نظم خودساخته
نظم خودساخته
بالش را توی گودی گردنم میگذارم. جوری که سنگینی سرم رویش بیفتد. پتو را تا زیر گوشم بالا میکشم. خوب شد. دیگر شانههایم یخ نمیکنند. ستون فقراتم را صاف روی زمین میگذارم. انگار زمین بلد است خستگی روز را از دانه دانهٔ استخوانها بگیرد. رنگ سبز و آبی ملحفهها آرامشم را بیشتر میکند.همه چیز جان میدهد برای این که چشمهایم را ببندم و بروم تا صبح. از ذوق این که بچه زود خوابیده و مال خودم شدهام، خوابم نمیبرد. شروع میکنم به کتاب خواندن تا چشمهایم سنگین شود. بعضی شبها توی زندگی من، همه چیز سر جای خودش است. همان جایی که باید باشد. فاطمه آرام خوابیده، قطرههایش را خورده، ظرفها شسته شده، گاز را پاک کردهام، از پایاننامه دفاع کردهام، سکان بدنم دست هورمونهای بازیگوش نیست، از دست هیچ کس عصبانی نیستم و خلاصه همه چیز خوب است. فکر میکنم به همهٔ چیزهایی که پنج سال پیش برایشان نقشه کشیدهام رسیدهام. حالا باید برای پنج سال بعد نقشه بکشم. به قول مهران مدیری عمیقاً احساس خوشبختی میکنم. کاش میشد به همه چیز تافت بزنم تا همینطور بماند. ذهن داستان نویسم میگوید:« اینجوری که نمیشه، اگه گره نباشه، اگه تعلیق پیش نیاد، اصلاً داستان جلو نمیره، اصلاً دیگه اسمش داستان نیست.» مگر زندگی من داستان است؟ مگر داستان، زندگی واقعی آدمهاست؟
ذهن فیزیکدانم میگوید:« طبق قانون اول نیوتن، اگر جسمی تحت اثر نیرویی نباشد، تمایل دارد به سکون یا حرکت خود ادامه دهد.» عجب آدم لَختی هستم.
ذهن فیلسوفم دهان باز میکند که:« اساساً در این باره بهتره بریم سراغ اخلاق نیکوماخوس ارسطو که میگه سعادت و بهروزی انسان…» ازش میخواهم سر جدش(که احتمالاً همان بادامک مغز خودم است) ولم کند و ادامه ندهد. آخرِ شبی چه وقت این نطقهاست؟
ترسی ته دلم هست که مبادا همه چیز به هم بخورد. مبادا یکی از آجرهای ساختمان زندگیام، که حس میکنم خودم ساختمش، زیر پای بقیهٔ آجرها را خالی کند… مبادا… گزندی، چیزی، بالاخره آدم است دیگر…
بعد یاد ایشان میافتم. ایشان که نیستند. ایشان که باید بیایند. نمیدانم سال هزار و چهارصد و چند. ولی اگر بشود و من باشم، این نظم خودساخته چه میشود؟ شاید اصلاً بگوید بکوب. این ساختمانی که خودت ساختهای را خراب کن. برو جای دیگری و چیز دیگری بساز. هر چه خواندهای و نوشتهای تاریخش تمام شده. همه چیز از نو. اصلاً بگوید دفترهایت را بسوزان، جارو دست بگیر، نظافت فلان خیابان با تو. و من که باید بگویم به دیدهٔ منت. من و کلنگ و جارو… من کی این قدر عافیتطلب شدم؟ چرا بدون او فکر کردم همه چیز سر جایش است؟ وقتی که نیست. یاد شعر قیصر میافتم:
وقتی تو نیستی نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدها
هر روز بی تو روز مباداست…
به قلم نرگس جلیل بال
دیدگاهتان را بنویسید