داستان کوتاه «به صرف یک فنجان لاته در کافه رستوران رافائل»
داستان کوتاه
نام اثر: به صرف یک فنجان لاته در کافه رستوران رافائل
نویسنده: طاهره ساکی
موضوع داستان :فلسطین/آزادی قدس شریف
شروع داستان:
هرچه توان دارم در پاهایم جمع کرده ام.
با سرعت باد روی زمین و هوا در حال دویدن هستم.
سه قلاده سگ سیاه دنبالم کرده اند.
برای دریدن گوشت تنم له له می زنند.
به درخت تنومندی پناه می برم.
با تقلا از تنه اش بالا میکشم.به شاخه ی مقاومی میرسم.رویش مینشینم.کف دست هایم زخمی شده.از سر انگشتانم خون می چکد.
چشم ریز میکنم و اطراف را دید میزنم، بلکه کسی را در این حوالی ببینم ..فریاد میزنم: کمک..کمک
چند سرباز اسرائیلی در حالی که قهقهه می زنند، پیش می آیند.سگ ها برایشان دم تکان می دهند.
از خواب میپرم..
لب هایم مثل دو تکه چوب خشک، ترک خورده بودند.زبانم به سقف دهانم چسبیده و تنم در تب شعله می کشید.داشتم کابوس می دیدم.
با صدای جیر جیر لولای زنگ خورده در، پزشک آسایشگاه وارد اتاق شد.روپوشی پر از لکه های ریز و درشت به تن داشت.لکه های روپوشش را وقتی دیدم که در حال بررسی سِرمی بود که از دقایقی پیش در رگ هایم میریخت. خیک گنده اش تنها دو سانتی متر با بینی ام فاصله داشت و دکمه های روپوشش در آستانه ی پرتاب شدن در چشمم بودند.
انگار سگ های کابوسم دنبالش کرده بودند..نفس نفس می زد.بوی ادکلن تندش که با عرق ممزوج شده بود داشت خفه ام می کرد.حتما با شیشه ادکلن دوش گرفته بود. شاید خودش هم میدانست همه ی جانش بوی گند می دهد.
گیره ی غلتکی سرم را که رها کرد، مچ دست راستم را گرفت و به سرعت نبضم را کنترل کرد.بعد هم با فشار، انگشتش را زیر گودی چشمم فرو کرد و کشید تا شدت زردی صُلبیه ام را بررسی کند.
اندکی با تخت فاصله گرفت.چشم هایم نیمه باز بود و سَکَناتش را زیر نظر داشتم.
یک سرنگ از قفسه ی داروها برداشت و با یک حرکت،تّق.. درب شیشه ایه آمپولی را شکست و محتویاتش را به داخل سرنگ کشید. بلافاصله آن را در سرم تخلیه کرد. رنگ آب مقطر به سبز فسفری تغییر کرد.
سرآخر هم با فندک نقره اش سیگار مارلبرو اش را روشن کرد تا به بهانه اسموک اتاق را ترک کند.
من که جان سخت تر از آن حرف ها بودم، اما بدحالی ام، مأموران زندان نیتسان را بسیار ترسانده بود.
اسرائیلی ها بعد از شهادت جمیل التمیمی، آن پیرمرد ۶۳ ساله مظلوم، دوست نداشتند دوباره بر سر زبان ها و اخبار سازمان های به ظاهر بشر دوستانه بیفتند.
هرچند که اخبار شهادت جمیل را هم جعل کردند و شهادتش را به پای روزه داری نوشتند. اما حقیقت غیر از این بود.
ماه رمضان و روزه داری ما بهانه ای شده بود برای آنها که اعتصاب غذای زندانیان را لاپوشانی کنند.
در بند ما تقریبا همه در اعتصاب بودیم. برای افطار به جرعه ای آب و قدری نمک اکتفا میکردیم.. روز به روز بدن هایمان لاغر و تکیده تر می شد و هیچ کس عین خیالش نبود.
شاید اگر من هم بیهوش نمیشدم هرگز روی آن تخت که بیشتر به تخته ی مردشورخانه می ماند تا تخت درمانگاه، نمی خواباندنم.
اتاق که خلوت شد، کم کم پلک هایم سنگین شد و افتادم در مازِ پیچدرپیچ ذهن آشفته ام.
جایی درست وسط صحنه ی انفجار رستوران توقف کردم.جسم بی جان و غرق به خون نائل کنار پایم افتاده بود، هنوز دوربین اش دور گردنش بود. با خودم فکر میکردم آخرین تصویری که توی ویزور دوربینش دیده چه بوده؟.. یا حتی آخرین تصویری که ثبت کرده؟..
چند روزی می شد که در پوشش عکاس اطراف کافه رستوران رافائل پرسه می زدیم و رفت و آمد آن خاخام مقدس نمای زن باره و همراهانش را زیر نظر داشتیم.جای دنجی پاتوق کرده بودند.
آمارشان را از مدتی قبل داشتیم و برای روز عملیات همه چیز را مو به مو برنامه ریزی کرده بودیم.
اما از آنجایی که مأموران رژیم صهیونیستی سایه به سایه، تک تک مردم را زیر نظر دارند و همه جای شهر دوربین های جاسوسی کاشته اند، حتما ردمان را زده بودند.
من بعد از اینکه وارد رستوران شدم و یک فنجان لاته سفارش دادم، خیلی حرفه ای و بدون هیچ جلب توجهی باکس بمب را زیر میز چسباندم و لاته را داغ داغ سرکشیدم و به سرعت بیرون زدم ..بعد هم پا تند کردم به سمت دیوار خرابه ی نزدیک رستوران. جایی که نائل منتظر من، در محل قرارمان بود.
چشمم به شعار روی دیوار بود که مبارزی با اسپری قرمز بر سینه اش نوشته بود ” ضاع خارج أرضنا ” .. عرق از سر و رویم راه گرفته بود.برای یک لحظه پلک هایم را روی هم گذاشتم تصویر لِئا پیش چشم هایم نقش بست،چشم هایم را گشودم ،زیر لب گفتم “الله اکبر” و چاشنی را فشار دادم.
به محض انفجار مثل مور و ملخ ریختند و منطقه را محاصره کردند.رگبار گوله بود که میتوفید و از هر جهت رد می شد.دود و آتش همه جا را گرفته بود، نائل ناامید شده بود و دائم میگفت که کارمان تمام است.
کنج همان خرابه کمین کرده بودیم بلکه از شلوغی استفاده کنیم و از مهلکه جان سالم به در ببریم.اما همین که نائل آمد از گوشه ی دیوار سرک بکشد، دیوار را بر سرمان خراب کردند.
سرباز اسرائیلی با یک تیر درست وسط دو ابروی نائل را نشانه گرفت و او را شهید کرد. من هم کمی آن طرف تر منتظر شلیک بعدی و تمام شدن عمرم بودم که یکی فریاد زد: نزن ، او را زنده می خواهیم.
باید اعتراف کنم که آن لحظات سخت ترین دقایق عمرم بود.بین مرگ و اسارت در دستان اسرائیلی ها ، مرگ ترجیح من بود. اما فایده ای نداشت. آنها با زنده ام کارها داشتند.
بعد از یک هفته بازداشت و شکنجه های سخت در بازداشتگاه دامون، مرا به زندان نیتسان منتقل کردند.
جایی که شبیه هر طویله ای بود بجز زندان.
نمیدانم آن عوضی چه دارویی در سرمم ریخته بود. فقط میدانم یک آن دچار گُر گرفتگی و نفس تنگی شدید شدم. انگار صدها دست اسرائیلی راه نفسم را سد کرده بودند. ذره ای هوا به ریه ام نمی رسید.
شاید آنها سوگندنامه پزشکی نمی خوانند!..
به همین راحتی می خواست کارم را بسازد و خلاص.
انقدر دست و پا زدم که از تخت افتادم و درجا بیهوش شدم.
لحظه ای که به هوش آمدم دوباره روی تخت بودم، اما نه همان تخت.مرا به یک بیمارستان مجهز منتقل کرده و یک تیم پزشکی دور تا دورم حلقه زده بودند.
انگار از خوابی چند روزه بیدار شده باشم، چشم هایم به نور عادت نداشت و مرتب پلک میزدم.
به زحمت به چهره های تک تکشان نگاه میکردم، همه ی آنها مشغول صحبت با یکدیگر بودند بجز یک نفر که مات و مبهوت به من چشم دوخته بود.
خدای من!..هنوز هم باورم نمی شود.اما خودش بود.لِئا بود. “لئا پرشت” دختری که برای اولین بار از عشقش دلم لرزید.
در دانشگاه درمانی هداسا هم دوره بودیم. لئا یهودی و اسرائیلی تبار بود. دختری نجیب و محجوب. تا پیش از اینکه خودش بگوید که یهودی است، من یقین داشتم که مسلمان است. از ترس نگاه سنگین هم کلاسی ها همیشه خارج از محوطه دانشگاه یکدیگر را ملاقات می کردیم. هنوز چیزی از عمر رابطه مان نگذشته بود که من برایش یک گردنبند خریدم و به عنوان اولین هدیه تقدیمش کردم. زنجیر و پلاکی به شکل پرنده ای که برگی از درخت زیتون به منقار داشت.ظریف و زیبا مثل خودش. انگار فقط برای او ساخته شده بود. هنوز گردنش بود.
وقتی نگاهمان در هم گره خورد، ضربان قلبم ناخواسته شدت گرفت.از چشم هایش نور حیات به جسم نیمه جانم می تابید.
از تغییر حالتم نگران شد، انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت، یعنی سکوت کن.
آن روز لئا خیلی اتفاقی جزء دانشجویان منتخب به عنوان رزیدنت، همراه پزشک شیفت برای دیدن بیماران آن بخش از بیمارستان در تیم پزشکی حاضر شده بود.
یک لحظه خودم را با روپوش سفید کنارشان تجسم کردم.تصمیم گرفته بودیم هردو باهم در آزمون تخصص قلب و عروق شرکت کنیم.
پزشک شیفت از روی پرونده شرایطم را برای رزیدنت ها توضیح داد. علائم و وضعیتم هنگام ورود به بیمارستان و داروهایی که تا آن لحظه برایم تجویز شده بود. بعد هم اتاق را ترک کردند.
از رفتن لئا ناراحت شدم. نباید مرا در آن شرایط رها می کرد.حالا که دیده بودمش عطشم بیشتر شده بود.
نگهبان جلوی در به محض خارج شدن آنها در اتاق را بست. داشتم با خودم میگفتم یعنی می شود یکبار دیگر لئا را ملاقات کنم که در باز شد و او به سرعت به طرفم آمد..به بهانه ی جا گذاشتن دفترچه ی یادداشتش برگشته بود.
دستم را توی دستان گرمش گرفت.گفت که همه چیز را می داند و اینکه اصلا نگران نباشم.گفت تا وقتی توی این بیمارستان هستی خیلی زود ترتیب فرارت را خواهم داد.
وقتی دستم را رها کرد یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد و دوباره شروع به تپیدن کرد.
لئا رفت اما عطرش در اتاق پیچیده بود و امید آمدنش مرا زنده نگه می داشت.
به لئا ایمان داشتم، چون مصمم بود.درست مثل روزی که برای گفتن شهادتین همراهم به مسجد آمده بود.
به این فکر میکردم که بعد از گذر این روزهای سیاه ، دوست دارم مراسم عقدمان را در بیت المقدس برگزار کنیم.
دلم یک تسبیح می خواست.شروع کردم به ذکر گفتن، که اثر مسکن ها مرا به خوابی عمیق فروبرد.خوابی که در آن فلسطین آزاد شده و برای نماز عید فطر در بیت المقدس صف بسته بودیم. اما بعد از سلام نماز، چشمم به لئا می افتاد که با لباس عروسی گلگون از خون تنش، کنارم روی زمین افتاده است.
هنوز حس شیرین گرمای دستانش از آخرین ملاقات در خاطرم هست اما خبر تلخ شهادتش را هرگز باور نکرده ام.
بعد از گذشت یک سال نیروهای حماس، من و چهارصد و چهل و شش اسیر دیگر از زندانیان فلسطینی را با یک افسر اسرائیلی مبادله کردند.
بعد از آزادی خبر شهادتش را از بچه های دانشگاه شنیدم. او همه ی تلاشش را برای نجات من کرده بود. اما خواب من زودتر تعبیر شده بود.
زن و بچه و پیر و جوان برایشان فرقی ندارد.
اسرائیلی ها حتی به همنوع خودشان رحم نمی کنند.
خاک فلسطین سال هاست بوی خون می دهد.
بوی خون هزاران مظلوم، بوی خون هزاران بی گناه.
ما از جهاد خسته نخواهیم شد.ما به مبارزه ادامه خواهیم داد،تا روز آزادی قدس، که بسیار نزدیک است.
نقد داستان: به صرف یک فنجان لاته در کافه رستوران رافائل
به قلم مرضیه نفری
خانم ساکی عزیز چقدر خوب که مینویسید و دغدغههایی گرانبها دارید. از خواندن داستانتان لذت بردم. داستانی که نام خوبش مشتاقترم میکرد که زودتر بخوانمش. اطلاعات خوبی را در مورد منطقه، حوادث مستند جمع آوری کرده اید و در داستان به کارشان برده اید. ما با یک داستان رئال طرف هستیم که قرار است از زبان یک مبارز روایت شود. مبارزی که پزشکی خوانده و حالا درگیر فعالیت های سیاسی شده است. ما با یک داستان شخصیت محور طرف هستیم. انتظار داریم تا پایان داستان شناخت بیشتری از شخصیت اول، لئا و نائل به دست بیاوریم اما نویسنده جلوتر نمیرود. به شخصیت ها نزدیک نمیشود. اطلاعات ما تا پایان داستان تغییری نمیکند و نمیتوانیم شخصیت ها را ببینم. حیف است در داستان اطلاعات ما، ژورنالیستی باشد و شخصیتها جان نگیرند. دارم از شخصیتپردازی و پرداخت داستانی صحبت میکنم. به نظر میرسد در بازنویسی کار، به این دو مبحث نگاه جدیتری داشته باشی.
به نظرم زاویه دید خوب و به جا انتخاب شده است و به نویسنده کمک میکند تا داستانش را خیلی راحت و روان روایت کند. اتفاقی که افتاده و نبض داستان را کند کرده است. شروع داستان است. داستان دیر شروع میشود. یک صفحه اول داستان و حتی صفحه بعد به توصیفات زیاد همراه است. نحوه شروع داستان، درختی که شخصیت از آن بالا رفته و فرار کرده است و سگ هایی که همان ابتدا در داستان هستند اما همان جا رها میشوند و دیگر نمیبینیمشان. همه اینها به ما یک چیز میگوید مکان در داستان اصالت نمییاید. ما اسم شهر، زندان را میشنویم اما نزدیکش نمیشویم. به طوریکه در پایان داستان به خاطر عدم قرابتی که با مکان داریم اسم زندان را فراموش میکنیم. در مورد زندان تحقیق کن و نام آن زندان را در کابوسها، فکرها بیاور. نزدیکتر شو و دوربینت را جلوتر ببر تا مخاطب را به دل داستان بکشانی.
لئا دیر وارد داستان میشود. تا نیمهی داستان هیچ حرفی از لئا، عشق، پیوند وجود ندارد. ناگهان لئا میآید. این رابطه اینقدر عمیق و جدی بوده که لئا شهادتین گفته بوده است. لئا باید از اول داستان پررنگ باشد. پیرنگ کار باید جواب سوالهای مخاطب را بدهد. لنا کجا بوده است؟ چرا از شخصیت دور بوده و همراهش نبوده است. چرا حاضر است برای این شخصیت فداکاری کند؟ چگونه و طی چه فرایندی به شهادت رسیده است؟ به نظر میرسد پاسخ به این سوالات میتواند راهگشا باشد و به پیرنگ جان ببخشد.
شخصیت پردازی و توجه زیاد اسیر به جزئیات سرم و آمپول، نشان از زنانگی دارد. لحن داستان هم در ابتدا خیلی زنانه است اما از نیمه به بعد مردانه میشود. لحن باید یکدست و یک پارچه باشد. خیالها، کابوسها و رویاها در ساختن شخصیت مهم هستند. با کمک آنها میتوانیم شخصیت سازی کنیم. همه اینها هم باید در راستای پیرنگ و شخصیت باشند.
انتخاب کلمات داستانی: بعضی از کلماتی که در داستان به کار رفته اند، داستانی نیستند و این باعث میشود خواننده همراه داستان نشود. علاوه بر اینکه تصویرسازی های داستانی را مختل میکند.
مثلا به این جملهها دقت کنید:«در بند ما تقریبا همه در اعتصاب بودیم. برای افطار به جرعه ای آب و قدری نمک اکتفا میکردیم.. روز به روز بدن هایمان لاغر و تکیده تر میشد و هیچ کس عین خیالش نبود.»
انتخاب مکان کافه، نحوه عملیات جالب و باورپذیر است. فقط سوالهای پاسخ نداده ای وجود دارد. چرا شخصیت فرار نکرد؟ چرا زمان را از دست داد تا اسیر شود؟ اسرائیلی ها چگونه او را اسیر کردند؟ اگر اطلاعات دقیق داشتند چرا در همان کافه دستگیرش نکردند؟ حفره های خالی داستان باید پر شود.
داستان نیاز به تصویرسازی دارد. بیان جزئیات با نشان دادن های حرفه ای. به این جملات دقت کنید: “من بعد از اینکه وارد رستوران شدم و یک فنجان لاته سفارش دادم، خیلی حرفه ای و بدون هیچ جلب توجهی باکس بمب را زیر میز چسباندم” چرا باید اول شخص خودش توضیح دهد که خیلی حرفه ای بمب را چسبانده است؟ حرفه ای از نظر یک مبارز به من خواننده چه تفاوتی دارد؟ نویسنده باید این لحظات ناب را از دست نمیداد. تصاویر را به ما نشان میداد و ما را شریک داستان خود میکرد. خواننده که از خواندن و دیدن تصاویر کیف میکرد خودش داد میزد و میگفت:«وای چه حرفهای !»
ریموند آبستفلد در کتاب صحنه پردازی در رمان مینویسد: « همه میدانند که سوار شدن بر قطار هوایی چه هیجانی دارد و به همین دلیل بلیت میخرند و این وظیفه نویسنده است که با خوب راندن آن خاطره ای خوش برای خواننده فراهم کند. یکی از فن های مهم برای پرهیجانتر کردن این سواری، استفاده از پایانهای تعلیقدار و به خصوص تعلیق از نوع “آویزان از پرتگاه” است» پایان داستان شعاری شده است. نویسنده حوصله نداشته پایان تصویری ارائه دهد. گزارش میدهد و مثل یک روزنامهنگار رفتار میکند. فراموش نکنید ما داشتیم داستان میخواندیم. چرا در دام مستندنگاری افتادید؟ به نظرم شما با توصیفهای دقیقی که داشتید و ثابت کردهاید که بلد هستید میتوانید پایان داستان را با تصاویر شهادت لئا، یا جابه جایی اسیران به تصویر بکشید. هیچ اظهار نظری نکنید. رفتار و عمل شخصیتها را به ما نشان دهید خواننده خودش تحلیل و بررسی میکند و به نتایج زیر میرسد. بدون اینکه شما بنویسید.
“زن و بچه و پیر و جوان برایشان فرقی ندارد.
اسرائیلی ها حتی به همنوع خودشان رحم نمیکنند.
خاک فلسطین سال هاست بوی خون میدهد.
بوی خون هزاران مظلوم، بوی خون هزاران بی گناه.
ما از جهاد خسته نخواهیم شد. ما به مبارزه ادامه خواهیم داد،تا روز آزادی قدس، که بسیار نزدیک است.”
خانم ساکی عزیز بیشتر بنویسید، بیشتر بخوانید. ما منتظر خواندن داستان های خوب شما هستیم
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
عرض سلام و ادب
خانم نفری عزیز بسیار از وقتی که به داستانم اختصاص دادید سپاسگزارم.. نکته ها و ظرایفی که فرمودید را به کار میگیرم و امیدوارم شاگرد خوبی برای بانوی فرهنگ باشم..
باز هم سپاسگزار و خوشحالم از اینکه با نگاهتان به من و داستانم افتخار دادید.
سلام و ادب
ممنون از حسن نظر شما، بزرگوارید.