معرفی کتاب «بادبانها را بکشید»
این روزها خیلیها تلاش میکنند تا به زنان یاد بدهند چگونه مستقل و قوی باشند و در قالب کلیشههای جنسیتی فرو نروند. آنها به زنانی که با عشق، به خانهداری و فرزندپروری میپردازند وفعی نمینهند. کتاب بادبانها را بکشید اما روایت همین زنان معمولی نسل ماست. زنانی که تلاش کردند ظرفیت بالفعلی که خداوند مهربان در وجودشان گذاشته است را بالقوه کنند و چندین فرزند را در دامان خود بپرورند؛ تصمیمی آگاهانه و دوراندیشانه.
ناخدا میگوید: «بادبانها را بکشید به سوی اقیانوس میرويم.» عدهای میگویند: «ساحل آرام است مگر دنبال دردسر میگردیم!» ناخدا میگوید: «آیا به راستی نمیخواهید بر موجهای سهمگین چیره شوید و در تابش درخشان خورشید، همنوا با مرغکان دریایی در میان اقیانوس زیبا پیش برانید؟ این تجربه دلنشین تنها با سختی به دست میآید هرچند در ساحل هم ممکنست سونامی آرامشتان را ببرد!»
این کتاب یازده روایت زنده از زنان شهرها و روستاهای مختلف ایران است زنانی که از نظر سطح اقتصادی و تحصیلی هم یکسان نیستند و تجربهها و حرفهای هرکدامشان به نوعی شنیدنیست. علاوه بر آن تعدد نویسندگان، متن کتاب را از یکدستی بیرون آورده و به آن پویایی دیگری بخشیدهاست.
دوست ندارم چیزی از کتاب را لو بدهم اما نکتهی جالبی که از میان این کتاب دریافتم و میپسندم که به شما هم بگویم این است که مسیر فرزندآوری مسیر بابرکتیست، هر چه بشینیم و حساب کتاب کنیم که چه میشود و چه نمیشود، جواب نمیهد. این مسیر مملو از بارش الطاف الهیست گویی که خداوند میپسند بندهاش یک سختی را با عقل خودش انتخاب کند و او بعد رحمتش را بر او پیاپی بباراند. حالا آن بنده زن باشد و بخواهد آفرینش او را متجلی سازد چه میکند پروردگار با او؛ خدا میداند.
میگویند انسانهای معمولی دنیا را نجات میدهند و این در مورد این دسته زنان صادق است زنانی که به دنبال تربیت فرزندان سالم و خانواده بالنده و موثر هستند. این کتاب روایت زنانه درستترین کتابی بود که این چند وقته خواندم و دوست دارم به همه توصیهاش میکنم. گزیدهای از کتاب را با هم بخوانیم:
زهره خانم توی راهرو دکتر سرش را کج کرد سمتم و پرسید: «من هنوز نمیفهمم چرا این طفل معصوم رو با خودت این طرف و آن طرف میبری؟»
چیزی نگفتم. خبر نداشت ماه قبل برای حکم تعزیرات و وصل کردن تلفن فروشگاه، بچه را بردهام اصفهان و وسط راهروی اداره پوشکش هم کردهام! از تصور واکنشش خندهام گرفت.
چه میگفتم! اینکه نیرویی ندارم تا تمام کار و مسئولیت را بسپارم به او. اینکه دلم نمیآید و اصلا رویم نمیشود بچه را دائم بسپارم به مادربزرگهایش. اینکه بچهام را مثل عضوی از بدنم دوست دارم و تا حدامکان نمیخواهم جدایش کنم؟ فقط گفتم:«تو دعا کن خدا بهم سلامتی و قوت بده.»
به قلم زینب باقری
دیدگاهتان را بنویسید