زن. زندگی. آزادگی…
زن. زندگی. آزادگی…
شرط کردهایم تا رمق داریم برویم.
سیلی خستگی و خواب آلودگی، لحظه به لحظه بیشتر به صورتمان میخورد و مثل وزنهای به پایمان سنگینی میاورد.
زهرا روی ویلچر چرت میزند و سما، شیشه آب معدنی را ریز ریز سر میکشد یا به صورت میپاشد.
نزدیک ۳ ساعت به صبح است که سردر بزرگش را تار میبینم.
درشت نوشته: جامعه العمید!
_ دانشگاه است؟!
مهدی هولم میدهد داخل ورودی نساء:
_ یه ساعت بعد از اذان صبح. همینجا.
گنگ و گیج راه میگیرم داخل راهروی روشنش و از میان آدمهای درازکش بر تشکها و زیر پتوها؛ و ردیف کالسکه ها و کوله ها جلو میروم.
از زیر سقفهای چتری سفید میگذرم و به حیاط بزرگ دانشگاه میرسم.
به ردیف منظم شمشادها و زمین چمن بزرگی که چشمهایم را باز میکند.
سرسبزی و تمیزی عجیب، در میان خستگی و خشکی بیابان، شبیه بهشت به نظر میرسد.
بهشتی که فرشتههای جوانش سیاهپوشاند و تر و فرز به این طرف و آنطرف میدوند:
_ استراحت؟
این را یکیشان با لهجه عربی ازم میپرسد. سر تکان میدهم.
درهایی را نشانم میدهد که وقتی داخل محوطهشان سرک میکشم، خوابگاههایی شبیه موکبهای امروزی به نظر میرسند.
من ولی، فضای باز میخواهم و آرمیدن، کنار اینهمه سبزی را.
فرشتههای سیاهپوش، راهنماییمان میکنند و عاقبت شبیه خیلیهای دیگر، روی سکویی وسیع در کنار شمشادها و زمین چمن، تشک میندازیم.
بچهها را سرویس میبرم و بعد میخوابانمشان.
خودم برمیگردم وپیراهن و چادرم را میشویم.
به گمانم مسئول نظم و بهداشت این سرویسهای تمیز هم همین دختران جوان دانشجو باشند.
لباسها را که روی بند پهن میکنم، زمزمه ای، گوشم را نوازش میدهد.
چشم میچرخانم. از سمت زمین چمن است و جمعیت سیاه پوشی که روی ردیف پلههای دور تا دور نشستهاند.
خسته اما مشتاق وارد زمین چمن میشوم. صدای آرام جیرجیرکها بیشتر میشود و پاهایم نرمی و خنکی سبز چمن را لمس میکنند.
جلوتر میروم. دخترهای جوان با عبا و شال مشکی عربی، روی ردیف پلههایی نشسته اند که تصویر بزرگ پشتشان، مربوط به جشن فارغ التحصیلی است و کلاههای مربع و منگوله آویزانش که از دست جمعیت، به هوا پرتاب شدهاند.
دخترها و زنان جوان، همصدا باهم نوحه ای عربی را زمزمه میکنند و بر سینه میکوبند.
صدایشان کم است و احتمالا رعایت جمعیت خسته و خوابیده محوطه را کرده اند.
میروم روی یکی از نیمکتهای چوبی کنار زمین مینشینم و فقط نگاهشان میکنم.
آن طرفتر، روی نیمکتی، دو زن جوان دیگر نشستهاند و کتابهایی روی پایشان است و درباره مطلبی در کتابهایشان، عربی بحث میکنند. کناردست یکیشان، یک کالسکه و نوزاد داخلش خودنمایی میکند. و دو کودک خردسال که چندمتریشان میدوند و بازی میکنند، هر چند دقیقه یکبار سراغ مادرهایشان میروند.
نفس عمیق میکشم و تماشایشان میکنم.
از جایم بلند میشوم و سراغ رختخوابم میروم. یک ساعت و نیم تا اذان وقت هست. به پهلو دراز میکشم و دخترهای جوان دانشجو را نگاه میکنم که بین، جمعیت در تکاپوی خدمت به زائران حسین اند.
به زنانگی شان نگاه میکنم و امنیت و آزادی عملشان این وقت شب؛ به تحصیلشان؛ به مادرانگیهایشان و…
یاد یکسال گذشته کشورم میفتم؛ یاد شعارها و اعتراض ها و هتک حرمتها؛ یاد هویت گمشده دختران مسلمان ایران میفتم در پشت نقابهای فریب.
باد خنک، قطره اشک روی گونههام را نوازش میکند. چشمم را میبندم و زیرلب میگویم:
ما را ببخش…
به قلم فاطمه شایانپویا
دیدگاهتان را بنویسید