روایتی زنانه از سفر اربعین

«چای بدون زعفران و گلاب»
به قلم مرضیه نفری
توی چای گلاب و زعفران هم ریختم. عطرش مثل همیشه دیوانهام نکرد. همسرم سینی چای را برداشت و سمت پذیرایی رفت. لیوان را نزدیک دهانم بردم. داغ بود حوصله نداشتم صبر کنم تا خنک شود. مزه نداشت. انگار هیچ چیزی برایم عطر و بو نداشت. همسرم چای را روبروی صورتش گرفت. نگاهی به رنگ زیبای چای کرد و گفت:«دستت درد نکنه فاطمه!» تعریف و تشکرش هم کامم را شیرین نکرد. دلم غوغا بود.
کمرم درد میکرد. درد چیزی نیست که اندازه داشته باشد، بینهایت درد میکرد بعضی وقتها درد میپیچید و افقی توی کمرم میزد. انگار ضربه شمشیری به کمرم خورده باشد. دستم را روی گودی کمرم میگذاشتم. کمربند طبی را بسته بودم تا کمرم را نگه دارد، اما درد نامردانه راه پاها را در پیش میگرفت پاهایم تیر میکشید و توی راه رفتنم تاثیر میگذاشت. لنگ میزدم. دردکمر از سی سالگی با من همراه شد. ولکن هم نبود. مادر که باشی، مریضی و درد برایت سخت میشود، نه اینکه نتوانی تحمل کنی، تحمل کردن جز ذات زنانه است. مریضی یعنی یک مانع بزرگ. وقتی یک مادربه سختی قدم بردارد، وقتی یک مادر از دیوار کمک بگیرد، وقتی یک مادر از عصا یاری بطلبد، بچهها ملاحظهاش را میکنند رفتوآمدشان را کم میکنند تا مادر اذیت نشود و این برای یک مادر از درد کمر که افقی دارد نابودش میکند از دردی که به پاها زده و عمودی داردرسش را میکشد هم بدتر است. مادر دلش میخواهد آنقدر توان داشته باشد که برای بچههایش بدود. پابه پای نوه اش بازی کند. اما این درد امانم را بریده بود. کمری که یکبار عمل شده بود قرار بود برای بار دوم به تیغ جراحی سپرده شود. آن هم در سن که به قول خیلیها هنوز جوان بودم و فقط یک نوه دوست داشتنی داشتم.. نزدیک اربعین بود. اربعین در خانواده ما فقط یک مناسبت تقویمی و تعطیلی یک روزه نیست. اربعین برای ما یعنی فعالیت یک ساله! یعنی اینکه در کل سال وقتی با فامیل دور هم جمع میشویم خاطرات مشترکمان را رصد کنیم از موکبها بگوییم. از آدمها، خاطرات مشترک.
وقتی میگوییم ابوسجاد توضیح دیگری نمیخواهد. همه خانهی ابوسجاد را با لوسترهای طلاییو شیک به یاد میآورند وقتی میگوییم ابومختار همه یاد فوتبال بچههاو حیاط ابومختارمی افتند. وقتی میگوییم بلم، همه یاد روزی میافتند که در بلم نشستیم از آب گذشتیم و به خانه مردمانی رفتیم که جنسشان با همه فرق میکرد. حالا این درد امانم را بریده بود امسال نمیتوانستم اربعین بروم. همسرم تمام تلاشش را کرده بود تا کاروان فامیل را راه بیندازد. همه را دعوت کند ترغیب کند تا در این مسیر حرکت کنند. جز من! حالا وضعیتم جوری شده بود که بدون کمربند در خانه هم نمیتوانستم فعالیت کنم. دلتنگی!دلتنگی هم مثل درد است اندازه ندارد. آدم را میکشد. دردی که نتوانی بگویی آدم را آب میکند، حناق میشود در گلویت و خفهات میکند. نمیخواستم زحمت بدهم نمیخواستم کسی را اذیت کنم تصمیم گرفتم امسال اربعین خانه بمانم به دور از همسرم، عروسها و پسرانم. به دور از همه اقوامیکه این روزها قرار بود با کاروان راهی شوند. من قرار بود تنها بمانم. درتنهاییهایم گریه میکردم و از خدا میخواستم که کمکم کند. همسرم اولین جرعه چای را که نوشید، گفت:« تو بیا کربلا نگران نباش. نهایتش من تو رو برمیگردانم. من با تو هستم. ویلچر هم میبریم. » مادرم در این سفر همراهمان بود میتوانستم تصور کنم که دیدن من در ویلچر برای مادرم و بچهها چقدر سخت است. همسرم خودش پیشنهاد داده بود:« بیا نتوانستی من برت میگردونم »حرفهایش دلم را محکم کرد. چقدر خوب است که آدم در زندگیش همراه داشته باشد همراهی که حاضر باشد پا به پای تو حتی به عقب برگردد! دلم قرص شد:«میآم حتی اگر سوار ویلچر باشم »
*
اولین موکب که رسیدیم وقت نماز بود. کمربند را باز کردم به یکی از اقوام سپردم تا بتوانم دستشویی بروم و وضو بگیرم وقتی که برگشتیم آن بنده خدا برای نماز رفته بود. سراغ کمربند را گرفتم گفت بالای پله های سنگی کنار وضوخانه گذاشته است. کنار نقاب آفتابگیرم. رفتم و نگاه کردم. کمربند سر جایش نبود دلم غوغا شد. آشوب شد میخواستم چه کنم؟ من بدون کمربند یک قدم هم نمیتوانستم بردارم.میخواستم بروم بگویم که نیست! کمربند را چرا؟ چرا چی؟ حالا وقت این حرفها نیست. گم شده، تمام. باید با خودم جلسه خصوصی میگذاشتم. هیچ کس مثل خود آدم نمیتواند به خودش کمک کند.
– اگر تو آمدی کس دیگری تو را دعوت کرده بود. تا او نخواهد نمیشود.حالا نترس! دل نگران نباش. برو، امیدت به خدای حسین باشد. فاطمه برو و نترس.
به خودم قول دادم که به هیچکس، به هیچ وجه حرفی از گم شدن کمربند نزنم حتی به کسی که کمربند را گم کرده! میدانستم که گفتن مساوی است با اصرار به برگشت. گفتن همانا و سرزنشها و مراقبت کردنهای بیاندازه دیگران همانا. من نباید آرامش دیگران را به هم میزدم. نباید دیگران به خاطر من ملاحظه خاصی میکردند. کولهام را نگاه کردم فقط یک روسری داشتم که بتواند جایگزین کمربند شود. روسری را دور کمرم بستم و رو به امام گفتم:«حسینجان! من دوست دارم بیام. تو بهم توان بده، کمکم کن »
راه افتادم هیچکس متوجه گم شدن کمربند نشده بود، همسرم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است هر وقت در مسیر کنار هم قرار میگرفتیم میگفت: «فاطمه این کمربند خوب نگهت داشته الحمدالله خوب داری میای. پابهپای همه، اگه هر جا احساس کردی که نمیتونی به من بگو» یک حسی یک بغضی توی گلویم بود. انگار من یک راز داشتم، یک راز بزرگ که هیچکس از آن خبر نداشت. بغض میکردم . برای خودم روضه میخواندم و جلو میرفتم. ویلچر فقط وسیلهای شده بود که ساکها و کولههای خودم و بقیه را حمل کند. خودم هم باورنمیکردم دستم را توی گودی کمرم میگذاشتم من داشتم راه میرفتم بدون کمربند، قدهایم صاف شده بود بدون لنگیدن.معجزهای اتفاق افتاده بود. معجزهای که فقط من میدانستم خدای من و حسینی که سختی ها را هموار میکرد.یاد ایام پس از ظهور میافتم. اربعین یعنی حرکت. یعنی مهربانیها صدها برابر بشوند اینکه آدمها همدل و همزبان بشود اینکه دردها کمرنگ بشود درمان بشود. اینها اتفاقات پس از ظهور است
هیچکس نمیتوانست دردم را بفهمد حالم را درک کند حالم دیگر درد کمر و پا نبود، راز ی به قلبم سنگینی میکرد میخواستم فریاد بزنم به همه بگویم که چه حالی دارم. نمیتوانستم. هیچکس نباید تاموقع برگشت، تا وقتی که در خانهمان آرام بگیریم رازم را بفهمد. قدم به قدم عمودها را طی کردیم نخلستانها را گذشتیم درموکبها آرام گرفتیم خوردیم آشامیدیم در مسیری که رو به بهشت منتهی میشد همه مثل رودهای کوچک جمع میشدند و به دریای حسین میرسیدند و من نگران ازدحام جمعیت در کربلا بودم نگران حال و روز خودم.
– خدایا تا اینجایش را کمک کردی، بقیه اش را هم با من باش. نکند به کسی زحمت بدهم
در این سفر به اندازه کافی دشواری و سختی پیادهروی هست. نکند من باری روی دوش کسی بیندازم؟ که مادرها عادت دارند بار دیگران را بردارند اما دوست ندارند باری بر دوش کسی باشند. همه از حال و هوای سفر امام حسین و کمربند جادویی حرف میزدند. آدرس میپرسیدند که همین مدل را بخرند و. .. من زیر لب فقط از خدا تشکر میکردم. از لطف حسین علیه السلام.
*
بعد از یک هفته نبودن، در آشپرخانه خودم هستم. چای دم کردم. چای کمرنگ ایرانی. چای هم گاهی کار سیاسی میکند. در سفر اربعین چای عراقی میخوردیم تا نشان بدهیم ما و کشور عراق یکی هستیم، واحد هستیم اتحاد داریم. سینی چای را سمت پذیرایی بردم. همسرم داشت قند برمیداشت مثل همیشه دو سه تا قند. دستش را گرفتم و گفتم: «میدونی من کمربندم را تو همان اولین جایی که ایستادیم گم کردم» قند از دستش روی گلهای کرم رنگ فرش افتاد. نگاهم کرد. دستش را سمت کمرم آورد. سعی کرد کمربند را لمس کند. انگشتها را بالا و پایین کرد و پرسید:«یعنی الان کمربند نداری؟» اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم
– نه باور کن!
حرفم تمام نشده بود که دوباره پرسید: « یعنی همه مسیر را بدون کمربند آمدی؟»
سرم را به پایین تکان دادم.مثل یک دانش آموز در حضور معلم.
نفسم را بیرون میدهم سعی میکنم راحتتر نفس بکشم. سبک شدهام چقدر سخت بود که کسی به تو کرامتی داشته باشد و تو نتوانی از آن حرف بزنی. قند را سمت دهانش میبرم
– چاییت یخ کرده برم دوباره بیارم؟
مچ دستم را میگیرد، نمیگذارد بلند شوم
– چرا به من نگفتی؟ چرا نگفتی برات بخرم؟ چرا نگفتی یک فکری بکنم؟
چه باید میگفتم. حرفهایش دلم را محکم کرده بودتا راه بیفتم اما وقتی در اولین مکان کمربندم گم شد فهمیدم داستان جور دیگری رقم خواهد خورد من کمر همت بستم تا در مسیرش قدم بردارم. مسیرکربلا با همه جا متفاوت است. همه چیز شبیه دوران پس از ظهور است. دردها درمان میشود خدا به آدمهای ناتوانی مثل من توان میدهد. خدا روی بنده اش غیرت دارد. نمیگذارد به هیچ کس محتاج باشد. اینها در ذهنم میگذشت و اشکهای شورم روی صورتم سر میخورد. بغض میکنیم گریه میکنیم و چای مینوشیم. چای ساده ایرانی ما، بدون گلاب و زعفران، شبیه چای روضهها شده است. طعمی شبیه چای موکبها دارد. انگار پسربچه دشداشهپوشی چای را جلویمان گرفته و فریاد میزند:« زائر تفضل شای!»
دیدگاهتان را بنویسید