روایت “سنگر سیوسه” به قلم زینب قربانعلیزادگان
به مناسبت سالروز تولد بانوی مهربان زینب کبری(س)
“سنگر سیوسه” به قلم زینب قربانعلیزادگان
اینجا زنی سنگر زده است درست وسط زندگی. سنگرم را در میان روزمرگی زده ام و دارم با هزاران فکر با بارها نا امیدی با تلاشهای نصفه نیمه میجنگم. زنی هستم که مثل بعضی زنها نه فشارم زود میافتد و نه حتی جیغ بنفش کشیدن بلدم. نهایتش بلدم دور مناسبتهای تقویمی خط بنفش بکشم و خدا را شاکر باشد که جز آن دسته زنهایی نبودهام که جای تقویمشان گاهی زیر چشمشان بنفش میشود.اینبار، دایره بزرگ دور هفدهمین روز از آبان میکشم و باز هم چیزی مثل مورچه به جانم میافتد تولد بزرگی که اسمت هم نام او باشد خودش بار مسولیتت را چند برابر میکند. بچه تر که بودم بعضی به مادرم میگفتند اسمش را عوض کن.زینب مصیبت کش است.آن وقتها غم به جانم میافتاد که چه بد، دوست ندارم مصیبت کش باشم.مادرم محکم میگفت ((اسمش نذر است. اسم زینب ملک همراه دارد و همیشه مراقبش است)).شاید هم آنها خرافه میگفتن هم مادرم، اما بزرگتر که شدم معنی مصیبت و عاشورا را که فهمیدم، باور کردم ملک همراه اسم زینب واقعی تر است تا مصیبت. وقتی میشنیدم زینب یعنی زینت پدر قلبم گروپ گروپش را به رخم میکشید و به قول امروزیها چشمانم قلب قلبی میشد.بابایی بودن دخترها، زبانزد خاص و عام است. دخترها میدانند مادر دوستت داشته باشد مثل طعم سیب است، همه چشیدهاند. اما دوست داشتن پدر برای دختر طعم هفت میوه است باهم، که ازقضا رویش هم اکلیل پاشیده اند!و من از این بابت خوش بخت بودم. داستان زندگی زینبی را بیشتر پدرم یادم میداد. اصولش اتفاقا اصلا مصیبتی نبود.شجاعت بود صبر بود توکل بود و خوش رویی. از یک جایی به بعد هم که چادر سفید گلگلی جایش را به چادر دست دار مشکی داد زندگی زینبی برایم تکمیل شد. اما حالا که مثلا بزرگ شده ام میبینم فقط اسمی یدک میکشم و بس.حالا که مادر شده ام برای بیخوابی نوزاد ۷۰ روزه ام دارم آسمان را به زمین میاورم بعد میخواهم دم از زندگی زینبی بزنم.اصلا حاضرم حالا که شیر خشک پیدا نمیکنم و در به در یک قوطی اش هستم به بچه همسایه که همین شیر خشک پپتی( مخصوص بچه های آلرژیک )لعنتی را، میخورد کمک کنم؟!مورچه هایی که به جانم افتاده اند یک لشکر میشوند.از پاهایم بالا میآیند و بیقرارم میکنند.به گمانم از زندگی زینبی فقط چادرش را دارم.اینجا زنی با هزار دغدغه ایرانی واسلامی گوشهایی از دنیا چادر زده و نشسته اما، ذهنش میدود.نشسته دویدن از دو مارتن به مراتب سخت تر است زنی که مثل ایران شده است، ظاهرن آرام و باطنن پر از ضربه.آرام اما در جنگ!اینجا زنی معمولی با ذهنی پر از سوال، سی و سه ساله است سنگر زده است.سی و سه !عدد خوش یمنی است. مرا یاد پیروزی جنگ سی وسه روزه لبنان میاندازد. وقتی حنظله کودک ۸ ساله فلسطینی گفت(( اگر اسراییلی ها بیایند شاید من کشته شوم اما بقیه هستند خدا با ماست))عرق شرم روی پیشانیم جا خوش کرد. یا وقتی آن زن لبنانی که فرزندش روی دست جان داد و جز حمد و ثنای خدا چیزی بر لبش نیامد،میخواستم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. گاهی به این فکر میکنم میتوانستم به جای ((عطاف علیان)) ۱۴ سال زندان اسرائیل را با شکنجه و تهدید بچه هایم تحمل کنم؟!من که باد به غبغب انداخته و در بیواینستا زده ام خط قرمزم بچه هامن!لبنان،غزه،فلسطین این روزها پر از شیر زنهایی است که منش زینبی را زندگی میکنند.زندگی زینبی زیر آورههای جنگ زیر تیغ بدون بیهوشی سزارین،کنار دیدار به قیامتهای لحظه به لحظه در جریان است. جنگ امروز من کجا وجنگ آنها کجا. سی وسه را باید به فال نیک بگیرم.بایدسنگرم را از نو بسازم.جنس سنگرم از طلاست. این چند گرم اهدایی حداقل درد وجدانم را تسکین میدهد. شاید هم شروع خوبی برای زندگی زینبی باشد. اگردر میان دلیران امروز به اندازه همان تکه چوبی باشم که سنوار پرتش کرد مرا کافیست.باید سنگرم را از نو بسازم،به امید روزی که او برسد و درختان زیتون به بار بنشینند.
دیدگاهتان را بنویسید