دانشجویی کردنهای مادرانه
دانشجویی کردنهای مادرانه
به قلم محدثهسادات ذریهزهرا به مناسبت روز دانشجو
یک:
ساعاتِ اولی بود که روی صندلیهای سفت و سخت دانشکدهمان در مقطع ارشد نشسته بودم. استادی به کلاسمان آمد که از سختگیری و بداخلاقی شهره آفاق بود. گره ابروان جناب استاد آنقدر کور شده بود که هیچ موقع انتظار نمیرفت این استاد بخواهد امتحانِ راحتی بگیرد یا نمرههای بذل و غیبتی را اغماض کند.
تا وارد کلاس شد، سریع به سمت میزش رفت و کیفش را درآورد و روی صندلی انداخت. ماژیکی برداشت و خیلی جدی روی تخته عنوان درس و زیر آن اسمش را نوشت. بعد برگشت و گفت: ((شما تازه وارد مقطع ارشد شدید. همین جا باید صبر کنید! اگر ازدواج نکردهاید که ازدواج نمی کنید تا این دوسال بگذرد. اگر ازدواج کردید و نامزد هستید و سر خانه و زندگیتان نرفتید که عروسی بی عروسی تا این دو سال بگذرد.
اگر عروسی کردهاید و بچه ندارید، بچه بی بچه تا این دوسال بگذرد. اگر یک بچه دارید که بچه دوم بی بچه دوم تا این دوسال بگذرد و همین منوال تا آخر ….))
دو:
ساعت ۵ صبح است و من از دیشب تا به الان به اندازهی گرم شدن پلکهایم برای خواب چرت نزدهام و تا الان داشتم برای امتحان پایان ترم استادِ سختگیرِ شهره آفاق میخواندم. البته فقط برای امتحان نمیخواندم. پسرکم تب داشت و برای پاشویه کردن و درجه تب گذاشتن و شربت تب بر دادن پرستار میخواست. ما دانشجویان هرچهقدر هم حرف گوش کن باشیم تا این دو سال بگذرد؛ اما دندان بچه که حرف گوش نمیکند تا این دو سال بگذرد و بعد دربیاید. ای دندان زبان نفهم! صبر میکردی و دو سال دیگر که درس مادرش تمام شده بود جوانه میزدی دیگر!!!
ساعت ۵ صبح است و من یک مادرِ دانشجوی پرستارم که ظرفهای داخل سینک و لباسهای داخل سبد دادشان بلند شده و مرا برای شسته شدن فرامیخوانند و من یک مادر دانشجوی پرستار خانه دارم.
ساعت ۵ صبح است و من در مبارزه تَن به تَن با خوابی که دست از سرم بر نمیدارد استکان استکان قهوه میخورم و درس میخوانم و تب بچه چک میکنم و ظرف میشویم و خانه تمیز میکنم تا این خواب عمیقی که منتظر نفوذ به چشم و گرم کردن پلک و از کار انداختن مغز است را در جای خود بنشانم. خواب است دیگر، آن هم زبان نفهم است. نمیفهمد دو سال باید صبر کند تا من درسم تمام شود و بعد به سراغم بیاید.
سه:
دوسال درس من گذشت.
پسرم دو سال بزرگتر شد.
خودم دو سال پیرتر.
دندانهای او یک به یک درآمدند.
موهای سفید من هم همینطور.
هر دو سفید بودند و هر دو نفهمیدند که من باید دو سال صبر کنم.
چهار:
امروز به مصاحبه دکترا دعوت شدم.
با رتبه خوب.
رزومهی خوب.
اما!
مشکل مادر بودنم بود که اساتید را مثل استادِ سختگیرِ شهره آفاق نگران میکرد و امتیاز منفی بزرگی برایم به حساب میآمد. آنها تنها دو سال صبر را کافی نمیدانستند، آنها یک عمر صبر را از من میخواستند تا درس بخوانم؛ دکتر شوم؛ استاد دانشگاهشان شوم و به دانشجویانم توصیه کنم من از شما انسانِ دانشجو نمیخواهم! شما همگی ربات بله قربانگوی تمام وقتی هستید که باید تنها درس بخوانید و صبر کنید!!!
پنج:
امروز شانزدهم آذر سال هزار و چهارصد و سه، روز دانشجوست.
و دوهفتهی دیگر روز مادر.
امروز همه از دانشجو بودنت بَه بَه میکنند و دو هفته دیگر از مادر بودنت چَه چَه.
امروز اگر بگویی من یک مادر دانشجویم ابرو گره میزنند و میگویند: ((دانشجو را چه به مادری!!!)) و دو هفته دیگر بگویی روی دست میزنند و میگویند: ((واه! مادر را چه به دانشجویی!!!)) و تو که یک مادر دانشجویی برایشان میشوی محل اجتماع نقیضین.
کاش تقویمی بود که این دو هفته را روز تجلیل از مادران دانشجو اعلام میکرد. یک مادرِ دانشجو با هزار و یک کاری که در روز بر سرش تلنبار میشود، درک و همدلی میخواهد.
پس آقای استادِ سخت گیرِ شهره آفاق؛ اطرافیان و دوستان؛ یک مادرِ دانشجوی خانه دارِ پرستارِ آشپزِ معلم، به خودیِ خود در فشار مضاعف نقشهایش در این زندگی غرق شده است؛ اگر اجازه دهید؛ او نه تنها خودش و نقشهای مضاعفش را از غرق شدن نجات میدهد که گلیم درسش را هم از آب بیرون میکشد. پس لطفا نگاه تحقیرآمیزتان را مثل پُتک بر سر این غریق نکوبید!!!
او را با دستِ مهرتان کمک کنید تا زودتر با فشار نقشها و اجتماع نقیضها کنار بیاید.
***روز دانشجو مبارک***
دیدگاهتان را بنویسید