روایت داستانی “زمان والفجر”
11 بهمن 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
به قلم مهدیه پوراسمعیل
به مناسبت ورود امام خمینی(قدس سره) به وطن
کاسه را گرفتم دستم. آخرین قاشق تیلیت را که دهان اسماعیل گذاشتم، پاشدم. کهنهاش را نو کردم و پیراهن و شلوار تمیز پوشاندم. لپاش را چلاندم. خمیازهاش را که دیدم گفتم:«چهقدر شیرینخوابی تو پسر، ابراهیم اندازهی تو بود چهار دست و پا نذاشته بود تو این خونه، متکا تکیه به دیوار بمونه. پاشو تکونی به خودت بده. داره هشت ماهت تموم میشهها.»باهاش صحبت که میکردم، لبخند به لب نگاهم میکرد. چارقدم را سه گوش کردم و اسماعیل را بغل زدم. کمربند چادرم را از پشت بستم و بند نازک سرمهدوزی را از زیر سر گذراندم. این چادر، یادگار بیبی بود. در را که باز کردم، تابستانِ ناررس، گرمایش را از دل خرداد به چهرهام کوبید. هر روز برای آوردن ابراهیم باید از راسته بازار میگذشتم. دالان به دالاناش پر بود از مرد. پوشیه را کشیدم تا بالای بینی. اسماعیل لبولوچهاش را ملچ و مولوچ میکرد. نگاه به میوهها و ترشمزهها میانداخت و «بهبه» میگفت. قدم تندتر کردم. محکمتر به سینه چسباندمش. دم گوشاش گفتم:«شب به آقات میگم از همه اینا برات بخره.» از روبه رو، مردی مو بور با ریش بزی میآمد. زل زده بود به من و اسماعیل. آرنجاش را تکیهگاه شکم ورآمدهاش کرده بود و کیسههای میوه را زیر بغل زده بود. نزدیکتر که شد، نیشاش باز شد و با لهجهی حالبههمزن فرانسویاش گفت:«کوجا میری زنی لچک بهسر؟»محل ندادم و قدمهایم را تندتر کردم. از کنارم که میگذشت دست انداخت به چادرم. سرمهدوزی بند چادرم پاره شد و دانههای طلاییاش ریخت زمین. صدای خندهاش بلند شد. چادرم را بیبند انداختم سرم. مردها سرجایشان میخکوب شده بودند و سر به زیر انداخته بودند. لایحهی منحوس «کاپیتولاسیون»، طرحی از غیرت در وجودشان باقی نگذاشته بود. چارهای هم نداشتند. اعتراض به بیگانههای پست فطرت مساوی بود با مرگ یا اسارتشان؛ بیپناه شدن خانواده و گرسنگیشان. صدای مشرحیم از ایوان مسجد بلند شد. «اللهاکبر اللهاکبر…». آرزو داشتم ابراهیم هم مثل او اذان بگوید. برای همین چهارسالش که تمام شد، فرستادماش خانهی میرزا عبدالله. هم خواندن و نوشتن یاد بگیرد و هم قرآن ازبر کند. لبههای چادرم را آوردم زیر چانه. گره زدمشان و در خانهی میرزا را کوبیدم. میرزا خودش ابراهیم را میآورد جلوی در و تحویل میداد. ابراهیم تا مرا دید لبخند زد. «مادر، چادرت گل درآورده زیر چونت؟» از میرزا تشکر کردم و راه افتادیم. دستش را محکم گرفتم و گفتم:«امروز چی یاد گرفتی پهلوون؟» برایم سورهی «والعصر» خواند؛ پوشیهام خیس اشک شد. «مرحبا پسرم. الان روزگار «والعصر» خوندنه، اما از میرزا بخواه «والفجر» بهت یاد بده. به زودی زمانش میرسه.»
*
ابراهیم دست اسماعیل و زهرا را گرفته است. با عجله میروند سمت فرودگاه. من و پدرشان هم پشت سرشان هستیم. ابراهیم بلند میخواند و بچهها تکرار میکنند:«والفجر/ و لیال عشر/ والشفع و الوتر…» همه در انتظار «آقا» هستیم. آقا میآید و تا بهشت زهرا همراهیاش میکنیم. همه نگاهها سمت ایشان است. آقا که میگوید:«من دولت تعیین میکنم…»، زیر لب برایشان «و ان یکاد» میخوانم و معوذتین نثارشان میکنم. بچهها را آغوش میگیرم و میگویم:«حالا با خیال راحت، آقا را امام صدا کنید. «امام خمینی»، رهبر ایران شد.دیگر هیچ اجنبیای حق ندارد نگاه چپ به ملت بیندازد.»
دیدگاهتان را بنویسید