دومین روایت برگزیده جشن بانوی فرهنگ
18 اسفند 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ

به قلم مائده علیزاده
به قول ما اصفانیا هر چیزی داریدن میخواد. نمیشِد وخیزی علم یه چیزی رو ورداری و به امون خودش ولش کُنی آ بگی هر چی میخواد بشه. نه دادا اینجوری کسی راه به جایی نمیبِرد.غرض از این صُحبتا این خانم عرفانی ما خُب بلدن بانوی فرهنگا بدارند آ اِز اونجایی که دلی چندتا اصفانی هم بردن بببین چِقد کارشون درست و درمون بودس. یعنی برا تک تک بِچا بیا و ببین چیطوری مادری میکُنند که آدِم حَظ میکُنِد. فِکر نکُن لیلی به لالا بچا میذارندا. نه به وقتش لنگه کفش هم چنان حوالد میکُند که الکی ول نچرخی و هوله نری. یادمه تو یکی اِز این تولدا وختی دیدم چی چی اِز بِچا عقب اُفتادم گِز کردم یه گوشه آ بغض همچین ناقلوسیما فشار میداد، که دیگه داشتم خفه میشدم. گفتم خُبس وخیزم برم پیشی خانوم عرفانی آ سفره دلمو وا کُنم تا یُخده دلم آروم بگیره آ خانوم عرفانی در حقم مادری کُند آ بگه چیکار کنم. هر چی دو ور و نیگا کردم دیدم تو این هاگیر واگیری تولد کوجا این بنده خدا رو گیر بیارم و سری صُحبتا باهاش واز بُکنم. خلاصه وخزادم آ همون دَم و دُولا تالار سوره خانم عرفانی آ دیدم و باهم نیشستیم به حرف زِدن. دلم سُبُک شد آ پاشنه کفشمو ورکشیدمو دوباره شروع کردم. بانو فرهنگ برامون کلی کلاسا جورواجور گذاشته بود. همین کلاسا میون جونم رسید. آ براتون نگم چه کلاسایی. استادای کاربلد که یکی از یکی شوند دوست بِداری تر بودن. کلا ما بِچا بانو با همین کلاسا تومنی دو زار اومد رو نوشتامون آ یاد گرفتیم چیطوری خُب بُخونیم آ خب بِنویسیم. اصی شوما به همین آرم بانو فرهنگ نیگا کن اون رنگی فیروزه ای دلِدو میبیره تا کاشیهای مسجدی امام و شیخ لطف الله. حال و هوا بین بِچا بانو هم مِصی خودی گزی آردی اصفان شیرینو پر مغزه. دلشونم هم مِصی آبی سابق زاینده رود صاف و زلاله. الانم ما بچا بانوی فرهنگ چنان تعصب رو بانوی فرهنگ داریم که اِگه یکی چپ نیگا کُند آدِر و وادِرش میُکنیم آ یه گوشتی لخمم براش نمیذاریم.ایشالا چشمی بد اِز بانوی فرهنگ دور باشه وا جَلد جَلد کتابا بِچا رونمایی بشه. ایشالا همه مون برای تولد صد و بیست سالگیش بیاییم.
دیدگاهتان را بنویسید