معرفی کتاب «در اسارت نفرت»
خواندن تاریخ اسلام بسیار مهم و حساس است. از جهت اینکه شناخت در مورد اسلام را کامل میکند. چند سالیست اتفاقات تاریخی در غالب رمان به خوانندهها ارائه میشود. این امر باعث شده خواننده بدون خستگی و با اشتیاق اطلاعات تاریخی را کسب کند. کمبود این نوع روایتها در رمانهای نوجوان بیشتر به چشم میخورد. رمان اسارت در نفرت یک رمان تاریخی جذاب مخصوص نوجوانان است.
روزبه نوجوان پارسی، همراه برادر خود سام در حمله راهزنان به بردگی گرفته میشوند. این دو برادر قصد فرار از دست راهزنان را میکنند. ولی موفق نمیشوند. راهزنان روزبه و سام را از هم جدا میکنند. روزبه را به مدینه میبرند و او برده خالد میشود. فکر پیدا کردن سام، روزبه را رها نمیکند. طی اتفاقاتی که در داستان رخ میدهد روزبه موفق به فرار میشود و در نتیجه با یار دیرین پیامبر سلمان فارسی آشنا میشود.
سلمان قصد رفتن به مکه همراه پیامبر را دارد. روزبه با سلمان سفر مکه را آغاز میکند و هر دو برای پیدا کردن سام تلاش میکنند.
عطیه سادات صالحیان به خوبی توانسته خواننده نوجوان را همراه کند. در هیاهوی پیدا کردن سام از اتفاقهایی که در آخرین سفر پیامبر افتاده است روایت میکند. سخنان پیامبر به نرمی بیان میشود که توی ذوق خواننده نوجوان نزند. نویسنده با نثر روان و ساده خود، خوب توانسته واقعه غدیر را به تصویر بکشد. و زیباترین نکته کتاب قرابت زندگی روزبه با سلمان فارسی است و این خود باعث همزادپنداری خوبی با نوجوان ایرانی دارد. توصیفهای زیبا در دیدار اصحاب با پیامبر از شیرینیهای این رمان است.
شخصیتها به خوبی سر جای خود هستند و گره های داستان به مرور بازگشایی نمیشود. خواننده هم دچار بمباران اطلاعات تاریخی نمیشود.
این رمان در ۱۲۸ سال ۱۴۰۰ توسط نشر مهرستان منتشر شده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
روزبه خواست پایش را تکان دهد که تازه یادش آمد رشید قبل از خواب، پایش را به پای خود بسته است. لب پایینش را گزید و با خود گفت: هیچ فکر نمیکردم روزی برسد که کنار قاتل پدرم بخوابم.
دیگر چشمانش به تاریکی چادر عادت کرده بود. چهره خسته سام را دید. دلش میخواست برود و کنارش بخوابد تا مبادا ترسی به دلش راه پیدا کند. خوب میدانست سام از تاریکی میترسد. خانم جان هم این را میدانست. همیشه بر سردر اتاق، آتشدان روشن می کرد.
اما روزبه نتوانست تکان بخورد؛ چون از رشید میترسید، از کینهای که روزبه از آن بیخبر بود، میترسید. بهتر بود کاری کند و چارهای بیندیشد، شاید بتوانند از دست آنها خلاص شوند. کمرش را از زمین جدا کرد و به گره محکمی که رشید قبل از خواب بر طناب زده بود، نگاه کرد. چهره رشید را بهخاطر آورد که میخندید و میگفت: «خیال فرار به سرت نزند که هیچکس غیر از خودم نمی تواند این گره را باز کند.»
کمی خم شد و انگشتهای لاغرش را به طرف طناب برد. ضربان قلبش تند شد. یک نگاهش به دهان نیمه باز و خرناسهای رشید بود و نگاه دیگرش به گرههای درهم پیچیده.
دانه عرقی از گوشه شقيقهاش سرخورد و زیر چانهاش پنهان شد. حلقه اول را با احتياط باز کرد. خواست دستش را به سمت حلقه دوم ببرد که دستی مردانه جلوی دهان و بینی اش را گرفت. بدنش به لرزه افتاد.
به خیال دستهای رشید، خواست فریاد بکشد؛ اما چهرههای غیر از رشید و ابوطاهر روبهرویش ظاهر شد. تعجب کرده بود. انتظار دیدن پسری را که چند ساعت پیش سیلی خورده بود، نداشت. خواست تکانی بخورد که ایوب آرام گفت: «هیچ نگو که هر لحظه ممکن است این باغیها از خواب بیدار شوند.»
تهیه و تنظیم: مائده علیزاده
دیدگاهتان را بنویسید