داستان کوچک «سوغات»
16 مرداد 1401
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
«سوغات»
زن، روسری کهنه را به گوشهای پرتاب کرد و ابرو در هم کشید.
مرد خون روی گوشوارهها را خراشید و گفت: دلخور نشو جان دلم! اینها هم هست…
(اثر معصومه مرادیان)
دیدگاهتان را بنویسید