روایت طنز “شب یلدا بدون انار و لبو نمیشه”
“شب یلدا بدون انار و لبو نمیشه” به قلم مائده علیزاده
لبوهای قرمز قاچ شده را توی کاسه گل قرمز وسط لحاف کرسی گذاشت. برنجک و شاهدانههایی که تازه بو داده بود را توی آجیلخوریهای کوچک بلوری ریخت و دور تا دور لبوها گذاشت. میدانست نوههایش عاشق آنها هستند. سماور کنار اتاق را روشن کرد و منتظر ماند تا به جوش بیاید. همانطور گوشبهزنگ شنیدنِ در خانه شد. سماور جوش آمد، چای تازه دم کهنه شد، لبوهای داغ سرد شدند؛ ولی هیچ کسی زنگ در خانه را نزد. پیرزن زیر همان کرسی، تنهایی خوابید و دیگر بیدار نشد. بعد از دیدن این کلیپ، بغض کردم؛ اما هر چه چشمانم را فشار دادم تا درجه برانگیخته شدن احساساتم را بالا ببرم، خبری نبود و اشکی در نیامد؛ اما متنبه شدم. یک هفته مانده بود تا شب یلدا. میزان تنبه به قدری زیاد بود که یک دفعه از جا بلند شدم و دوباره نشستم. با خودم گفتم من هم چه دختری شدم! شب یلدا همه دور هم هستند؛ اما مامان و بابای من باید تنهایی در اصفهان سر کنند. اولاد بزرگ کردند که عصای دستشان باشد. ته ماندههایی از تنبه باقی مانده بود که زنگ زدم به اخوی گرامی که -در قم سکنی گزیده بود- از آنجایی که آقایان در امر احساسات کمی دیربازدهتر هستند، یک منبر یک ساعتی طلبید تا راضی شود، شب یلدا از قم به تهران بیایند. خدایی نمیطلبید برای دو ساعت راه، یک ساعت فک زدن. غول مرحله آخر راضی کردن عروس و داماد قدیم یعنی همان مامان و بابای بزرگوارم بود برای آمدن به تهران. جزء عنایات الهی بود. با چند کلمه عروس و داماد قَبِلتُ را گفتند و قول و قرارها را گذاشتیم که اول یک زیارت خدمت بیبیجان بروند و بعد با اخوی گرامی راهی تهران شوند؛ لازم به ذکر است بابا جان در ادامه رایزنیها گفتند انار و لبوی شب یلدا با من.
یک شب قبل از یلدا مهمانهای عزیز رسیدند. من هم نهایت کدبانوگری را انجام داده و یک کشکوبادمجان خوشمزه درست کرده بودم. سماور هم به جوش بود تا بعد از خوردن شام چای را تنگش بزنیم که خدایی نکرده آهن یا ویتامینی جذب بدنمان نشود. سر سفره همگی از دست پخت من تعریف میکردند و من هم مثل یک حیوان عزیز داشتم، کیف میکردم که یکهو دیدم انگار همه چیز به عقب و جلو میرود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همه باهم فریاد زدیم زلزله.
سفرهی کشکوبادمجان بدبخت هنوز پهن بود که همه به تلاطم افتاده بودند و من فقط یه سایهی سیاهی دیدم که کیف به دست از در آپارتمان بیرون زد. بعد صدای اخوی گرامی را میشنیدم که بچه به بغل مامان را صدا میکرد:
- زود بیا بریم بیرون.
همه بیرون بودند، جز من و زنداداش گرامی و همسرم. من و زنداداشم هی به اینطرف و آنطرف میرفتیم و به هم میخوردیم تا لباسهایمان را عوض کنیم. از آن طرف همسرم فریاد که زود بیرون بیایید تا دوباره نلرزیده. آخرش بیرون رفتیم. کل محله بیرون بودند. شورای خانوادگی تشکیل دادیم که بعد از این اتفاق خطیر چه حرکتی بزنیم. بابا جان که همان سایهی سیاه از در بیرون رفته بود، فرمودند:
- من که دیگه پام رو تو اون خونه نمیذارم و برمیگردم قم.
همین باعث شد، حکم قم رفتنمان قطعی شود. بدون اینکه برگردیم خانه، سوار ماشین شدیم و به سمت قم حرکت کردیم. توی مسیر، خانوادهها را میدیدم که بیرون خانه خوابیده بودند یا دور آتش با همدیگر حرف میزدند. یکجا دیدم چند نفر لبو میخورند. یاد لبو و آنارهایی که بابا آورده بود، افتادم و گفتم:
- حیف که نشد آنها را بیاوریم.
یک دفعه پیش خودم گفتم وای بر من سماور را خاموش نکردم. سرم را چرخاندم، دیدم عوارضی تهران قم هستیم. سریع به همسرم گفتم بایستید که خانه خراب شدیم. بنده خدا ترسید گفت:
- مگه زلزله دوباره آمده؟
گفتم:
- نه! سماور را خاموش نکردم.
این مصیبت وارده را به ماشین عقبی هم اطلاع دادیم. مجدد نگه داشتیم و جلسه گرفتیم که چکار کنیم. با کلی بحث و گفتوگو که در این مقاله نمیگنجد، تصمیم بر این شد، برگردیم و سماور را خاموش کنیم. دور زدیم به سمت تهران. همین که دور زدیم صحنهای از مقابل چشمانم گذشت که در همان گیر و داد و بدوبدو کردنها سمت گاز رفتم و سماور را خاموش کردم. به ندای درونم گفتم:
- سکوت کن! اگه صداش رو در بیاری همین جا حکم تیر برایت صادر میکنند. حداقل انارها و لبوها را با خودمان بر میداریم، شب یلدا بدون لبو که نمی شود.
خلاصه برگشتیم و دیدیم که بعله! سماور خاموش است و انار و لبوها دارند چشمک میزنند. در اصل ما به صدای این دو لبیک گفته بودیم. مقداری لباس و وسیله دیگر هم برداشتیم. از آپارتمان بیرون زدیم. همه از مرحله خستگی به لهیدگی رسیده بودیم. نزدیک ماشین که شدیم دیدم شوهرم مثل کسی که کک به جانش افتاده، مدام بدنش را میگردد. یک دفعه گفت:
- وای کلید ماشین را تو خونه جا گذاشتم.
میزان عمق فاجعه را من و او میفهمیدیم. توی همان دسته کلید، کلید خانه هم بود. من هم که طبق سنت دوران مجردیم هیچ وقت کلید همراهم نبود و کلیدها در خانه جاخوش کرده بودند. ساعت دو نصف شب شده بود. فرشتهها دو سر شهر را گرفته بودند و منتظر فرمان خداوند متعال بودند تا دوباره تهران را بلرزانند، خداوند به ما اشاره کرد و فرمود:
- بذارید ببینیم اینا با خودشون چند چند هستند.
دقیقاً در نقطهای بودیم که نه میتوانستیم به خانه برویم، نه میتوانستیم قم برویم. اخوی گرامی جعبه ابزار را از ماشین برداشت و همراه من و همسرم به سراغ در واحدمان رفتیم. با پیچگوشتی هر چه پیچهای دستگیره را میچرخاندیم فایده نداشت؛ اینجا بود که فهمیدم بلد بودن چند حقه از دزدان عزیز هم بد نیست. البته اخوی گرامی یکی از حقهها را میدانست و پیچ گوشتی را با مهارت تمام پشت زبانه پایین در انداخت و چهارتاقی در را باز کرد. کلید را برداشتیم و سریع پایین رفتیم. هیچ کس دیگری در شهر بیدار نبود. همه در سکوت و آرامش بودند؛ جز ما دو تا ماشین که به سختی چشمهایمان را باز نگه داشته بودیم و به سمت قم می رفتیم، تا شب یلدا را همراه با انار و لبوها آن جا به سر کنیم.
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
بسیار عالی بود. قلمت مانا عزیزم