روایت «مأمور انتقال»
بابا می دانست مامور دنبال ماست، حکم جلب هم دارد، فقط نمی دانست دنبال کداممان. پس کله ی سحر یک وانت کرایه کرد و نگذاشت دعای تحویل سال را در خانه بخوانیم.می ترسید مبادا بیاید همه امان را با هم ببرد. سال نو کاری نداشت ما پشت وانت نشسته ایم و با هر دست اندازی بالا و پایین می پریم، همانطور که یکی بالا پریده بود و یکی محکم به آهن کف وانت خورده بود تحویل شد . بابا همانجا با صدای بلند سال نهنگ را اعلام کرد. سالی که بقول بابا سال آدم خواری بود.نمی دانم چرا بابا تعبیرش از سال جدید این بود شاید به خاطر همان موشک هایی بود که بالا و پایین کوچه و خیابان منصور و اتابک در یک چشم به هم زدن آدم های یک محله را می خوردند.
روستای رودبارکی گیلان جایی بود که به نظر بابا می توانست ما را از چشم هر ماموری پنهان کند.
یادم نمی رود مدام آن روزها در چشم تک تک مان نگاه می کرد و می گفت اگر داستان زندگیم را بگویم یک دفتر چهل برگ پر می شود.و ما با سوالی در ذهن که اصلا چرا باید یک دفتر چهل برگ را در این اوضاع اقتصادی با زندگی بابا پر کنیم بی توجه از کنارش می گذشتیم.
بابا سواد عدد و رقمی داشت، برای همین همه ی نمره هایمان را خودش می دید و به ازای هر ۲۰، یک سکه بیست ریالی جایزه می داد. ما مثل طلبکارها بیست ها را روی هم انبار می کردیم و یک جا جیبش را خالی می کردیم. اما خدا نمی آورد روزی که نمره ای زیر ده می شد، بدون هیچ دعوا و مشاجره ای، در شرایط کاملا آرام حکم ترک تحصیل امضاء می شد. از نظر بابا این نمره یعنی صلاحیت درس خواندن نداری و باید بروی سراغ کارهای عملی. یک خواهرم به همین راحتی رفت کلاس آرایشگری و یک برادرم هم شد شاگرد مکانیکی.
بابا جملات قصاری داشت مثلا هر بار که می خواست اراده ما را برای کاری تقویت کند می گفت آدم اگر اراده کند به کره ماه هم می رود.
دوم راهنمایی بودم و رویای من معلم شدن بود نه رفتن به ماه. فاصله یک روستا را تا شهر باید طی می کردم تا به مدرسه بروم. همه ی این ها را به خاطر همان تحت تعقیب بودنمان باید تحمل می کردیم و نمی گذاشتیم اطلاعات مان جایی درز کند.
دو خواهر ویکی از برادرها قبل از پناه بردن به روستا، رفته بودند خانه بخت.هفت منهای سه، مانده بودیم ما چهار تا.
بابا اعتقاد داشت از تمام ندانسته های دنیا فقط از تاریخ برگ آخر زندگیش بی اطلاع است. بالاخره یک روز آنچه نباید می شد، شد..آن روز که از مدرسه آمدم کاپشن سبز بابا روی نرده ها سرگردان مانده بود و باد آستین هایش را به این طرف و آن طرف تکان می داد. نگاهم که به صورت مادرم افتاد فهمیدم این همه پنهان کاری بی فایده بوده و مامور انتقال جایمان را پیدا کرده و بی سرو صدا و فوری بابا را برای همیشه با خودش برده.
بابا حواسش نبود که از همان اول به همه امان ردیاب وصل کرده اند و هر سوراخی که قایم شویم پیدایمان می کنند. بابا فکر می کرد حکم جلب فقط با موشک می آید، نمی دانست گاهی با بسته شدن یک رگ قلب، یا زاد و ولد بیش از حد چند سلول یا یک سرماخوردگی ساده به دست طرف می رسد.
باد دفتر چهل برگ سفید را ورق می زد بدون آنکه کلمه ای از روایت زندگی بابا را در آن ببیند، سفید سفید بود مثل همان لباسی که آخرین بار به سر تا پای بابا پوشانده بودند.
اسم بابای من پرویز بود جلال نبود. سال ها بعد وقتی خریدن دفتر چهل برگ برایم راحت تر شد یاد او افتادم و یاد جلال. اگر مثل جلال نوشتن را بلد بود، احتیاجی نداشت منت ما را بکشد، خودش می نوشت، آنقدر می نوشت که چهل تا دفتر چهل برگ پر شود.حالا مدیر مدرسه و زن زیادی و خسی در میقات نشد مهم نبود،
همان حرفهای خودش را می نوشت. یک کتاب راهنما برای همه ی بابا ها، که بدانند آنها هم آدمند و همه چیز را نمی دانند و گاهی اشتباه می کنند.شاید اگر می نوشت بیشتر عمر می کرد.شاید هم نه، شاید مثل جلال حتی بدون داشتن یک میراث خوار، باز در خاطر آدم های بیشماری زنده می ماند.
راستی بابا را همانجا گذاشتیم و آمدیم تهران.
از شما چه پنهان ما هنوز تحت تعقیبیم، منتها دیگر کسی فرصت استتار ندارد. هر موقع مامور انتقال آمد ما هم هر چه هست را می گذاریم و همراه می شویم مثل بابا ، مثل داداش، مثل جلال …..
✏️ مریم کنف چیان
بهمن ۱۴۰۲
دیدگاهتان را بنویسید