو…مردها که رهایش کردند سنگینی افتاد روی گردهاش. خم شد جلو. طولی نکشید که علیِ بلندی گفت و کمر صاف کرد. صدای صلوات بلند شد. صدای روشن شدن موتور صلوات را خفه کرد. دود اسفند جلوی قدمهایش میدوید. دود اگزوز پیچید توی دماغش. پا جلو گذاشت. علم سنگین بود، اما میدانست نگاه ننه بدرقهی قدمهایش است. نذر هر سال ننه بود. شب تاسوعا کمربند چرمی را از لای بقچه درمیآورد. روغن میزد و میداد دستش. درست همان موقع داستان هر سالهاش را تکرار میکرد:((یه سالت نشده بود که با مجتبی دور از چشم مو رَفتِن پشتبوم. فقط صدای جیغ شنیدُم و گرومپِ چیزی که افتاد مینِ حیاط. بُدو رفتُم بیرون. تو، کف حیاط پهن شده بودی، نه صدایی، نه خونی، نه حرکتی، معلوم نبِود مردهای یا زنده، سالمی یا زبونُم لال ناقص شدی. دُییدُم سمتت و داد زِدُم:
– یا ابوالفضل! بچهام طوریش نِشده باشه علمکش عزای تو بشَه.
ننه به اینجا که میرسید پیشانی امیر را میبوسید. کمربند را دستش میداد و میگفت:
– تو نِظر کردهی آقایی.
به چپ که خم شد فهمید دور میزنند. چشمهایش را باز کرد. تابلوی میدان سربداران خیلی وقت بود که کج شده بود. هیچ جوانمردی هم پیدا نمیشد که درستش کند.
مرد سرش را عقب آورد. بلند گفت تا باد حرفش را ندزدد:
-نزدیک بیمارستانیم. دِووم بیار.
صدای موبایل حرف مرد را قطع کرد. گوشی داخل جیبش بود. باید جواب میداد. حتما آلا بود، دیر شده بود و لابد نگران بود. یک وقت نکند هوس کند که تنها برگردد خانه. خواست دستش را حرکت بدهد. انگار وزنهی چند صد کیلویی به دستش آویزان بود. باید به مرد موتور سوار میگفت موبایلش را از جیبش دربیاورد. زورش را جمع کرد تا حرف بزند. درد پیچید توی صورتش. مشت دوم خورد پای چشم راستش. طرف زبان حساب حالیاش نبود. باید مثل خودش رفتار میکرد…
کرکهای نرم صورتش خیس عرق شده بود. در حیاط را که باز کرد مستقیم رفت سمت حوض. تازه متوجه شد آستین پیراهنش جِر خورده و کیفش هم نیست. شیر را که باز کرد صدای ننه با صدای آب قاطی شد:
-چی شده؟ تو که اهل دعوا نِبودی!
سر چرخاند سمت درخت بِه، ننه دست در تشت خمیر روی پِلاس دستبافت خودش، حیران به او نگاه میکرد.
مجتبی نفس زنان از در وارد شد. امیر کیف خودش را که دست مجتبی دید خیالش راحت شد. ننه سکوت امیر را که دید زل زد به مجتبی:
-بُه خدا ای دفعه تقصیر مو نبید. قلدرای مدرسه یه بچه غریب رو خفت کرده بیدن آقا رفت طرفداری او، یکی نبید بگه تو سر پیازی یا ته پیاز
امیر با آستین پاره صورتش را خشک کرد:
-آقام کُجییَه؟ مُخوام برم کلاس تکواندو، بوکس ، دفاع شخصی، یه چیزی که آدم بُتونه جلو زورگوها وایستَه.
دیگر حرکت نمیکردند. چشمانش را باز کرد. نور قرمز چشمهایش را زد. یک کلمه بود که با چراغ قرمز روشن بود. چشمهایش را تنگ کرد. دوست داشت کلمهی (( زنجفیلی))باشد. دوست داشت آمده باشند کلوچهپزی حاج محمود و مغازه هم آن وقت شب باز باشد تا مجبور نشود دست خالی برود در خانهی دوست آلا. از اول هم برای همین راهش را دور کرده بود و انداخته بود آن طرف بلوار. اما اورژانس بود که بزرگ جلوی چشمانش میدرخشید. سرتا پا خیس بود از خون. روی موتور در شب زمستان، حسابی باد هم خورده بود. تمام تنش میلرزید. رمقی در کمرش باقی نمانده بود. افتاد. دردی کشدار و عمیق در سرش پیچید. خواست چشمهایش را باز کند اما انگار پلکهایش به هم چسبیده بودند. صداها توی سرش میچرخیدند و کم کم دور میشدند:
– کمک کنِن… چاقو خوردَه… برانکارد… نبض ندارَه ..
دیگر نه دردی بود و نه صدایی. سبک شده بود. گرمای لطیفی از پایش شروع شد و مثل آب رسید تا سرش. زیر کرسی نشسته بود بین آقاجان و ننه. توی مشت کوچکش پر از نخود و کشمش بود. صدای کلفت آقا بزرگ را از آن طرف کرسی واضح میشنید که داشت کتاب میخواند: در دوازدهم شعبان 737 هجری، پنج تن از ایلچیان علاءالدین محمد هندو (متصدی امور مالیات طوغاتیمور) برای گرفتن مالیات وارد روستای باشتین در نزدیکی سبزوار شدند. مأموران در خانه دو برادر به نامهای حسن و حسین، شراب طلب کردند. از روی اکراه شرابی برای آنها تهیه شد. ایلچیان خوردند و بعد شاهد خواستند و چون پاسخ منفی دریافت کردند، زنان خانه را طلب کردند! حسن و حسین که چنین دیدند، گفتند که ما سر بر دار میدهیم، ولی تن به این فضیحت نمیدهیم. سپس شمشیر کشیدند و ایلچیان را کشتند و خودرا سربدار نامیدند.
نقد داستان “سوز برف” توسط استاد احسان عباسلو
یک داستان خوب پیش از هر چیز به فرم و زبان خوب نیاز دارد تا خود را نشان بدهد. برای رسیدن به زبان خوب باید چند کار انجام داد که یکی عدم استفاده از افعال تکراری به خصوص افعال ربطی تکراری در نزدیکی یکدیگر است. شما در دو خط اول سه بار از فعل “بود” استفاده کرده اید که خیلی از لحاظ عدم کیفیت زبانی به چشم می زند: ” سلیقهی آلا بود برای روز پدر که با پولهای عیدیاش خریده بود. یک ربع وقت داشت تا نُه که قرارش با آلا برای برگرداندنش به خانه بود.” به این جملات پیشنهادی دقت کنید: “سلیقه آلا بود برای روز پدر آن هم با پول های عیدی خودش. حالا یک ربع وقت داشت تا نه و قرارش با او برای برگرداندنش به خانه”. در متن اول که متن شما بوده چه چیزی وجود دارد که در متن دوم دیده نمی شود؟ چه اطلاعات مهمی در متن دوم از دست رفته؟ جواب به نظر هیچ است در عین حالی که متن دوم از لحاظ استفاده از فعل و به خصوص فعل مشابه بسیار بهتر به نظر می رسد.
همچنین در همان ابتدا یک ایراد فنی گویی وجود دارد. فاصله شخصیت تا صدا به حدی زیاد است که بعید می نماید توانسته باشد صدای دختر و مزاحم را شنیده باشد. وقتی به توصیفات شما دقت می کنیم، می بینیم شخصیت اصلی داستان یعنی امیر مسافت زیادی را برای رسیدن به دختر و آن مرد طی می کند و این یعنی بعید از است از آن فاصله، صدای آن دو را شنیده باشد به خصوص که ما حداقل یک کوچه را هم داریم که باید طی شود، کوچه شریعتی. امیر ابتدا از جلوی پل برمی گردد بعد تازه شروع به دویدن نیز می کند و بعد در درون کوچه آنها را می بیند. خیلی فاصله را طولانی گرفته اید. اگر دختر و مرد مزاحم در وسط راه امیر قرار بگیرند شاید بهتر باشد. جمله ” در شهر پرنده هم پر نمیزد.” هم جمله خوبی نیست. وقتی شما برروی موقعیت و صحنه ای قرار است تمرکز کنید همان موقعیت و صحنه را بیشتر و بهتر نشان بدهید بهتر است. به جای شهر خوب بود از خلوتی خیابان می گفتید. “در خیابان پرنده هم پر نمی زد” این طوری هم صحنه داستان و هم ذهن خواننده متمرکزتر می شود.
در برخی موارد کمی اطاله دارید. داستان خوب نیازی به حجم ندارد که بی دلیل بخواهیم جمله اضافه کنیم. شما هم از جملاتی که در داستان نقشی ندارند پرهیز کنید. به این تکه دقت کنید: “رسید سر کوچهی شریعتی. سر چرخاند داخل. رنگ براق یک موتور را وسط کوچه تشخیص داد. صدا از آنجا بود. رفت داخل. کوچه پهن بود اما کوتاه. آنجا را میشناخت. انتهای آن گاراژ حاج باقر، محل خرید و فروش ضایعات بود و این وقت شب بسته”. می شود خیلی از کلمات و عبارات این تکه را حذف نمود. برای مثال در همان ابتدا اگر بگوییم “داخل کوچه رنگ براق یک موتور را تشخیص داد” کافی خواهد بود. شما از اول نوشته بودید که دارد به سمت کوچه شریعتی می رود پس وقتی می گوییم داخل کوچه مشخص است منظور کدام کوچه است. همچنین وقتی می گوییم داخل کوچه موتور را تشخیص داد یعنی وارد آن شده و داخل آن را نگاه کرده پس دیگر نیازی نیست که بگوییم سرچرخاند داخل.
صحنه درگیری قابل قبول شده. از امیر یک قهرمان فانتزی ساخته نشده و خیلی معمولی و باورپذیر درگیر می شود و زخم برمیدارد. البته کمی اغراق در تعداد ضربه ها کرده اید که به باورپذیری آن لطمه می زند. “همزمان دو پسر دیگر ضربات پیدرپی چاقو را به پهلو و پشتش میزدند.” قبل از این هم امیر ضرباتی با چاقو خورده بوده، این همه ضربه بعید است او را از پا نیاندازند. به خصوص که “ضربات پی در پی” حکایت از زخم ها و خونریزی های زیادی دارد. برای مجروحیت منجر به مرگ گاه دو یا سه ضربه هم کافی است و به این همه اغراق در صحنه نیازی ندارید.
زبان بومی به کار رفته هم کار قشنگی است. مکان داستان را مشخص می کند و باورپذیری بیشتری به داستان می دهد. این زبان بومی به گونه ای نوشته شده که ربای تمام مخاطبین نیز قابل فهم است.
اما جدای از این موارد، تکنیکی که در نگارش و ترسیم صحنه ها به خرج داده اید یعنی گذر در زمان و رفتن به زمان های دیگر و بازگشتن به حال، کاری بسیار ارزشمند در داستان نویسی است. همیشه تکنیک است که داستان را به چشم می آورد. این رفت و آمدها البته گاه خوب شده و گاه ضعیف. حواس تان به این نکته باشد: ما عناصری در داستان داریم به نام عناصر انتقالی که به عنوان عناصری روانشناختی عمل می کنند و منطق حرکت ما در زمان را شکل می دهند. برای مثال در صحنه ای داریم پیش می رویم و بعد در این صحنه کلمه مادر به زبان می آید شخصیت به واسطه این کلمه یاد مادر خودش می افتد و ناخودآگاه به سراغ یک خاطره از مادرش می رود. یا وقتی در صحنه ای حرف از جبهه و جنگ زده می شود ما یاد یکی از نزدیکان و دوستان می افتیم که در جبهه شهید شده. پس کلمه مادر یا جبهه و جنگ به عنوان عناصر انتقالی هستند که ذهن ما را از زمان حال به زمان دیگری منتقل می کنند. در داستان شما گاه انتقال ها ناگهانی و بدون منطق و نشانه هستند، برای مثال مانند اینجا: “باید به مرد موتور سوار میگفت موبایلش را از جیبش دربیاورد. زورش را جمع کرد تا حرف بزند. درد پیچید توی صورتش. مشت دوم خورد پای چشم راستش. طرف زبان حساب حالیاش نبود. باید مثل خودش رفتار میکرد… “. به نظر در اینجا دو صحنه داریم که یکی مربوط به رفتن به بیمارستان با موتور است و دیگری مبارزه در رینگ یا تشک مبارزه. اما هیچ نشانهای مبنی بر این حرکت در زمان نداریم. خواننده خیلی ناگهانی با تغییر صحنه روبرو شده و ممکن است گیج شود. به خصوص خواننده عام که با این نوع تکنیک ها آشنا نیست کاملا مسیر داستان را گم می کند.
جمله “تابلو میدان سربداران خیلی وقت بود که کج شده بود” طعنه خوبی دارد و این که هیچ جوانمردی هم پیدا نمیشده که درستش کند. این طعنه نشان از کمرنگ شدن مردی و مردانگی دارد و بدین گونه کاری که امیر در حمایت از دختر انجام داده پررنگ می شود. حتی مردی که به کمک امیر آمده به او می گوید “چرا دخالت مُکُنی؟ چرا خودت رَ گرفتار مُکُنی؟ زن و بچهات رَ اسیر مُکُنی؟”. انگار همه ترجیح می دهند خودشان را اسیر کمک به دیگران نکنند.
حرکت در گذشته ما را بیشتر با شخصیت امیر آشنا می کند و این که او از دوران مدرسه قلدری و زورگویی را تحمل نمی کرده و به نجات ضعفا می رفته ولو در این مسیر مجروح و زخمی هم می شده. این گونه به گذشته رفتن و اطلاعات دادن، کاری تکنیکی است و قابل اعتنا. همین رفت و آمد در زمان های مختلف داستان شما را تکنیکی کرده.
پایان داستان جالب است هم از یک سو خیلی غیرمنطقی به نظر می آید که امیر ناگهان در ذهنش تا آنجا رفته باشد و هم خیلی تکنیکی په فرجام قضیه درگیری او اشاره می کند و این که احتمالا امیر در این مسیر کشته می شود. قیاس امیر با سربداران و جمله آخر داستان و آنچه در تاریخ در مورد سربداران میدانیم حکایت از مرگ امیر دارد. داستان خیلی خوب تراژدی مرگ مردانه و قهرمانانه امیر را نشان داده.
برای مثبت نشان دادن امیر به سراغ دخترش آلا و مادر و پدرش رفتهاید اما هیچ چیزی در مورد همسرش نداریم. شاید طبیعیتر بود اگر اشاراتی هم به او می کردید البته اگر با زن امیر قهر نیستید.
اسم داستان اسم خوبی نیست به خصوص که از برف هم خبری نیست و خود شما گفته اید ” هوا سوز برف داشت اما از خودش خبری نبود.” و البته از این سوز نیز استفاده خاصی در داستان نکردهاید و این سوز رها شده. به اسامی به دور از شاعرانگی تصویری فکر کنید، اسامی معنامحور بهتراند برای این داستان منتها نه خیلی مستقیم و صریح.
در مجموع داستان خیلی خوب و کاربردی شده و برای ترویج اخلاق مردانگی بسیار می تواند تاثیرگذار باشد. با تشکر از شما.
احسان عباسلو
دیدگاهتان را بنویسید