روایتی از ادبیات کهن؛ از شاهنامه فردوسی
امسال جناب فردوسی سفرهاش را پهن کرده بود درست وسط حیاط پر گل و بلبل بانوی فرهنگ! تابستان و زمستان هم، در خانهاش برای اهالی نوشتن، باز بود.
از انتهای پادشاهی جمشید سفره را چید تا رسید به ضحاک ماردوش و تدبیرهای چندگانهی مردم برای مقابله با این پادشاه اژدهاوش!
در این میان بودند کسانی که با حرکت و قیامهای آرامشان، کمتر از کاوه نبودند؛ مثلا سرآشپزهای کاخ ضحاک که در خفا، جانهای بسیاری را نجات دادند یا فرانک مادر فریدون که بسیار دوید و هجرت کرد تا بتواند پسرش را برای قیام زنده نگه دارد.
متن هایی که میخوانید روایت کسانی است که در کلاس متون کهن حضور داشتند و سر سفرهی شاهنامه نشستند و از دریچهی فکرهای فردوسی به الان خودشان نقب زدند تا رابطهشان را با آنچه فردوسی گفته بسنجند.
دعوتید به خواندن این روایتها.
«آشپزی یا…»
سر درد امانم را بریده است.
اما گوشت آب شده و لپه های خیس خورده این چیزها حالی شان نمی شود. باید خودم را بکشانم پای گاز و از ابتری درشان بیاورم.
همین طور که روی تخت دراز کشیده ام و پتو را تا زیر بغل بالا داده ام، دارم به نسبت آشپزی خودم با کار ارمایل و گرمایل فکر می کنم.
غذا پختن من بجز، از قوه به فعل در آوردن نخود و لپه و سیر کردن شکم اهل خانه فایده ی دیگری هم دارد؟
برای سیر کردن شکم می شود از اسنپ فود هم کمک گرفت و وقت شریف را صرف کار مهم تری کرد. مثلا کتاب خواند،یا اصلا کتاب نوشت.
از بچگی توی گوش مان خوانده اند:« درس بخوان تا در آینده فرد تاثیر گذاری در اجتماع باشی»
و منظورشان هم از تاثیرگذار فقط مدیر و دکتر وزیر و وکیل بوده است.
وگرنه آشپز را چه به تاثیر گذاری!
الان را نبینید سرآشپز بودن خیلی شغل باکلاسی است. زمان ما هم خانواده بشور و بساب بود و تهدیدی برای مجازات درس نخواندن.
نمی دانم زمان فردوسی نقش اجتماعی آشپز چه طور بوده است.
اما خوب یا بد دو نفر تصمیم می گیرند برای انجام یک کار مهم بروند و آشپز شوند.
آن هم کجا؟دربار ضحاک ماردوش!
تازه نقشه داشتند سرش را هم شیره بمالند و به جای مغز آدم مغز گوسفند به خورد مارهایش بدهند.
و احتمالا به این دل خوش کرده بودند که مارها زبان ندارند که بگویند سرآشپز چرا مزه ی این با دیروزی و پریروزی فرق می کند؟
فوقش عصبانی می شدند و مغز ضحاک را یک لقمه ی چرب و نرم می کردند.
هرچه بود، بخت هم با ضحاک یار بود هم با دو آشپز که مارها غذای جدید را پذیرفتند و ادا و اطواری در نیاوردند.
نه تنها غذا شور یا بی نمک نشد. دو آشپز چنان با مهارت ادویه و طعم دهنده زده بودند که مارها نتوانستند، طعم مغز گوسفند را از آدم تشخیص دهند.
ارمایل و گرمایل
هر روز یکی از دو جوانی را که برای قربانی می آوردند، می کشتند و دومی را از در پشتی دو در می کردند و توی کوه و بیابان می فرستادند و هر شب خدا را شکر می کردند که آن روز یک نفر را نجات دادهاند.
همین یک نفر های روزانه کم کم جمع می شوند و لشکری تشکیل می دهند که بازوی دست قیام فریدون شوند.
نمی دانم آن دو آشپز اینجایش را هم می دیدند و از اول در پی ایفای یک نقش مهم سیاسی بودند یا فقط به یک کار اخلاقی فکر می کردند.
مثل آشپزی کردن من که یک کار صرفا اخلاقی است، گاهی هم عاشقانه.
اما هرچه می گردم سیاستی لابه لای گوشت و حبوبات پیدا نمی کنم. دستور غذاها دقیقا همان دستوری است که همه ی زن های ایران استفاده می کنند. فوقش یک ادویه کم و زیاد شود یا جای سرخ کردن با کبابی و بخار پز و آبپز عوض شود. که من این کار راهم نمی کنم چون همان اولی را بیشتر می پسندم.
یک ماه پیش رفتم جشنواره ی فیلم فجر و قلب رقه را دیدم، انجا هم آشپز مشغول ایفای یک نقش مهم سیاسی بود.
اما کارش کمی با دو آشپز شاهنامه متفاوت بود. او ماموریت داشت سمی توی غذا بریزد که همه مریض شوند و از این طریق بتوانند یک زندانی مهم سیاسی را پیدا کنند و نجاتش بدهند. فکر کن یکی را مریض کنی که نجاتش بدهی، مثل افعال معکوس برره می ماند. اما در فیلم این تصمیم ظاهرا مسخره نتیجه داد.
کار سخت تر شد برای اینکه با آشپزی نقش سیاسی ایفا کنم باید چیزی را اضافه کنم یا کم کنم یا جایگزین کنم؟
شاید هم هیچ کدام از اینها.
باید طرز فکرم را عوض کنم
و به آن روزی فکر کنم که منجی ما می آید. شاید اهل خانه ی ما هم جزو یاران منجی شوند و امر اخلاقی من تبدیل به نقش سیاسی شود و من مفتخر شوم به آشپز جزئی از لشکر بودن!
به قلم فاطمه عباسی
دیدگاهتان را بنویسید