«داستان ده»، گامی در ترغیب نویسندگان به نوشتن در حوزه عاشوراست
مولود توکلی، نویسنده و دبیر سومین سوگواره عاشورایی ده گفت: داستان کوچک، داستانک یا داستان کوتاه کوتاه بهعنوان یکی از انواع شاخههای داستانی، از ظرفیت فراوانی برای ارائه هر نوع تفکری به مخاطب بهرهمند است و میتواند بستر شایستهای برای انتقال مفاهیم عمیق و اندیشههای مبتنی بر مؤلفههای دینی باشد. بدون تردید، اهمیت مؤلفه خلاقیت نویسنده در این قالب داستانی بسیار مورد توجه است، چراکه با محدودیت فراوان استفاده از کلمات، شخصیتها و به طور کلی بهرهمندی حداقلی کمی از همه عناصر داستانی روبهروست.
توکلی با تأکید بر اینکه با قدمهای برداشتهشده برای استفاده از ظرفیت داستانک در انتقال آموزههای دینی، روند رو بهرشدی پیش رو خواهد بود، تصریح کرد: باشگاه ادبی بانوی فرهنگ با برگزاری دو دوره سوگواره عاشورایی داستان کوتاه کوتاه «ده»، گام بزرگی در راه ترغیب نویسندگان به نوشتن در این محور برداشته و بهتازگی نیز فراخوان سومین سوگواره عاشورایی داستان ده منتشر شده است.
در ادامه چند نمونه از داستان کوتاه کوتاه عاشورایی ده که در دو دوره گذشته این سوگواره برگزیده و در دو کتاب مجزا چاپ شدند را با هم میخوانیم:
مصیبت
علیاکبرش، علی اصغر برگشت.
الهه تیموری
عمو(د)
عمود آمد و عمو رفت.
فرشته عسگری
دستهایش
دستانش را بریدند، نمیدانستند او بدون دست هم دنیا را تکان میدهد.
راضیه سلیمی
سر در دست
نذر جناب شمر ادا شد. از گودی قتلگاه بیرون آمد. سر امام حسین را با دستش بالا برد و از عمق جانش قهقهه زد. کمکم اطرافش شلوغتر شد. برای بوسیدن دست شفاگرفته شمر تعزیه، از هم سبقت گرفتند.
امینه گلزاده
غوغا
آتش را که به خیمه میاندازند، بچهها میدوند. دود غلیظ همه جا را پر میکند. چشم، چشم را نمیبیند. فریاد کودکان با شیههی اسبها در هم میآمیزد. یکی از دختربچهها زمین میخورد. شعلهای گوشهی چادرش زبانه میکشد. جیغ میزند.کارگردان نمیگوید کات؛ میپرد وسط قاب تصویر. چادر را به کناری میاندازد. دخترک را در آغوش میگیرد و بلندبلند گریه میکند.
مولود توکلی
روز دهم
شمر وارد گودال شد و روی سینهامام نشست. همین که خنجر را بالا برد، پبرزنی از بین جمعیت فریاد زد: «شیرمو حلالت نمیکنم.»
الهام صفالو
من، نه
حسین درست میگفت. تنها هم بود، مظلوم هم بود، پس چرا نتوانستم به او بپیوندم و یاریاش کنم؟ خودش گفت لقمه حرام خوردهایم که نمیتوانیم بپذیریم. اما واقعا آیا آنچه من از بیتالمال برداشتم، مقابل دزدیهای استانداران چیز قابلی بود؟! حالا چه فرقی میکند؟ من که کارم از کار گذشته. دیگر کم و زیاد فرقی نمیکند. بروم بلکه چیزی از خیمهها نصیبم شود.
حیدر جهان کهن
نماز شمشیرها
میدانم که تا به حال، هزاران بار، خواسته و ناخواسته، آشکارا و زیر لب، همپای شمر و یزید و سنان، نفرینمان کردهاید…میدانم…اما به یقین میگویم، شما آدمیان، هیچ کدامتان تا ابدالدهر، حال ما را درک نخواهید کرد؛ وقتی که در انتهای آن روز نحس، پشت سر ملائک، ضجهزنان، بر پیکرهایی نماز میخواندیم که خودمان قطعهقطعهشان کرده بودیم.
زهرا رحمانی
نذر
دخل را باز کرد. از میان برادهها، یک ماژیک قرمز برداشت و روی یک برگه آچهار، با خط درشت نوشت: تا دو ماه از فروش نعل آهنی معذوریم. لطفا سوال نفرمایید. آهنگری ثقفی
آزاده رباطجزی
نوه پیامبر
نیزههای شکسته، شمشیرهای شکسته، سنگهای ریز و درشت و چوبهای شکسته را کنار زد. به تیرهایی رسید که به تن نشسته بود. از بالای گودال، دوستش را صدا زد. اسحاق! بیا. بگذر از این کار. یکبهیک، تیرها و نیزهها را از تن درآورد و به گوشه گودال انداخت. ترسو نباش ابنکعب. کاخ، این غنیمت را هزاران سکه میخرد. آخر پیراهن کهنه، به خون نشسته و پارهپاره را کدام دیوانه… در میان حرفش دوید. آرام و به نجوا گفت: دیوانه نباش؛ نوه پیامبر است. بیا پایین!
دیدگاهتان را بنویسید