عاشقانهای بربادرفته
23 دی 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
عاشقانهی بر باد رفته، طنز نوشتی به قلم مائده علیزاده
به مناسبت تولد امیرالمومنین(ع) و روز مرد
دو روز بیشتر، به روز مرد نمانده بود و من هیچ حرکت مفیدی برای اکرام این روز مهم نکرده بودم. توی ذهنم روشهای ابراز محبت به یک مرد ایرانی را مرور کردم. چرخی هم توی اینستگرام زدم تا ببینم دیگران از چه راهی عشق خود را ابراز میکنند. کل اینستاگرام پر شده بود، از صحنه های غافلگیر کردن زن ها آن هم وقتی هر دو خانه هستند و یک نفر در خانه را میزند و یک سبد گل به مرد میدهد و چند جمله عاشقانه از طرف زن برای مرد میخواند. مرد اشک های شوق خود را پاک میکند و همسر خود را به پاس این غافلگیری و هدیه زیبا محکم در آغوش میکشد و هزار بار تشکر میکند. کلی قلب قرمز هم توی هوا قلوپ قلوپ میترکد.
قند توی دلم آب شد، با خودم گفتم: “بهترین کار همین هست.” تصور کردم من و همسر و پسرم توی خانه هستیم و یک نفر زنگ خانه را بزند و من که مثلا خبر ندارم، بگویم: “یعنی کیه این موقع روز” و همسرم با نگرانی در خانه را باز کند و یک نفر را ببیند که یک سبد گل قرمز به دستش هست و دارد برایش از طرف من شعر عاشقانه میخواند. به خودم دمت گرم محکمی گفتم و توی دلم برای خودم ضعف کردم که چقدر خدا همسرم را دوست داشته که چنین زن با احساس و رمانتیکی بهش داده است. دنبال یک کانال معتبر برای ثبت سفارش گشتم و بالاخره با پرس و جو از چند نفر پیدا کردم. یک سبد گل رز قرمز متناسب با بودجهم انتخاب و لحظه شماری کردم تا روز مرد برسد و لحظه ی احساسی و عاشقانه ای را که خودم تدارک دیده بودم ببینم. روز موعود شش دانگ حواسم به گوشیام بود و همه جا گوشی به دست و منتظر تا گل فروشی محترم، برای هماهنگی راننده و زمان ارسال پیام بدهد. پسرم یک دفعه هوس تمییز کردن خانه به سرش زد و من برای اینکه دست از سرم بردارد، آب پاشی را پر از آب کردم و یک دستمال دادم تا در و دیوارها را تمیز کند. پیش خودم گفتم من هم کمی تدارک ببینم تا وقتی گل بیاید یک جشن مختصری هم بگیریم. در یک لحظه حواسم از گوشی پرت شد و دیدم پسرم گوشی به دست با خوشحالی سمت من میآید. با دقت که به گوشی نگاه کردم دیدم آب از تمام هیکل بدبختش میچکد. دو دستی محکم به سر زدم و گفتم: “آخه الان؟!” تدبیر زنانه به خرج دادم و گوشی را فوری منتقل کردم به گونی پر از برنج، اما صد حیف و افسوس، قدرت و شدت ویرانی آب بیشتر از سردی و خشکی برنج بود. صفحه ی ال سی دی گوشی به فنا رفت و من دنبال راه ارتباطی با گل فروشی بودم. ناچار شدم از گوشی همسرم استفاده کنم. فوراً به اینستاگرام گل فروشی پیام دادم و حادثه اتفاق افتاده را تعریف کردم. خدا را شکر سریع ادمین محترم متوجه حال زار من شد و ادامه هماهنگی ها را با گوشی همسرم انجام داد. گل فروش وقتی گفت: “سبد گل را با ماشین ارسال کردیم.” یک نفس راحت کشیدم و منتظر لحظه ی موعود شدم. نیم ساعت از نفس راحت کشیدنم نگذشته بود که راننده تماس گرفت و گفت: “راه را اشتباه رفته است.” باز هم مجبور شدم سراغ همسرم بروم و از او بخواهم آدرس دقیق را توضیح بدهد. هاج و واج من را نگاه کرد که که برای چه آدرس بدهد. همهی برنامهی غافلگیریام روی هوا بود که به ذهنم رسید، بگویم: “یک بسته آموزشی سفارش دادهام”.
همسرم هر چه آدرس را برای راننده توضیح میداد، فایده نداشت. مجبور شد لباس بپوشد و همان وسط کوچه سبد گل را تحویل بگیرد. مثل برنج زیاد قل خورده وا رفتم و روی زمین ریختم. کمی به خودم دلداری دادم و گفتم: “محکم باش دختر! اتفاقی نیافتاده است. نهایت بعد که راننده همان جا گل را تحویل میدهد و پیامت را میخواند ذوق مرگ میشود. وقتی هم به خانه برمیگردد احساساتش را نشان میدهد.”
زهی خیال باطل! وقتی در را باز کردم، مردی با یک سبد گل رز و چشمانی گرد و از حدقه بیرون آمده را دیدم که یک نگاه به من میکند و یک نگاه به گل ها. بدون هیچ حرفی وارد خانه شد و گل ها را روی اپن گذاشت و رفت توی اتاق تا شلوارش را قالبی در بیاورد و عوض کند. مانده بودم با یک سبد گل رز و عاشقانه ای بر باد رفته. وقتی از اتاق بیرون آمد پرسید: “ماجرای این گل ها چیست؟” گفتم: “مگر چیزی برایت نخواند؟!” همسرم تعریف کرد، وقتی به راننده رسیده، راننده تا کمر توی موتور ماشین فرو رفته بوده و مدام با خودش غر میزده که حالا چه وقت خراب شدن است. بعد همسرم صدایش میزند و او نهایت کاری که میکند، سرش را بالا میآورد و با دست به صندلی عقب اشاره میکند که برو از صندلی عقب بردار. همسرم که متوجه موضوع نبوده، مجدد می پرسد: “کجا؟” و راننده این بار با کمی خشونت میگوید: “صندلی عقب دیگر بردار برو، بذار به کارمون برسیم.” بعد از تعریف کردن این اتفاق از خنده غش کردم. دقیقا خنده ی من از گریه غم انگیز تر بود. مدام به شانس و اقبال خودم درود میفرستادم. با خودم گفتم: “مگر بدتر از این هم میشود؟” که همان جا فهمیدم ،دقیقا بدتر از این هم هست. همسرم مدام جعبه گل را برانداز میکرد، میچرخاند و دوباره به گل های رز نگاه میکرد. آخر تعارف را کنار گذاشت و گفت: “حالا این گلا را چند خریدی؟ معلومه خیلی پول دادی براشا؟چرا گل خریدی اصلا؟” همان جا بود که چهار گوشه ی رینگ غافلگیری را بوسیدم و از میادین خاطرهی عاشقانه درست کردن خداحافظی کردم. پشت دستم را هم داغ کردم تا دیگر سراغ ایدههای اینستاگرامی نروم. همان یک جفت جوراب با یک شاخه گل رز که از توی باغچه شهرداری کنده شده، خالصانه ترین بهترین هدیه روز مرد هست.
دیدگاهتان را بنویسید