داستانک « مهمان خدا»
ابوماجد ماه رمضان ها سمعک نمی گذاشت. شب اول، حصیر و قرآن و بالشش را برمی داشت و می رفت بالای پشت بام و عید فطر برمی گشت. آن شب هم بالا بود. افطارش را ماجد دم مغرب برده بود و من اول شب رفتم ظرف ها را برگردانم. هر پنج پاگردی که رد کردم سر و صدا بود. شب بیست و هفتم، همه آماده می شدند برای احیا. مردها رفته بودند مسجد برای نمازهای تراویح. توی پاگرد آخر دوتا جاری ام را دیدم که می رفتند بازار برای عید لباس بخرند. بچه هایشان را به من سپردند. رسیدم پشت بام. از کنار شیشه های روغن زیتونی که همیشه قبل رمضان می گرفتیم و درختچه ها و گلدان هایی که جانِ ابوماجد بودند گذشتم. صدای قرآن پیرمرد از توی اتاقک چوبی که خودش ساخته بود می آمد. در زدن لازم نبود. نمی شنید وارد شدم و سینی را برداشتم. چیزی نخورده بود. با اشاره اعتراض کردم. گفت: “وقت نیست. مهمانی خدا دارد تمام می شود.” برگشتم خانه. هنوز نرسیده صدای شنی تانک آمد و جیغ و داد همسایه ها. دوقلوها ترسیدند و خودشان را چسباندند به پایم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. شب های غزه مثل همیشه تاریک بود. اما ناگهان چراغ های تانکی کوچه مان را روز کرد. توی دلم برای آن بدبختی که اسراییلی ها به قصد خراب کردن خانه اش آمده بودند دعا کردم. اما تانک جلوی خانه خودمان ایستاد. بی اختیار جیغ کشیدیم. بلندگوها ازمان خواستند تا ده دقیقه خانه را تخلیه کنیم. دوقلوها را بغل کردم و دویدم بیرون. خواهرشوهر و جاری کوچکم و بچه هایشان هم دویدند بیرون. یاد بچه های امانتی جاری هایم افتادم. دوقلوها را گریه کنان رها کردم و دویدم بالا. آنها هم رفتند پی “ام هشام” که پایش توی گچ بود. سربازان بی توجه به هروله ما مواد منفجره می آوردند و می گذاشتند داخل.
آخرین بچه را که نفس زنان آوردم پایین، ده دقیقه تمام شده بود. هرچه گفتیم هنوز یک پیرمرد در ساختمان مانده و باید خبرش کنیم، ما را با قنداق تفنگ به انتهای کوچه هل دادند و شاسی انفجار را فشار دادند. دود و خاک بلند شد. دنیا به همراه خانه زیبایمان رقص کنان جلوی چشمهایمان آوار شد. مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم. ام هشام اولین کسی بود که مویه کرد. مردها هنوز مسجد بودند و جاری ها هنوز از بازار برنگشته بودند.
پ.ن.: این ماجرا در سال ۲۰۰۲ عینا اتفاق افتاده است.
نویسنده: فائضه غفار حدادی
God’s Guest (a true story happened in 2002)
by: Faiza Ghaffar Haddadi
Abu Majid never wore hearing aids during Ramadan. On the first night, he would take his mat, his Quran, a pillow and go up to the roof staying there till Eid-ul-Fitr.
That night was also there. Majid had brought him his iftar at sunset and I went to return the dishes at night. Every five landings I passed, lots of noise could be heard. On the night of the 27th, everyone was preparing for Ahya. The men had gone to the mosque for the Taraweeh prayer*. On the last landing, I saw two of my sisters-in-law going to the market to buy clothes for Eid. When, meanwhile, I was supposed to babysit their children. I reached the roof. I passed by the jars of olive oil that we always extract before Ramadan and the shrubs and pots that were the life of Abu Majid. The voice of the old man reciting Quran came from a wooden room he had built for himself. There was no need to knock. He couldn’t hear me enter and take the tray. He had not taken a single bite. I whined, pointing at the tray. He said: “No time. God’s fist is to end.”
I went back down. Before getting the room, the sound of the tanks’ idlers came and the neighbors screaming. My twins got scared and clung to my legs. I looked out the window. The nights in Gaza were dark as always. But suddenly, the tank lights lit up our lane. In my heart, I prayed for that unfortunate person whose house the Israelis had come to destroy. But the tank stopped in front of our house. We screamed uncontrollably. Speakers asked us to evacuate the house in ten minutes. I hugged the twins and ran outside. Two sisters-in-law who were then home also ran outside with their children in arms. I remembered the children of two other sisters-in-law gone to market. I left my twins crying and ran upstairs. Others also went to Umm Hisham, whose leg was in plaster. Soldiers were bringing explosives and putting them inside without paying attention to our haste. That ten minutes had passed when I brought the last child down. As we tried to say there is still an old man in the house and we have to let him know, they pushed us to the end of the lane with the butt of the gun and, then …, pushed the explosion button. Smoke and dirt rose. The world crumbled before our eyes along with our beautiful house dancing down to the ground. We looked at each other dumbfounded. Umm Hisham was the first one to mourn. The men were still in the mosque and the sisters-in-law not yet home from the market.
- or Vigil night, means spending the night in prayer and worship. It is one of the most important traditions among Shia Muslims.
** Taraweeh is a voluntary prayer performed after the evening prayer, Isha, every single night during Ramadan. As it is a highly recommended Sunnah, mosques across the world hold congregational Tarawih prayers for men and women on every night of this blessed month.
دیدگاهتان را بنویسید