ده شمع سوگواری
گوشواره
دخترک بستنی به دست به خانه میرفت. در کوچه کسی نبود.
-اگر گوشوارههات رو ندی، خودم از گوشهات میکَنم.
-تو شمری؟
مرد سرش را پایین انداخت و رفت.
مصطفی خدامی
(مجموعه داستانهای کوتاه کوتاه، دومین سوگواره عاشورایی ده)
بازار شام
به زرگر شامی گفت: ” فروشیه: خلخال بچگانه، زیبندهی دختران سه ساله.”
محمدرضا زروندی
(مجموعه داستانهای کوتاه کوتاه، دومین سوگواره عاشورایی ده)
انگشتر
خورشید تازه در انتهای دشت فرو رفته بود و تاریکی از سوی دیگر بالا میآمد. مرد از جنگی نابرابر خسته بود، اما نمیخواست ثواب نماز اول وقت را از دست بدهد. هنوز قامت نبسته بود که یادش آمد نماز با انگشتر ثواب بیشتری دارد.
باید انگشتر را میشست؛ انگشتری که آغشته به خاک کربلا و خون حسین بود…
مطهره مظهری
(مجموعه داستانهای کوتاه کوتاه، دومین سوگواره عاشورایی ده)
من، نه
حسین درست میگفت. تنها هم بود، مظلوم هم بود، پس چرا نتوانستم به او بپیوندم و یاریاش کنم؟
خودش گفت لقمهی حرام خوردهایم که نمیتوانیم بپذیریم. اما واقعا آیا آنچه من از بیتالمال برداشتم، مقابل دزدیهای استانداران چیز قابلی بود؟! حالا چه فرقی میکند؟ من که کارم از کار گذشته. دیگر کم و زیاد فرقی نمیکند. بروم بلکه چیزی از خیمهها نصیبم شود.
حیدر جهان کهن
(مجموعه داستانهای کوتاه کوتاه، دومین سوگواره عاشورایی ده)
عذر تقصیر
وقتی دویدید، چنگ انداختم به چادرتان. جیغ کشیدید و در پوست پایتان فرو رفتم.
رویم سیاه بانو؛ نفرین به من اگر یار اشقیا باشم. آفریده شده بودم که ببوسمتان.
مولود توکلی
(مجموعه داستانهای کوتاه کوتاه، دومین سوگواره عاشورایی ده)
نماز شمشیرها
میدانم که تا به حال، هزاران بار، خواسته و ناخواسته، آشکارا و زیر لب، همپای شمر و یزید و سنان، نفرینمان کردهاید…میدانم…اما به یقین میگویم، شما آدمیان، هیچ کدامتان تا ابدالدهر، حال ما را درک نخواهید کرد؛ وقتی که در انتهای آن روز نحس، پشت سر ملائک، ضجهزنان، بر پیکرهایی نماز میخواندیم که خودمان قطعهقطعهشان کرده بودیم.
زهرا رحمانی
(مجموعه داستانکهای عاشورایی ده)
نینوا
آفتاب داغ ظهر عاشورا، مستقیم روی بدن شهدا میتابید. شهدایی که از صبح با زبان تشنه توی نخلستان در محاصره لشگر دشمن جنگیده بودند. آخرین مجروح با تمام توان از زمین بلند شد، سرنیزهاش را بالا گرفت، فریاد زد: “لبیک یا حسین…”
تیری بر گلویش نشست. بیجان کنار دیگر شهدا افتاد. سکوت که برقرار شد، به دستور فرماندهی بعثی، تانکها به سوی بدن شهدا به راه افتادند.
محمدحسن ابوحمزه
(مجموعه داستانکهای عاشورایی ده)
نذر
دخل را باز کرد. از میان برادهها، یک ماژیک قرمز برداشت و روی یک برگهی آچهار، با خط درشت نوشت:
“تا دو ماه از فروش نعل آهنی معذوریم. لطفا سوال نفرمایید.” آهنگری ثقفی
آزاده رباطجزی
(مجموعه داستانکهای عاشورایی ده)
به امامت عمر سعد
گفته بود کشتههایشان را خاک بتکانند و به صف کنار هم بگذارند، میخواست نمازشان را بخواند. تکبیر که گفت، صدای فریاد کودکانِ آتش به دامن، از آن سوی صحرا شنیده شد، اشاره کرد که “ساکتشان کنید!”
مریم کمالینژاد
(مجموعه داستانکهای عاشورایی ده)
آشنا
هنوز جای سیلی سرخ بود. نگاه دخترک به انگشتری که در دست مرد بود، افتاد. انگشتر برایش آشنا بود…
حلیمه احمدی
(مجموعه داستانکهای عاشورایی ده)
برایمان بگویید با نور کدامیک، شام غریبانتان، غریبانهتر شد؟
دیدگاهتان را بنویسید