نجبای هشتادی
نجبای هشتادی
روایتی از کلاس داستاننویسی
به قلم رضوان کفایتی
روز اول که رفتم پیششان، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. انگار یک عدّه رختشوی ماهر سخت مشغول کار بودند و هر کس به گوشهای از آن چنگی میزد. نه اینکه تجربۀ تعامل با آنها را نداشته باشم نه… ولی اغلب سر و کارم با دخترها بوده است و اگر هم در میانشان جنس مذکری وجود داشت در اقلیت بودند و قابل کنترل. حالا اما سبیل تا سبیل نشسته بودند و همگی زل زده بودند به دهان من؛ البته یکی دو تایی هم جنس لطیف در آن وسطها دیده میشد؛ اما این بار آنها در اقلیت بودند.
از که حرف میزنم؟ از دهۀ هشتادیهای محترم کلاس داستان نویسی. کلاس که نه! کنج کتابخانه را به ما داده بودند و همین مرا معذبتر میکرد. این میرفت و آن میآمد. کسی مدام از ما عکس میگرفت و مدیر محترم فرهنگسرا هم که انصافاً فرد قابل احترامی بود، در نشستمان حضور داشتند. تصمیم گرفتم خودم باشم. با خودم گفتم:
– این جماعت، اهل دو دوزه بازی و آسمان و ریسمان بافتن نیستند. صداقت میخواهند و تکلیف روشن.
نه ژست معلمها را گرفتم و نه بزرگترهای سختگیر و چیز فهم. اول از همه خودم را معرفی کردم و بعد که از آنها خواستم خودشان را معرفی کنند؛ به خوشمزه بازیهایشان خندیدم و با شوخیهایشان همراه شدم. یکی از آنها امیرحسین نامی بود. یعنی هنوز هم شکر خدا هست. به نظرم از بقیه چغرتر میآمد. چهرهای سبزه داشت و دور چشمانش کبود بود. هرچه میگفتم سربالا جواب میداد. بیخیالی طی میکردم و ادامۀ شوخیهایش را دست میگرفتم. هفتۀ دوم که سر کلاس رفتم اوضاع کمی بهتر بود. آقایان با خود کاغذ پارهای همراه کرده بودند تا چیزی در آن بنویسند و این برای من موفقیت محسوب میشد. آنها را با نام میخواندم. به نظرم از اینکه در خاطرم ماندهاند؛ خوشحال بودند. کمی از روز قبل بیشتر با بحث کلاس همراه بودند و همین مرا سر ذوق میآورد. پیرنگی که باید بچهها به عنوان تمرین مینوشتند؛ “دنیایی با چشمان بسته بود”. دو تا از بچهها به نامهای مریم و کامیار پیرنگهای خوبی نوشته بودند. از نوشتههایشان ذوق و تحسینشان کردم. چشمانشان برق زد. برای اولین بار نجابت را در چشمان دهۀ هشتادیشان به وضوح دیدم. چیزی که قبلتر، از این نسل سراغ نداشتم. آخر کلاس امیرحسین آمد و از من خواست تا فضای کتابخانه را نشانم دهد. با لبخند پاسخ مثبت دادم و با او همراه شدم. حسّ کاشفی را داشتم که توانسته سرزمینی ناشناخته را کشف کند. سرزمین وجود نسلی که به چشم ما عجیب میآمدند. هفتۀ سوم بچهها مثل قبل نبودند. همگی با دیدن من گل از گلشان شکفت؛ دفتر و دستکشان را باز کرده و آمادۀ درس و بحث شدند. لذت عمیقی را در وجودم احساس میکردم. آنروز دربارۀ شخصیتپردازی صحبت کردیم. هریک از بچهها از کتاب یا فیلمی که دیده بودند؛ صحبت میکردند و شخصیتهای فوقالعادهای که با آن روبرو شده بودند را به تصویر میکشیدند. کلاس یکساعته ما نزدیک دو ساعت طول کشید؛ آنقدر که صدای مسئول کتابخانه درآمد و ما ناگزیر به اتمام بحث شدیم.
پنجشنبۀ هفتۀ گذشته سومین رویداد بچهها در باغ کتاب برگزار شد و همانطور که از قبل برنامهریزی شده بود؛ چندتا از گلپسرهای کلاس من هم در رویداد حاضر بودند. صبح رویداد حال خوشی نداشتم؛ آنقدر که چند بار تصمیم گرفتم بیخیال شده و پیام بدهم که نمیتوانم بیایم؛ اما باز دلم راضی نشد که بچههایم تنها بمانند. با تأخیر خود را رساندم. به محض ورود به باغ کتاب هرکدام از همکارانم که مرا میدید میگفت:
– کجایی؟ بچههایت مثل مرغ پرکنده دنبالت میگردند.
از شوق در پوست خود نمیگنجیدم. سر دردم به کل فراموشم شده بود. خود را به آنها رساندم و برای اولین بار لقب نجابت را به نسلی دادم که همیشه متهم بودهاند به بیپروایی و جسارت بی حد. با خودم گفتم:
– این نسل نجیبند؛ نجیب و پاک و دوستداشتنی. فرقشان هم با ما این است که تکلیفشان را با خودشان خوب میدانند و مثل ما دهه شصتیها با هرکس و هرچیزی رودربایستی ندارند. اینها خوب بلدند به وقتش قدرشناس باشند و به وقتش برای آدمهای به درد نخور زندگیشان تره هم خورد نکنند.
دیدگاهتان را بنویسید