«سکوی پرتاب، خانهای با پرچم سه رنگ»
توی نوجوانی عاشق خواندن بودم. کتاب خواندن نهها! دوست داشتم آواز بخوانم.(همین طور برای دلم!) هر وقت در خانه تنها میشدم یواشکی برای خودم میخواندم و با گوشی سونیاریکسونم ضبط میکردم. بعد پخش میکردم و با خودم میگفتم:«دمم گرم. اگه پسر بودم یا قاری میشدم یا یه محمود کریمیای چیزی ازم در میومد.»
و قبل از اینکه کسی از راه برسد صدا را پاک میکردم تا کسی نفهمد. مخصوصاً داداش بزرگهام که اگر بو میبرد تا چند سال مایهٔ دستانداختن من را به چنگ آورده بود.
توی مدرسه هم یک روزهایی وسط زنگ تفریح برای بچهها تیتراژ اولین شب آرامش را میخواندم. شیفتهٔ آنجایش بودم که میگفت:«یک دم از خیال من، نمیروی ای غزال من…» یک اوجی میگرفتم که خود «کوروس سرهنگزاده» نمیگرفت.
تیتراژهای ماه عسل را هم بلد بودم و… همین. راستش را بخواهید خیلی بچه مثبت بودم و حافظهٔ موسیقیاییام به همین آهنگهای تلویزیون خلاصه میشد.
یک جا بالاخره قرار شد روی سن بخوانم. کی و کجا؟ مدرسه و دههٔ فجر. ده دوازده تا کلاس بودیم. در مدت دهه هر کلاس باید یک روز برای بچهها برنامه اجرا میکرد. یک جورهایی رقابت و ولولهای بود بین کلاسها. که کدام کلاس جذابتر و به قول خودمان هنریتر اجرا میکند.
یکی از اولین برنامهها مال کلاس دوم ریاضی بود. بچههایش از ما بزرگتر بودند. فاز خاص و جالبی هم داشتند. بچه مثبت کلاس، قرآن اول برنامه را خواند. یکی از بچههای خوش سر و زبان را هم گذاشته بودند مجری. اما یک دفعه برنامهشان به جای جذابی رسید: سرود! تقریبا هر روز بچه ها یکیدرمیان «به لالهٔ در خون خفته» را میخواندند، یا «بهاران خجسته باد». اما این دفعه از یک کار جدید پرده برداری شده بود. «نام جاوید وطن!» الحق که موسیقی خفنی بود. آن روزها «سالار عقیلی» تازه بین مردم شناخته شده بود. تیتراژ «سالهای مشروطه» را خوانده بود و حسابی گرفته بود. حالا هم این یکی. دوم ریاضیها با مانتوهای سرمهای، یکی جلو یکی عقب با چینش خلاقانهای ایستاده بودند. واقعیتش آنها اصلاً خوب نمیخواندند. ولی شکوهی که این موسیقی داشت چشم همهٔمان را گرد کرده بود. علی الخصوص من، که دوست داشتم جای آنها میخواندم! تا چند روز همهٔ بچهها زمزمهٔشان این شده بود:«همهٔ جان و تنم، وطنم وطنم، وطنم وطنم…»
بعدها فهمیدم این اولین سرود ملی ایران بوده. به دستور ناصرالدین شاه توسط یک فرانسوی ساخته شده. اصلاً بیکلام بوده و بعدها «بیژن ترقی» ترانهای سروده، سالار عقیلی خوانده و حاصل کار شده بود این سرود شورانگیز. چقدر همهمان کیفور شده بودیم. از نوشین که حالا ایران را رها کرده و رفته میلان تا معماری بخواند. و پریسا که در دورهٔ «زن زندگی آزادی» پشت سر هم استوری تظاهرات میگذاشت. تا من و زینب و ریحانه که هنوز هم پای ثابت راهپیماییهای بیست و دو بهمنیم. زینب پرستار شد، ریحانه پزشک شد و من هم… مهندس که نشدم ولی دارم نویسنده میشوم.
پس من کی خواندم؟ قرار بود در رقابت با دوم ریاضیها سرودی انتخاب کنیم که حسابی دهنپرکن باشد. به پیشنهاد یکی از معلمها سرود «شهید» انتخاب شد. به آهنگسازی «حسین علیزاده» و خوانندگی «شهرام ناظری». دیگر شاختر از این دو بزرگوار در موسیقی سراغ نداشتیم. به پیشنهاد همان معلم، قرار شد من تکخوان سرود باشم. خیلی رویایی بود. هرچند که تنها چیزی که بیشتر از بقیهٔ گروه میخواندم این سه کلمه بود:«شهید، شهید، شهید» و بعد باقی سرود را همه با هم میخواندیم:
«نام تو افتخار
نام تو ماندگار
عزتت پایدار
مرگ سرخت، خروش روزگار… »
فکر میکردم چون صدایم از بقیهٔ بچهها بهتر است، شدهام تکخوان سرود. اما وقتی برای تمرین، مثل روی سکو چیده شدیم و من را جلوتر از بقیه گذاشتند، دیدم بله؛ از همهٔ بچهها کوتاهترم. یعنی به خاطر صدایم نبود که تکخوان شده بودم؟ خدا میدانست. ای بابا. به هر حال من سه کلمه داشتم که بیشتر از بقیه باید میخواندم و این باعث شده بود این سرود را بیشتر از بقیه یادم بماند. راستش اینها را که میگویم واقعاً خودم را وسط سکوی نمازخانه مدرسه میبینم. بعد فکر میکنم به این که هر کداممان از آن نمازخانه کجا رفت؟ برای ایران چه کار کرد؟ به آنهایمان فکر میکنم که چقدر آن سالها با همان زبان بچهگانه با هم بحث سیاسی میکردیم. یکی میخواست بزرگ که شد، مهاجرت کند. فکر میکرد توی ایران آیندهای ندارد. یکی هم مثل من تمام تلاشش را میکرد رأیشان را بزند. بهشان میگفتم:« آخه من اگه برم، تو اگه بری، پس کی بمونه ایرانو بسازه؟» وقتی صحبت از وطندوستی و عشق به پرچم میشود، یاد آن روزها میافتم. یاد آن همه دست و پایی که میزدم، تا همکلاسیهایم آیندهٔشان در ایران تصور کنند. یکی از پرچمهای ایران را برای همین قانع کردنها توی زندگینامهام کوبیدم. آخرش چه شد؟
بعضیهایمان ماندیم. بعضیهایمان هم رفتند. من ماندم. پرچم ایران بعدی را هم به خاطر همین ماندن به خودم جایزه دادم. راستش این که میخواستم ایران را بسازم بهانه بود. من واقعاً ایران را دوست داشتم.تصور این که یک روز، ۲۸ اسفند بشود، از خانه بیرون بزنم اما هیچ جا ماهی قرمز نبینم یا هیچ جا بوی سیر تازهٔ سبزی پلو نباشد دیوانهام میکرد. تصور این که بخواهم به زبانی غیر از فارسی حرف بزنم و بنویسم خیلی سخت بود. نه که بلد نباشم. ولی آخر حیف نبود؟ ناظری و شجریان را ول میکردم که بروم تیلور سوئیفت و اَدِل گوش کنم؟ نه، من آدمش نبودم.
اما اینها یک بخش قضیه بود. آخر چطور میتوانستم جایی باشم که مثلاً آدمها توی چهل_پنجاهسالگی به جای اینکه نوههایشان را ببرند پارک، تازه به فکر تغییر دوست پسر یا دخترشان میافتادند. این فرهنگ شترگاوپلنگ غربی هیچجوره توی کتم نمیرفت. نه که توی ایران از این اتفاقات عجیب و غریب نباشد. ولی هرچه هست هنوز عجیب و غریب است. عادی نیست. ایران پر از آدمهای قاعدهمند و اصیل است.
تازه همه را ول کن، خانوادهام چه میشد؟
سرتان را درد نیاورم این جا برای من مثل خانهایست که هر جایش هم نیاز به تعمیر داشته باشد، باز ترکش نمیکنم. هر جای کار را که بتوانم دست میگیرم. یک پرچم سه رنگ خوشگل هم جلوی درش آویزان میکنم.(پرچم سوم) با اسم اللهای که قلب آن است.
دیدگاهتان را بنویسید