«نخ نامرئی»
«نخ نامرئی»
به قلم سمیه شاکریان صداقت
احمد خوابید. آرام از کنارش بلند شدم و سررسیدم را از کتابخانه برداشتم.فردا شب اولین باری بود که میخواستم بدون احمد و علی و خارج از خانه بخوابم،توی بیمارستان. حوریه توی دلم تکان خورد. خودکار را توی دستم گرفتم. نوک خودکار را روی کاغذ گذاشتم. نوشتم :
– سلام احمد. عشقم…
چشمهایم پر شد. انگار که شیر آب را باز کرده باشم. قطره های اشکم گلوله گلوله از توی سوراخ کنار چشمم قلمبه می شد، از گردی در می آمد و مثل یک رود توی صورتم راه می افتاد.
نوشتم:
– خیلی دوستت دارم. باید یک قولی به من بدهی.
می ترسیدم مفم را بالا بکشم و علی را بیدار کنم یا حتی احمد را. نفسم به سختی در میآمد. حوریه هم مدام خودش را کش و قوس می داد ، انگار واقعا جا برایش خیلی تنگ شده بود. از اشک ریزان توی خلوت خوشم میآمد. توی این 38 هفته، کلی راز توی میل بافتنی شبها سر انداخته بودم و پیراهنی بافته و تحویل خدا داده بودم. نگران شکافته شدن پیراهنم بودم.
نوشتم:
– اگر از بیهوشی در نیامدم… بچه ام را زیر دست این و آن نیندازی ها. شیر خشک برایش بخر.
دست بردم روی شکمم و برای حوریه والعصر خواندم.
– علی را یادت نرود. شبها باید قرص ویتامین D اش را بخورد و شربت ایمیومنس. قمقمه آبش را بالای سرش بگذار . می دانی که همیشهی خدا، تشنه است. حتی نصفه شبها.
دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و رفتم سراغ علی. دست کشیدم روی موهای مشکی و صافش که تا روی گوشهایش آمده بود. عاشق موهایش بودم. همه فکر می کردند صبح به صبح موهایش را سشوار می کشم. موهایش لیز بودند. اشکهایم را با انگشتهایم پاک کردم و روی موهایش کشیدم. برق موهایش توی نور نازکی که توی اتاقش می افتاد معلوم بود.
– اگر علی بی تابی کرد. بگو یک نخ نامرئی بین من و او هست که با شادی و خوشحالیش قطور تر می شود. بگو اگر گریه کند نخ نامرئی نازک می شود.بگو مثل همان روز اول پیش دبستانی اش که قوی بود و نخ ها را لحظه به لحظه زیادتر و محکم تر می کرد ، قوی باشد.
بعد با انگشتهای اشکی ام از توی قلبم و از توی هوا نخ های نامرئی را درآوردم و چسباندم به قلبش. یکهو غلت زد و چرخید. دستش را توی هوا تکان داد و دستم را گرفت و روی لپ راستش گذاشت. قدیم ترها قبل از اینکه حوریه مهمان دلم شود، توی بغلم می خوابید. موقع خواب کارش همین بود. نوشتم:
– اگر شبی خواست دستت را روی لپش بگذارد مقاومت نکن. هنوز هم انگار علاقه دارد به این کار.
دستم را از روی لپش برداشتم و بوسیدمش. بوسم را پاک کرد. کار همیشگی اش بود حتی توی خواب. از جایم بلند شدم و سمت اتاق خوابمان رفتم. از توی تاریک و روشنی دیدم که احمد دست چپش را که همیشه خدا درد داشت زیر تنه اش گذاشته و خوابیده است. دلم برایش کوره کرد. چقدر دکتر و دوا کردیم ، جواب نداد. نوشتم:
– احمد جان این شماره تلفن که اینجا می نویسم برای توست. دیروز با همکارم که صحبت می کردم شماره دکتری را داد که توی کلینیک درد کار می کند. ان شالله مشکل دستت را حل می کند. اگر من برنگشتم، نکند به فکر خودت نباشی ها ، حتما برو پیش این دکتر. موقع زایمانم برای درد دستت دعا میکنم. میگویند دعاهایمان این موقع ها می گیرد. البته من که بی هوش میشوم اما قول میدهم همان موقع که دارند ماسک بیهوشی را روی دهانم میگذارند و باید بشمرم و آیت الکرسی بخوانم تو را دعا کنم. تو مرد خوبی برایم بودی. قول بده مواظب خودت باشی و مواظب علی و حوریه بیشتر. راستی قرص های فشارت را یادت نرود بخوری. الان یک نگاهی کردم دیدم دو سه تا بیشتر نداری ها. حواست باشد. بچه ها طاقتش را ندارند. اگر من نبودم تو که باید باشی.
دوباره قل قل اشکم راه افتاد. نمی دانم این همه اشک از کجا تولید میشد و میجوشید. بینیام را توی دستمال چلاندم و از راه دور برایش بوس فرستادم. حوریه دوباره خودش را قوس داد. حس کردم زانویش دارد پوست شکمم را پاره میکند. دست گذاشتم روی زانویش و خندیدم. گفتم: مادر جان! انقدر عجله نکن. فردا قبل از ظهر توی بغل بابا جونت هستی. از چارچوب در بیرون رفتم و چرخیدم توی پذیرایی. چند تا از ماشین های علی زیر دست و پا بود. نشستم و به سختی از روی زمین برشان داشتم. گذاشتمشان توی جیبهای لباس حامگیام. روی مبلها و میز جلو مبلی را نگاهی اندختم. همه چیز مرتب بود. توی حمام را نگاهی انداختم. لباس نشسته نداشتیم. پیراهن های احمد را اتو کرده بودم. همه شان با نظم و ترتیب در چوب لباسی توی کمدش ایستاده بودند.نشستم روی مبل و نوشتم:
– عشقم! اگر نیامدم نگران پیراهن های اداری ات نباش، همه شان را بده اتوشویی. با دو تا بچه قد و نیم قد که نمی توانی به همه کارهای خانه برسی. سختت است. غذا را هم بسپر یک روز مامانم برایتان درست کند یک روز مامان خودت. هر دوشان مادری کرده اند. می دانند بچه بدون مادر …
راستی راستی داشتم خداحافظی می کردم. اصلا نمیتوانستم دنیای بدون خودم را برای احمد و بچه ها توی خیالم بیاورم. دلم میخواست زنده بمانم. بزرگ شدنشان را درک کنم. مادربزرگ شوم و …. توی دلم حوریه تنها نبود. دور تا دورش انگار پر بود از زنگهای کوچک و بزرگی که به صدا در میآمدند. اگر احمد بعد از من میرفت و زن میگرفت و این بچه ها را میسپرد به زن بابا چه؟ من همیشه خدا به خاطر عشقی که بین خودم و احمد بود، توی چشم همه بودم. مردم چه میگفتند؟ مادر بیچارهام با این غم چه میکرد؟ سرم را تکان دادم تا از خواب و رویاهایم بیرون بیایم. مطمئن بودم خانهام بعد از من از هم میپاشد. برای احمد همه چیز سخت میشد. حتی اگر مادرهایمان هم میخواستند بچه ها را تربیت کنند، تربیت هایشان چند گانه میشد. این فکرها شبیه تار عنکبوتی افتاده بود کنج خانه ذهنم و ول کن نبود. خسته بودم از فکر و خیال. از اینکه فقط خودم نگران آینده بچه هایم بودم و کسی حرفهایم را درک نمیکرد. هر چه توی اینترنت گشتم که راه حلی برای درمان این مالیخولیا پیدا کنم، چیزی نبود. همه چیز محدود میشد به بعد از زایمان، به مقدار شیری که نوزاد باید بخورد و آیا برایش کافی است یا نه و می تواند نمونه ای از دغدغه مادری باشد. همان غول افسردگی پس از زایمان. کسی برای درمان درد من راهی نداشت. قبل از آن شب هم هر وقت به هرکس دغدغه ام را میگفتم فقط جواب میشنیدم که : ” بد به دلت راه نده! ! ان شالله میری و سلامت برمیگردی و خودت بچه هاتو بزرگ میکنی”. باشد! سلّمنا! تسلیم.هرچی! اما اگر یک در هزار برنمیگشتم چه؟!
حوریه دوباره توی دلم تکان خورد. چه دخترک شیطانی شده بود این شب آخری. دوباره رفتم توی آینده ای بدون خودم. حوریه لباس عروس پوشیده بود. دستش توی دست پسر جوانی بود . لبهایش میخندید اما غمی توی دلش بود. دلش مرا میخواست.قطره ای از اشکهایم افتاد روی پیراهنم. لکه اش پخش شد و بزرگتر شد. سرم را گذاشتم روی پشتی مبل. اشکهایم سر خوردند تا توی گوشم. نگاهم رفت روی پرچم سیاه بالای سرم. جمله اش را برای بار هزارم خواندم. همان که وسط چندین گل سرخ و نیلوفر و یاس نوشته بود : یا فاطمه جان در دو جهان دل به تو بستیم. ” دلم یکهو ترک خورد. انگار پر از خورده شیشه شد. همانجا نشستم روی مبل . دفترم را گذاشتم روی پیشانی ام. شانه هایم بی وقفه تکان می خورد. نفسم داشت بند میآمد. حوریه آرام شد. اما قلبم همانطور می تپید. خودم را توی مدینه دیدم. توی خانه حضرت علی. همان شبی که خانوم جان وسط اتاق دراز کشیده بود و حسن و حسین توی بغلش بودند.موهای زینب را شانه کرده بود. نان پخته بود . خانه را مرتب کرده بود. آماده شده بود برای رفتن و تنها گذاشتن جانهایش. توی دلش خالی شده بود. جای محسن درد می کرد. توی سینه اش هم . به نظرم قلبش دیگر جایی برای شکستن نداشت. همه اش ریز ریز شده بود. به فکر همه بود. حتی همسایه هایش. دلم می خواست پیراهن رازهایش را که شبها با خدا بافته بود ببینم. رازهایش را بدانم. دلم می خواست بدانم خودش چقدر گریه کرده است. مدل گریه هایش چطوری بوده است. چطوری از عشقش جدا شده است. صدای گریه ام بالا زده بود. علی بیدار شد. آمد توی بغلم. بچه را بیدار کردم. دستش را گرفتم و با هم برگشتیم توی اتاقش. تشنه اش بود. قمقمه اش را از بالای سرش برداشت. آب خورد و راحت خوابید. یاد بچه های فاطمه افتادم. آنها از همان شب آخر بیدار ماندند و خودشان مادرشان را دفن کردند. سرم درد می کرد. دیگر طاقت نداشتم. حوریه دیگر تکان نمی خورد. او هم خوابیده بود. انگار که اشکهایم برای مادر جان، رفته بود توی جانش و آرامش کرده بود. خودم را به سختی توی تخت علی جا دادم. موهایش را بو کشیدم. پلکهایم را بستم. من نگران چه بودم؟ بانویم همه چیز ، حتی امامش را گذاشته بود به امان خود خدا و رفته بود. خودش را پنهان کرده بود. نا خودآگاه پلکهایم باز شد. دستم را روی گردی شکمم گذاشتم. آرام از کنار علی بلند شدم. دل دل می کردم دوباره بیدار نشوند، هر دو یشان. رفتم سراغ سجاده ام. یار غارم شده بود. چادر احرامم را از توی کمد جانمازها در آوردم و روی سرم کشیدم. سر گذاشتم روی مهر. تسبیح را بین انگشتانم گرداندم. انگار داشتم بال در می آوردم .پرواز میکردم به روزهایی که بانو، برای همسایه هایش دعا میکرد. صدایش توی گوشم چرخید. همسایه ها را یاد کردم. مامان و بابا را . همه همکارهایم را . حتی آن هایی که یک وقتهایی دلم را شکسته بودند.برای بچه هایم دعا کردم. آنها در امان خود خانم بودند. کسی قرار نبود سر به سرشان بگذارد. دلشان را بشکند. تشنه شان بگذارد. دستهای پدرشان را ببندد و کتکش بزند. چرا باید دلم برایشان میشورید؟ دانه های تسبیح یکی یکی توی نخشان دور می زدند و مثل یک تکه چسب زخم، ترکهای دلم را می بستند. صدای گنجشکها توی آسمان پیچید. احمد را بیدار کردم. باید دو رکعت نماز میخواندیم. علی را به مادرم می سپردیم و میرفتیم. قرار بود خیلیها دور و برم باشند.مراقبم باشند. دخترم را تیمار کنند. قرار نبود کسی توی گوشم بزند. دخترم را برای همیشه توی دلم بخواباند. من و اهل بیتم در پناه مادر اهل بیت بودیم.
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
اشک ما رو درآوردید خانم شاکریان.
توفیقاتتون افزون…