داستان کوتاه”فرشتهها دروغ نمیگویند”
به قلم مائده علیزاده
به مناسبت روز جهانی معلولین
خیسی زمین صدای خورد شدن برگهای زرد و نارنجی را خفه کرده بود. درختها جان خود را برای رنگ کردن زمین خرج کرده بودند. بویی شبیه آهن زنگ زده به مشامم خورد. ته ماندههای کثیفی هوا تلاش برای ماندن داشتند، برعکس خورشید که بی رمق مانده بود و برای نرفتن به در ودیوارها چنگ انداخته بود. توان قدم برداشتن نداشتم. خودم را به سمت در کشاندم. سرم را بلند کردم بدون اینکه تلاش کنم بخوانم مغزم فریاد زد: “انجمن اوتیسم ایران”
نگاهم را به سمت پریناز چرخاندم. دستهایش روی هوا بالا و پایین میشد. دستم را روی شکمم گذاشتم. مهمان ناخواندهای سراغم آمده بود. بلاتکلیفی با پریناز کم بود؛ باید تکلیف این بچه را هم مشخص میکردم. بدون اینکه به سعید بگویم تصمیمم را گرفته بودم. اولین و بهترین راه حلم سقط بود. برنامه ریختم، وقتی پریناز توی مرکز هست، سراغ مامای قدیمی که دوستم معرفی کرده بود، بروم .
بدون اینکه دست هایش را بگیرم، او را به سمت در ورودی مرکز هدایت کردم. دو سال تمام از این مرکز به آن مرکز، از این دکتر به آن دکتر رفتم؛ ولی درمانها هیچ فایده ای نداشت؛ حتی بعضی روزها شرایط پریناز بدتر میشد. اضطراب این را داشتم که بازهم مثل دو سال قبل سرکار باشم؛ با اینکه مرکز تنها جایی بود که صدای بی طاقتی های پریناز گم می شد وکسی دنبال صاحب صدا نمی گشت.
صدایم زدند. منشی ابروهایش را هشت کرد و بدون اینکه سرش را تکان بدهد، مردمک چشم هایش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
- مگه قرار نبود سه جلسه در هفته بیایید؟ اینطوری فایده نداره.
باز هم بی فایده است. از اول هم میدانستم بی فایده است. من توی باتلاقی افتاده بودم که الکی دست و پا میزدم. فکرهای سیاه رنگ همیشگی باز هم توی مغزم رژه رفتند. باید پریناز را توی خانه نگه دارم بدون اینکه جایی برود یا کسی او را ببیند. حداقل اینهزینهای که برای درمانش می دهم صرف کار دیگری میکنم. با صدای منشی به خودم آمدم.
این بار سرش را کامل بالا گرفته بود و چشمانش را ریز کرده بود تا من جوابی بدهم.
- پسِ هزینه بر نمیآییم همین یه جلسه هم برامون زیاده.
- سرِ خودکه نمیشه جلسه ها را قطع کنید؛ باید میومدید با مدیر حرف میزدید.
توانی برای بحث کردن نداشتم. چشم آرامی گفتم و روی صندلی سبز کنار پریناز نشستم. پریناز سبزی چشمهایش دور تا دور سفیدی آن می چرخید و مدام دست هایش را بالا و پایین می کرد. همانطور که روی صندلی نشسته بود خودش را به جلو و عقب تکان میداد. میدانستم صدا های کوچک توی مغزش مثل غول هستند. برای حذف غولها هدفونش را روی گوشهایش گذاشتم. دفتر دایرهها که برایش درست کرده بودم را جلویش باز کردم. منتظر ماندم تا در دنیای ساکت خود فرو برود و آرام بگیرد.
منتظر بودم، نوبت پریناز شود تا سریع بروم و خودم را از این دو دلی نجات بدهم. زنی کنارم نشست. صدای نفس هایش بلند و تند بود. چند نفس عمیق کشید.
- امان از این چاقی یه ذره تند راه برم اینطور به فس فس میافتم.
دقیقتر نگاهش کردم. لپهایش گل انداخته بود. با دستهای گوشتیاش روسریاش را صاف کرد.
- تازه اومدید مرکز؟ تاحالا ندیدمتون.
- فقط سه جلسه است دخترم رو میارم.
تکانی خورد تا جایش را روی صندلی درست کند.
- آهان پس برای همین نمیشناسمتون. من حکم ریش سفید اینجا رو دارم. معروفم به مامانِ زیبا
دوست نداشتم با او هم صحبت شوم. ساعت را نگاه کردم. پنج دقیقه مانده بود تا پریناز وارد اتاق کار درمانی شود. به زن نگاه نکردم؛ ولی از گردش سرش به سمت من مشخص بود، مشتاق حرف زدن است.
- اسم دخترتون چیه؟
همان طور که سرم پایین بود گفتم:
- پریناز
- چه چشم های نازی هم داره.
پریناز آرام تر شده بود. انگشت سبابه اش روی دایره ها بدون توقف میچرخید. همیشه دوست داشتم رو به رویش بنشینم و در سبزی نگاهش خیره شوم، دست هایم را دورش حلقه بزنم و محکم بغلش کنم. دستم را آرام نزدیک سرش بردم؛ بدون اینکه به سرش برخوردی داشته باشه موهای طلاییش را لمس کردم.رو به خانم گفتم:
- همه وقتی میبیننش کلی ذوق میکنن و میخوان بوسش کنن.
- چیزی که بچه های ما از اون بیزارن.
- خیلی ها نمی دونن. بعد وقتی بچه جیغ میزنه یا حتی کتکشون میزنه، میشه بی ادب ترین بچه و مامانش هم بدترین مامان.
- به قدری دلمون از این چیزا شکسته که بی حس شدیم.
آهش را همراه با لبخند سردی بیرون داد.
- بچهی شما هم هنر درمانی داره؟
- من تازه میارمش؛ به خاطر هزینه هام نمیتونم خیلی جلساتش رو بیام. فعلا برام حرف زدنش مهم تره.
- نگران نباش. حرفم میزنه. اینقدری که بهش میگی مامان یهکم زبون به دهن بگیر.
بدون اینکه متوجه بشوم به دام حرف زدنش افتاده بودم. چقدر زیرکانه برای خودش هم صحبتی که میخواست از دستش فرار کند را به تور انداخته بود.
خانم منشی پریناز را صدا زد. هدفمون را از گوشش برداشتم و به آرامی دفتر را از دستانش گرفتم و اجازه دادم کم کم وارد دنیای ما شود. تا دم در اتاق همراهیاش کردم. بعد از رفتن پریناز سریع درخواست اسنپ کردم. دو ساعت بیشتر وقت نداشتم. سرجایم نشستم تا اسنپ برسد. پسری چشم و ابرو مشکی همراه با کوله مدرسه کنار مامانِ زیبا نشسته و مشغول حرف زدن بودند. کنجکاو شدم؛ برای همین پرسیدم:
- پسرتونه؟
- اسمش زامیاده. دو سال از زیبا کوچک تره.
پسر تا اسم زیبا را شنید، صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. بدون اینکه پسر متوجه شود پرسیدم:
- نکنه پسرتون هم مثل زیبا….
دندان هایش پیدا شد. دندان نیش بیرون زدهاش لبخندش را قشنگتر کرده بود.
- نه زیبا دیروز ازش قول گرفته بیاد تا اولین نفر باشه نقاشی امروزش رو ببینه.
به جان بی روحم این محبت نشست. حمایت خواهر و برادریشان دوست داشتنی بود. ناگهان وحشت سراغم آمد. سریع اسنپ را لغو کردم. بعد از لغو حالم بدتر شد. خسته شده بودم از این دست دست کردن ها. هر چه قدر دیرتر شود دل کندن و سقط کردن برایم سختتر میشود.
- پریناز خواهر یا برادر نداره؟
به چشمان مامان زیبا نگاه کردم و ترس را توی صدایم خالی کردم و گفتم.
- نه نداره.
چشمهای مامان زیبا برای یک ثانیه هیچ حرکتی نکرد. سریع ادامه دادم:
- سخته با یه بچه اوتیسمی، یکی دیگه بیارم.
مامان زیبا گفت:
- هچی با بچه اوتیسمی سخت نیست.
منتظر یک تایید بودم تا کارم را تمام کنم. سر گوشی رفتم تا دوباره اسنپ بگیرم. مامانِ زیبا انگار تازه سر درد و دلش باز شده بود، شروع به حرف زدن کرد:
- دست از جنگیدن که برداشتم تازه دوزاریام افتاد باید چکار کنم. اوایل دکترها هر دفعه یه تشخیص میدادن. وقتی فهمیدیم اوتیسم داره شب و روزم شد گریه. همش میگفتم چرا من؟چرا بچه من؟ به دست کوچیکش که نگاه میکردم بیشتر دلم میسوخت. بعد از اون یه مدت اصلا حوصله هیچ کسی را نداشتم. به سختی از جا بلند میشدم. با کسی حرف نمیزدم. جایی نمی رفتم. دیدم اینطور فایده نداره، همه داریم نابود میشیم. زامیادم دیگه مثل قبل نبود. باید دست میگذاشتم روی زمینی که افتاده بودم و بلند میشدم برای ادامه زندگی. باورت نمیشه بعد از اون سرعت آموزش زیبا دوبرابر شد. نمیگم همه چی گل و بلبل شدها، ولی دیگه مثل قبل بههم نمیریزم.
گوشی را توی کیفم گذاشتم. دیگر پای رفتن نداشتم. مامانِ زیبا مثل خود من بود. گذشتهی مامانِ زیبا، حال الان من بود. دوست داشتم بیشتر در مورد رابطه ی خواهر و برادری زیبا و زامیاد بفهمم؛ برای همین از مامانِ زیبا پرسیدم:
- رابطهشون چطوریه؟ من خیلی میترسم؛ اگه بچه دیگه ای بیارم مثل پریناز باشه یا اینکه پریناز اذیتش کنه. چند روز پیش نزدیک بود خودش رو خفه کنه. سرش رو تو تشت حموم کرده بود و در نمیآورد.
- اختلافشون یه ساله. هنوز زامیاد از آب و گل در نیومده بود، زیبا رو حامله شدم. هم من سختم بود؛ هم زامیاد. اولا زامیادم بد قلقی میکرد؛ اما حالا قربونش بشم یه سرو گردن از هم سنهای خودش بیشتر میفهمه. فقط هنوز دوس نداره کسی بفهمه خواهرش مشکل داره. برای همین هیچ وقت دوستاش رو دعوت نمیکنه خونمون. خیلی ناراحتم؛ اما به روش نمیارم. بچم حق داره.کاشکی همه میدونستن اوتیسم چیه.
از جایم بلند شدم. سراغ آب سرد کن رفتم. کمی آب خنک خوردم تا سرحال شوم.
نگاه مامان زیبا هنوز سمت من بود. بهش لبخند زدم و از مرکز بیرون رفتم. هر چه توان داشتم پشت نفسم گذاشتم. ریه هایم را پر از اکسیژن کردم. بوی چوب نم زده توی هوا پخش بود. نور مهتاب مهمان کوچه شده بود و از سیاهی شب کم کرده بود. باد برگ ها را به رقص در آورده بود. سوز بی جان سرما از حرارت مغزم کم کرده بود. حالم که جا آمد به مرکز برگشتم.
وقتی من نبودم منشی صدایم زده بود مامانِ زیبا همان طور که نشسته بود گفت:
- منشی کارتون داره
سراغ منشی رفتم.
- آقای مدیر کارتون داشتن. الانم منتظرتون هستن.
وقتی وارد دفتر شدم پریناز همراه با مسئول کار درمانی و یک نفر دیگر کنار مدیر بودند. مدیر از صندلی بلند شد و با تکان دادن دست هایش تعارف کرد تا بنشینم.
- منشی و خانم ایوبی گفتن پریناز جان جلسات را کامل نیومدن. خودتون میدونین این سال ها طلاییه برا این بچه ها.
- درسته؛ اما من به منشی گفتم، مشکل مالی داریم، هزینه ها زیاده.
- برای همین خواستم تشریف بیارید. مرکز با یه انجمن خیریه هم همکاری داره. قرار شده به کسایی که مشکل مالی دارن وام بدن.
دل گرم شدم. ایستادم و صدایم را صاف کردم و گفتم:
- خدا خیرتون بده. واقعا شرایط سختیه.
با دست دوباره اشاره کرد به نشستن.
- بله ایشالا درست میشه راستش یه مورد دیگه هم بود. خانم ایوبی تشخیص دادن گل دخترمون یه نابغه ست.
چند بار حرف مدیر را در ذهنم تکرار کردم. فکر کردم اشتباه شنیدم. کل بدنم مثل علامت تعجب شده بود.بلند تکرار کردم:
- نابغه؟
- بله. پریناز جان ریتم ها را خوب توی ذهنش نگه میداره. آقای مرشدی مسئول هنر درمانیمون هستن. ایشونم الان دوتا تست از پریناز گرفتن. میخواستم بگم اگه موافق باشین توی روند درمانش هنر درمانی هم بذاریم. توی حرف زدنش هم اثر داره.
به پریناز نگاه کردم. دستهایش در هوا تکان میخورد. تازه فهمیدم دستهایش را با ریتم در هوا تکان میدهد. دوست داشتم به ذهنش بروم و آهنگی که با دست هایش میزند را بشنوم.
با منشی تعداد جلسات هنر درمانی و کار درمانی را هماهنگ کردم. برای خداحفظی سراغ مامان ِزیبا رفتم. زیبا نقاشی به دست کنارشان بود. عکس برادرش را کشیده بود. وقتی من را دید بلند گفت:
- مامان پریناز، خوشگل خانوم.
مامان زیبا خندید و گفت: میدونی که دروغ بلد نیست بگه.
صدای خندهام بلند شد و اشک هایم که چشمانم را تار کرده بود پاک کردم و گفتم:
- میدونم مامانِ زیبا فرشته ها هیچ وقت دروغ نمیگن.
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
عالی