معرفی گزارشهای امیر پسر عاشق
گزارشهای امیر پسر عاشق اثر فاطمه نفری ماجرای پسری است نوجوان به نام امیر. امیر در یکی از روستاهای بوئین زهرا زندگی میکرد که بعد از زلزلهای مهیب به همراه خانواده راهی تهران میشود. زلزله باعث شده بود که پدر امیر کر و لال شود. تصادف پدرش در همان روزهای ابتدایی حضور در تهران، زندگی را برای آنها دشوارتر کرد؛ بهطوری که حتی نمیتوانستند هزینه عمل پدرش را بپردازند.
قربان رفیق عموی امیر، قبول میکند پول عمل را پرداخت کند و در عوض از امیر میخواهد اطلاعات رفتو آمد خانهای را هر روز به او بدهد، آن هم خانه دختری با نام ارمغان که امیر عاشقش شده و دست بر قضا همکلاسی خواهرش است. امیر که چارهای ندارد قبول میکند. بعد از گذشت چند روز متوجه میشود آنها طبقه بالای خانهشان را در اختیار چند انقلابی قرار دادهاند.
پیدا شدن سروکله فردی به نام صادق باعث میشود امیر از اتفاقات روز جامعه و حوادثی که در حال رخ دادن است مطلع شود. آشنایی امیر با صادق حوادث پرفراز و فرودی را برای او رقم میزند.
استفاده از اصطلاحات دوران گذشته، ایجاد چالش و عاری بودن از هرگونه شعار را میتوان از نقاط قوت این کتاب قلمداد کرد. فاطمه نفری که پیش از این چندین کار نوجوان بسیار خوب از خود به جای گذاشته، توانسته کتاب خوبی را با محتوای تاریخی تحویل مخاطب نوجوان دهد.
او که اصالتاً اهل قزوین است، بهنوعی از اقلیم و زیستبوم آنجا استفاده کرده است. کاملاً مشخص است که داستان دارای عقبه پژوهشی غنی برخوردار است. نفری در این رمان به زلزله تلخ ۱۳۴۱ شهر بوئینزهرا اشاره میکند و همچنین حضور جهان پهلوان تختی در روزهای تلخ و سختی که مردم با آن مواجه بودند. حضور او قوت قلبی بود برای مردم آسیب دیده و مصیبت دیده آن منطقه.
این رمان با نام “دو هفته برزخی” در دهمین جایزه ادبی انقلاب، رتبه سوم را کسب نمود.
“گزارشهای امیر پسر عاشق” در ۱۴۹ صفحه در سال ۱۴۰۰ با شمارگان هزار و صد نسخه توسط انتشارات قدیانی به بازار عرضه شده است.
در بخشی از کتاب آمده است: صادق زل زد تو چشمهایم. بقیه حرفم را خوردم و یاد عمو یارعلی افتادم که هر وقت حرف پهلوان را میزد چشمهایش خیس میشد. آن دفعه میگفت: «رفیقم آقممد خودش کنار پهلوان تو غسالخانه بوده، او میگفت اگر غلامرضا خودکشی کرده چرا بازوش کبود بود؟ چرا پشت سرش خون لخته شده بود؟ میگفت همه میدانستند غلامرضا از بچگی با حکومت مشکل دارد، بهخاطر زمینهایی که رضاخان از آنها غصب کرده و پدری که از غصه بیمار شده بود. بهخاطر سختیها و نداریهایی که در تمام زندگیاش کشیده بود. همه میدانستند که او هیچ وقت به شاه و دربار روی خوش نشان نداده. تازه او با آن همه اعتقادی که به خدا داشت، محال بود هم چنین کاری کند! او امید مردم بود، کی باور میکند اینطوری به ناامیدی رسیده باشد و بریده باشد که برود تو هتل خودش را خلاص کند؟
بهقلم: رضا شعبانی
دیدگاهتان را بنویسید