مصاحبه خانم نادیا جوینده با نویسنده کتاب راهی، رضوان کفایتی به مناسبت شهادت خانوم فاطمه زهرا(س)
مصاحبه خانم نادیا جوینده با نویسنده کتاب راهی، رضوان کفایتی
به مناسبت شهادت خانوم فاطمه زهرا(س)
کتاب “راهی” نوشتهی رضوان کفایتی، داستانیست که به وقایع زمان پس از رحلت رسول اکرم و شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) میپردازد. شخصیت اصلی این کتاب که فرستادهی خلیفهی اول است؛ با دو نفر دیگر از ماموران خلیفه برای گرفتن بیعت، از مدینه به یمن میروند. آنجا درگیر عشقی میشود که سرنوشتش را تغییر میدهد. از امتیازات این کتاب خوشخوان، استفاده از منابعیست که وقایع تاریخی آن را مستند میکند و خواننده را با فضای حاکم بر آن دورهی حساس تاریخِ اسلام آشنا میسازد. این کتاب در سال 1403 توسط اتشارات کتابستان معرفت در 236 صفحه به چاپ رسیده است. در ادامه، گفتگوی نویسنده را میخوانید که پیرامون کتاب “راهی” و در دفتر بانوی فرهنگ انجام شده است.
خانم کفایتی، در ابتدا در مورد داستان تولد این کتاب و ایدهی اولیه نگارش آن برایمان بگویید.
در مورد داستان شروع نوشتن این کتاب باید بگویم، من در ابتدا آیینینویس نبودم و رفته بودم کلاس داستان نویسی. به تشویقهای استادم آقای سید علی شجاعی وارد آیینینویسی شدم. برای شروع رفتم در وادی تحقیق در زمان امیرالمومنین. هر وقت هم به این فکر میکردم که گره رمانم، چه برههای از زمان و کجا باشد، خودم نمیدانستم. هر وقت از استادم میپرسیدم . استادم میگفت به اینها فکر نکن و فقط بخوان و لذت ببر و با آنها زندگی کن. دنبال این نباش که میخواهی داستان بنویسی یا روی کسی تاثیر بگذاری. انقدر بخوان که حس کنی در این دوره کمی غنی شدی. من هم همین کار را کردم. نزدیک دو سال فقط کتاب خواندم. 14 جلد دانشنامه امیرالمومنین آقای ری شهری را خواندم. همه را فیشبرداری کردم. کتابهای ارشاد. کتابهای شیخ مفید. منتهیالامال. ناسخالتواریخ و همه کتابهایی که منابع دست اول و دوم درش هست. حداقل سعی کردم آن بخش که مربوط به زندگی امیرالمومنین است مطالعه کنم. تناقضاتش را در آوردم. جاهایی که روایات خیلی متقن و محکمی بیان شده بود را نوشتم. دو سال تمام با آنها زندگی کردم. انقدر که می توانم بگویم بهترین سالهای عمرم بود. خیلی بهشان نزدیک شده بودم.
در این میان اصلا فکر نمیکردید که قرار است چه چیزی بنویسید؟
اصلا. میتوانم بگویم نوشتن، یادم رفته بود. انقدر از فضای نوشتن دور شده بودم. الان به عنوان نویسنده حداقل باید دو سه هزار کلمه بنویسیم ولی آن موقع انقدر از فضای نوشتن دور شده بودم که نمیدانستم چه بنویسم و چطور بنویسم. ولی وقتی با دوستانم که از من جلوتر بودند صحبت میکردم میگفتند نگران نباش. فعلا بخوان. وقتی تحقیقاتم در این زمینه به جاهایی رسید، تازه فکر کردم به اینکه حالا چه بنویسم. کجای این داستان خیلی برایم جذاب است. البته واقعا خیلی چیزها در ذهنم بود. از تک تک نکته های زندگی حضرت علی و حضرت فاطمه که نگاه میکردم دوست داشتم بنویسم. آدمهایی این بین بودند که دوست داشتم اختصاصا راجع بهشان بنویسم. ایمان بعضی آدمها که از ابتدا با پیامبر بودند. بعد با امیرالمومنین بودند. هیچ لغزشی نداشتند. خیلی برایم جذاب بود. ولی نهایتا یک طرح اولیه نوشتم و با آقای آذرباد که ویراستار داستانی کتابستان هستند، در مورد طرحم صحبت کردم. ایشان راهنماییهای خوبی کردند که طرحم جامع تر و جذاب تر بشود. طی رفت و آمدهایی که داشتیم به این نتیجه رسیدیم که ماجرای عشقی داشته باشیم که جذابیت داستان بالا برود. سیر تحول یک انسان را در قالب سفر قهرمان داشته باشیم. من 6 فصل نوشته بودم که خدمت آقای آذرباد رفتم ولی همه را به کل، کنار گذاشتم و از اول شروع کردم به نوشتن طرح. از آذر 1401 نوشتن طرح را شروع کردم. مرداد 1402 آغاز به نوشتن فصل یک رمانم کردم.
وقتی که شروع کردم به نوشتن، تمام فکر و ذکرم این بود که چیزی که مینویسم مورد پسندشان باشد. روی تک تک کلمات و جملاتش فکر میکردم. مبادا چیزی بنویسم که در حق آن حضرات و حتی در حق آن شقی ترین انسانهایی که در آن برههی زمانی بودند جفایی شود. برای مثال وقتی میخواستم در مورد خالد بن ولید بنویسم دقت میکردم. با اینکه میدانستم آدم پستی بوده ولی نمی خواستم چیزی را از خودم به او نسبت بدهم. سعی کردم به تاریخ پایبند باشم. سعی کردم حق مطلب را در حد بضاعت کم خودم ادا کنم.
فرمودید استادتان آقای سید علی شجاعی بود. ایشان پسر آقای سید مهدی شجاعی هستند. آیا مطابق با سبک پدرشان پیش می روند؟
این سوال برای خیلی ها مطرح است. خود استاد سید علی شجاعی میگفتند که کتاب های بابا عالم دیگریست. ادبیات بسیار فاخریست و واقعا همه چیزش منحصربهفرد است. بسیار ادبیست و خیلی جاها کاملا نظم گونه نوشته شده که سبک مخصوص به خود ایشان است. درآوردن چنین سبکی یک سید مهدی شجاعی دیگر میخواهد. پسرشان آقای سید علی شجاعی نثر بسیار قانونمندی دارند. به زبان معیار و به فرم پایبند هستند.
من همیشه در مورد سید مهدی شجاعی میگویم که ایشان چقدر آدم را مشتاق کرد. من خیلیها را شنیدم که میگویند من اصلا با کتابهای سیدمهدی شجاعی کتاب خوان شدم و اصلا عاشق ائمه شدم و اصلا ترغیب شدم آن دوران را بفهمم و بخوانم.
گفتید که به واسطهی استادتان با آیینینویسی آشنا شدید. آیینینویسی چه قوانینی دارد و آیا با داستان نویسی متفاوت است؟
بله. آیینینویسی آدابی دارد. اولین شرطش این است که تاریخ، تحت هیچ شرایطی نباید آسیب ببیند. ما در داستاننویسی دست تخیلمان باز است. میتوانیم هر جور بنویسیم و تخیل کنیم. ولی در آیینی نوشتن اصلا نمیتوانیم تخیل کنیم و از زبان معصوم چیزی بنویسیم. من در “راهی” اصلا از زبان معصوم هیچ چیز نگفتم. حتی اگر میخواستم بگویم حضرت فاطمه چیزی گفته به آیه قرآن و به حدیثهای معتبر استناد میکردم و در پاورقی کتاب هم منبع را ذکر کردم. ولی متاسفانه الان باب شده و کتابهایی منتشر میشود که از زبان معصوم نوشته شده و متاسفانه خواننده هم دارد. ما در حد و مرز معصوم نمیتوانیم وارد شویم. یکی از دلایلی که من داستان را بردم در یک محدودهی جغرافیایی دیگری همین بود. نمیشد معصوم در خلا باشد. نمیشد داستان در مدینه باشد. امیرالمونمین آنجا نفس بکشد. خانم آنجا نفس بکشد و از ایشان چیزی گفته نشود. مکان را جایی غیر از مدینه انتخاب کردم که خیالم راحت باشد که امیرالمومنین آنجا حضور ندارد. که وقتی میخواهم از امیرالمومنین نقل کنم از شنیده های معتبری باشد که سندش را دارم. نه اینکه بخواهم حرف روزمره از زبان ایشان نقل کنم. و در موردشان روزمره نویسی انجام دهم. اینها اصلا درست نیست.
در آیینینویسی، ما جاهایی می توانیم تخیل را وارد کنیم که تاریخ آنجا ساکت است. مثلا اگر در جنگی امیرالمومنین با کسی جنگیدند که آن شخص جوابی به امیرالمومنین داده ما نمیتوانیم در آن جواب دست ببریم. باید عینا همان جمله را بیاوریم. ولی جاهاییکه مشخص نیست چه اتفاقی افتاده آنجاها را هم با در نظر گرفتن ساحت معصوم میتوانیم تخیل کنیم. و یا آوردن افراد تخیلی که به کار اضافه کنیم.
مورد دیگری که در آیینینویسی اهمیت دارد زبان و لحن است. زبان و لحن باید تا آنجا که میشود به زبان معیارِ آن زمان نزدیک باشد. ما نمیتوانیم به فارسی دری بنویسیم. ولی به قول استاد شهسواری میتوانیم ادایش را دربیاوریم.
نکتهی دیگری که در تاریخینویسی وجود دارد دقت به منطقه جغرافیایی و جزییات آن منطقه است. مثلا خوراکی که داشتند. پوشاکی که میپوشیدند. مزهها و بوهایی که آن زمان وجود داشته. سبک و رسم و رسوماتی که وجود داشته. حیواناتی که در آن جغرافیا زیست داشتند. یا اینکه چطور مینوشتند. قلم و کاغذ از چه جنسی بوده. چه عطرها و دمنوشهایی وجود داشته. ما همش میگوییم پیامبر نان و شیر یا عسل و خرما میخوردند. ولی چیزهای دیگری هم وجود داشته که احتیاج به تحقیق دارد. دقت به این جزییات در تاریخینویسی خیلی واجب است. اینهاست که داستان را باور پذیر میکند. باعث میشود مخاطب در آن فضا قرار بگیرد.
اینها تفاوتهاییست که رمانهای آیینی با یک رمان معاصر دارد.
در مورد رابطهی حبیب و سلما، مترادف سازی های خوبی میشد به رابطهی حضرت امیر و حضرت فاطمه کرد. نگرانیهای حبیب و آن عشقی که بینشان وجود داشت. سوالی که وجود دارد این است که حد و مرز نشان دادن این رابطه در داستان کجاست؟
نوشتن این بخش عاشقانه، مصادف شد با صحبتی که من از آقا شنیدم. اول اینکه خودم خیلی دوست داشتم که این بخش را در رمان بیاورم. چرا که نگاهی که در جامعه نسبت به یک فرد مذهبی وجود دارد این است که یک آدم خشک و سفت است. ولی چیزی که خودم دوست داشتم نشان بدهم این است که مومن دل دارد. پیامبر و امیرالمومنین جایی از دلش را روشن کرده اند ولی آن عشق زمینی هم در دل مومن هست و خدا ظرفیتش را قرار داده و همانطور که گفتم همزمان شد با صحبتی که از حضرت آقا شنیدم. آقا در مورد اسرای جنگی فرمودند که اینها وقتی به کشور برمیگردند، خانوادهشان و همسرشان بعد از سالها همدیگر را میبینند. چرا از این قضیه ساده میگذرید. این زن سالها انتظار کشیده همسرش را ببیند. در آغوشش میگیرد. گریه میکند. میبوسدش. کلمات عاشقانه نثارش میکند. چرا از اینها میگذرید. اینها جایی ست که یک نویسنده میتواند توانمندی خود را نشان بدهد و با توانمندی خود برای مخاطب شیرین کند. این صحبتها را که شنیدم به دخترم گفتم ما چه رهبر روشنفکری داریم. رهبر میگوید اینها قشنگ است. دوست داشتنی ست. اینها اصل زندگیست. باید وجود داشته باشد. سعی کردم به این چیزهایی که حضرت آقا فرمودند؛ پایبند باشم.
این اولین کتابتان است؟
به طور مستقل بله! البته قبل از این کتاب، دو داستان کوتاه نوشتم که چاپ شد. یکی “به وقت رهایی” که یک داستان اجتماعی ست و از زبان یک شخص مجنون نوشته شده و دیگری “تنها همین کلمات” که یک مجموعه داستان عاشورایی ست. الان هم در حال نوشتن رمانی هستم که در فضای زمان قاجار است.
گفتید نوشتن طرح رمان خیلی طول کشید. نوشتن خود رمان چقدر زمان برد؟
بعد از نوشتن طرح، کتاب را بیوقفه نوشتم. هیچ کس باور نمیکرد کتاب انقدر سریع پیش برود. البته 5-6 دفعه بازنویسی تکه تکه انجام شده بود. یک دفعه هم بازنویسی کامل انجام دادیم. این کار همراه خانم جوادی انجام میشد. من فصل به فصل مینوشتم 15000 کلمه مینوشتم و برای ایشان میفرستادم. ایشان ویراستاری میکرد و برای من می فرستاد. من 15000 کلمه بعدی را می فرستادم و 15000 کلمه قبلی را بازنویسی میکردم. با هم داشتیم پیش میرفتیم. بخش زیادی از کار را مرهون زحمات ایشان هستم. ایشان همیشه تشویق میکرد. ولی یک فصلش را وقتی فرستادم ایشان گفت این را در چه شرایطی نوشتی؟ خرابش کردی. چرا انقدر احساسی نوشتی؟ من یکی دو شبی برای آن فصل قشنگ عزاداری کردم. چون خیلی دوستش داشتم. هرچقدر به پایان کتاب نزدیک میشدم انگار داشتم با آنها زندگی میکردم. ولی آن یک فصل را حذف کردم. به خود خانم توسل کردم. گفتم تا اینجا خودتان نظر کردید از اینجا به بعد هم خودتان پیش ببرید. کمک کنید که آنچه باید گفته شود به قلم من بیاید.
این نکته در مورد فصلی که حذف کردید؛ خیلی قابل تامل است. کمی در موردش توضیح میدهید؟
همهی نویسندهها دغدغه دارند و از دغدغههایشان مینویسند. ولی نوشتن با احساسِ صرف، نوشته را خراب میکند. استاد ما همیشه میگفت لازم نیست شما روی کسی تاثیر بگذارید. شما روی خودتان تاثیر بگذارید. شما به عنوان نویسنده باید چیزی بنویسید که خودتان را درست کنید لازم نیست جهان را درست کنید.
پایانبندی کتاب اصلا پیشبینی پذیر نبود و تا لحظهی آخر خواننده نمیتوانست حدس بزند چه اتفاقی میافتد و در عین حال پایان باز بود یعنی ذهن و تخیل خواننده را باز میگذارد که با شخصیتهای کتاب همراه شود. بر اساس طرح پیش رفتید؟
در مورد پایانبندی کتاب، خیلی فکر کردم. که هم منطق داستان حفظ شود هم نقطهی اوج داشته باشد. پایانبندی کتاب با طرح اولیه متفاوت بود و هنگام نوشتن فصل آخر بهش رسیدم. فکر کردم به سیر تحول شخصیت و برایش سرانجامی که متناسب با داستان بود تصویر کردم. خانم جوادی به من گفت من با خواندن این بخش، کلی گریه کردم.
وقتی کتابتان را فرستادید برای چاپ، قلبتان مطمئن بود؟ که این بهترین نمونهی کارتان است؟ چون نوشته آدم اینطور است که به آدم الصاق میشود و به لحاظ فرم و محتوی باید پاسخگو باشد.
همیشه اینطور است که الان هم وقتی کتاب را میخوانم چیزهایی به ذهنم میرسد که میگویم شاید اینجاش را اینطوری مینوشتم بهتر بود. ولی من بعد از مدتی که نوشتم به این نتیجه رسیدم که اینها وسوسههای شیطان است. خیلی بهش توجه نمیکنم. شاید این وسواسها باعث بشود که من نتوانم از همین میزان توانایی که برای نوشتن دارم استفاده کنم. آن وسواسها را از خودم دور می کنم. علارغم اینکه همیشه با آدم هست. خانم جوادی هم چون خودشان نویسنده است خیلی شرایط من را خوب درک می کرد و همیشه به من می گفت که میدانم اینها هست. بعضی وقت ها آدم ناامید میشود. اینها وسوسهست و باید از خودت دور کنی. وقتی نهایت تلاشت را کردی دلت را مطمئن کن.
به نظر من این کتاب باید خواندهشود. ولی میبینی بعضی کتابها بخاطر شبکه تبلیغاتی که دارند با محتوای نه چندان قابل قبول یا با ساختار ضعیف خیلی اقبال پیدا میکنند. در مورد تبلیغات کتاب تا الان چه کردید؟
همینطور است. روی بعضی کتابها مانورهایی صورت میگیرد. چون کتاب فروش داشته یا موضوع روز بوده. کاری ندارند که چقدر کتاب ارزشمند است.
در رابطه با “راهی”، بانوی فرهنگ یک رونمایی گذاشت که در امامزاده اسماعیل زرگنده برگزار شد. جلسهی بسیار خوبی بود و در آن جلسه آقای رجبعلی خیلی به کتاب لطف داشتند.
بسیار دوست دارم “راهی” به دست رهبرانقلاب برسد؛ که ساز و کارش را نمیدانم.
این سوال را شاید ابتدای صحبت میپرسند ولی سهم مبحث پایانی ما شد. شما رشتهی مرتبط نخواندید چطور به سمت داستاننویسی گرایش پیدا کردید؟
بله رشتهی لیسانسم کامپیوتر بود و البته آخرین اولویت علاقهام بود. برای فوق لیسانس امبیای خواندم. این رشته را دوست داشتم ولی باز هم آن چیزی نبود که دنبالش بودم. چون نمیخواستم در آن حوزه کار کنم. بعد کارمند شدم. در یک پژوهشکده کار کردم. بواسطهی اینکه زبانم خوب بود گزارشنویسی انجام میدادیم.
چند سال آنجا مشغول بودم و در همین سالها دخترم به دنیا آمد. دخترم را صبحها منزل مادرم می گذاشتم. هم برای من و هم برای دخترم سخت بود. دیدم این آن جایگاهی نیست که دنبالش بودم. که حس مفید بودن داشته باشم و فکر کردم اصطلاحا برای این به دنیا نیامدهام. یکجایی زدم زیر همه چیز. چون رها کردن آن جایگاه با حقوق و شرایط خوب و اینکه در شغلم جا افتاده بودم و کم کم ارتقا پیدا کرده بودم؛ سخت بود. ولی من رها کردم. کلاسهای داستاننویسی رفتم و بعد کلاس آیینینویسی و کلاس های مختلف در این حوزه. الان خدا را بخاطر انتخابم شکر می کنم. همیشه به این فکر می کنم که خیلی افراد هستند که تا آخر عمر علاقه شان را پیدا نمی کنند. و این شانس را پیدا نمی کنند که وارد راهی که دوست دارند بشوند.
بسیار ممنونم از وقتی که اختصاص دادید. زمانی که با راهی همراه شدم فکر نمیکردم با کتابی تا این حد پر قوام، از نظر فرم و محتوی مواجه شوم. امیدوارم این کتاب خوانده شود و به جایگاهی که درخورش هست برسد.
ممنونم از اینکه خواندید. هر یک نفری که کتاب را می خواند و اینطور بازخورد می دهد؛ از لطف خانم و امیرالمومنین می دانم و از ته دل خوشحال می شوم که شاید این کتاب یک آبرویی برای من باشد و من را ذره ای در درگاه خانم موجه کند.
بخشی از کتاب “راهی”
از امروز دیگر عطر تن رسول خدا در ساحت نفس هایش نمی پیچد و تن داغ مدینه را شفا نمی شود. نفس کشیدن در هوای منهای رسول جان ها می گیرد و دل ها می سوزاند مدینه کودکی سردرگم و بی مادر را می ماند که جان از کالبدش ذره ذره میرود و نمیداند پس از نبی از این دنیا چه می خواهد.
حبیب پس س از سالها دوباره طعم تلخ و گزنده یتیمی را مزه مزه می کنند. جدایی از آغوش مادر در بیابانهای وادی الرمه، دوباره درد بی درمانی شده که جانش را چون خوره میخورد پس از نبی دیگر نه عبای سعد، پدر خواننده اش او را خیمه ای میشود در برابر آماج ناامنی ها و نه سینه ستبر و مردانه قیس برادری را در حقش تمام میکند. حبیب با خود زمزمه می کند:
– مگر نبی خدا چند نفر بود که مدینه اینچنین خالی شده است؟ تن بی طاقت حبیب آبستن کینه ای دیرین است؛ کینه ای جان گرفته از تار و بود بی مهری های روزگار به خیالش علی ، تمام دلخوشی هایش را به تاراج برده است.
حبیب راهی میشود به دل بیابان میزند و در این سفر بغض علی را با خود همراه می کند. می رود تا انتقام تمام نداشتن هایش را از یک نفر بگیرد؛ بی خبر از آن که این راه هزار راه نرفته را در برابر دیدگانش می گشاید. هزار راهی میان یقین و تردید عشق و نفرت و عروج و سقوط…..
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
به شاهان عالم فخر میکردم
که در کویت گدا بودم✨
نویسنده محترم در پناه حضرت ابوتراب و حضرت انسیه الحورا باشند انشالله🤲