من بودم…
من بودم…
به مناسبت شهادت خانوم فاطمه زهرا(س)
به قلم مهدیه پوراسمعیل
من بودم، همان که دور فاطمه پیچیدم، تا عطر تناش به مشام مرد نابینا نرسد. من بودم، آنکه خودش را میان بازوی فاطمه با دیوار حایل کرد، تا خراش روی جسم مبارکاش نیفتد. بین تارهایم کمی فاصله افتاد. بگذریم. فدای یک تار موی فاطمه. آن آشنای بیگانهتر از دشمن، مقابل چشم حسن، نور چشم پیغمبر را هل داد. جان نازک دختر پیامبر که طاقت دیوارهای سخت کوچههای بنیهاشم نداشت. ما تلاشمان را کردیم. حسن خودش را انداخت زیر پای مادر، تا زمین نخورد. من هم خودم را جا دادم میان فاطمه و دیوار. از آن تاریخ، صدایم زدند:«چادر خاکی». من عزیز شدم. آنقدر عزیز که هزار سال بعد وقتی کسی حاجت از بچههای علی دارد، او را به چادر خاکی مادر قسم میدهد. من جان یافتم. جان از فاطمه گرفتم. تار و پودم همه از خون فاطمه جان گرفتند. آن روز، تمامم شده بود فاطمه. جزئی از جسماش بودم. همراه آن میخ… در تناش بودم. بیش از این از من نپرسید. متلاشی میشوم. بگذارید بگویم، من شاهد آن خطبههای غرا بودم. طنین صدای فاطمه در مسجدالنبی، میان بافتهایم حلول میکرد. عجب عظمتی یافته بودم. نام پیغمبر در جانم تازه میشد و نام علی آمادهی جهادم میکرد. نباید میگذاشتیم حق علی پامال شود. فدک حق فاطمه بود. فدک را میخواست، برای دفاع از علی، در راه ولایت . همپیمان زهرا بودم. تار و پودم تا نیمه سوخته بود، اما همراه فاطمه بودم. با فاطمه که تناش رنجور بود و جسماش زخمی، دلش تهی شده از فرزند شش ماهه، چهل شب کشان کشان تا خانهی اصحاب رفتیم. نصرت و یاریشان را طلبیدیم. نباید میگذاشتیم دین خدا تمام بشود. رسالت پیامبر روی زمین بماند. حالا بگو… نزدیکتر از من، مگر به فاطمه هست؟ میگویی علی؟! علی که خود فاطمه است. بچههایش هم همینطور. دیدی که من، چهطور جزئی از تناش، شمیماش، صدایش، نفسهایش و عبادتهایش شدم. فاطمه که رفت، شبها مهمان زینب بودم. مرا سر میکرد و قامت به نماز شب میبست. در آغوشم میگرفت و تا سپیدهی صبح اشکهایش به عطر زهرا آمیخته میشد. زینب میگفت در معرکهی کربلا، مادر میآید. چهقدر هر دو انتظار کشیدیم. محافظ رقیه بودم در کربلا. چه کنم که شرمنده از بیارادگیام. رقیه را هم شبیه فاطمه کردند. تار و پودم هرچه ضخیم، دیگر صبرم سر آمده بود. نوادگانام هرچه ظریف، آمادهشان کردهام برای جهاد. حالا روی سر دختران و زنان جوانی هستند که «لبیک یا مهدی» بر زبان دارند، و با هر امکانی خودشان را آمادهی قیام امام موعود میکنند. حسن و حسین در دامن میپرورند و محسنها برای قیام امام محیا میکنند و من به تار و پود خودم افتخار میکنم. نسلی از وجودم پرورش یافتهاند که زمینهساز ظهورند. ما نه یک تکه پارچه، بلکه نزدیکترینایم به عزیزکردگان خدا. ما را زمین نگذارید، در صحنهی قیامت تنهایتان نمیگذاریم. شهادت میدهیم به قدمهایتان، که نشان از مادری حضرت زهرا دارند…
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
زبان قاصر است از توصیف این داستان ارزشمند؛
حقیقتا اشک در چشمان با سوز دل و احساس سربلندی و سرافرازی، اهدایی توأمان این داستان بود برایم.
قلم تان جاوید استاد گرامی