داستانک “دیر رسیدن”

به قلم محدثهسادات ذریهزهرا
به مناسبت شهادت مولیالموحّدین، علی(ع)
چهارشنبه شب بود و سحرگاه نوزدهم رمضان. خواب به چشمانم نمیرفت. چیزی دردلم چون قُلقُل مشک در آب می جوشید. راهی مسجد شدم تا با چند رکعتی نماز آرام گیرم. در حال خواندن نافلهی شب بودم که صدای پچپچ چند نفر در گوشهی مسجد بهگوشم رسید. پیرمرد داشت میگفت: ((یا ابن ملجم در کار خویش شتاب کن که اگر صبح شود رسوا خواهی شد)). بعد از نماز بهعقب برگشتم. ابن ملجم کنار اشعث بن قیس و شبیب و وردان نشسته بود. میشناختمش. از خوارج فراری نهروان بود. حاجتی که اگر برآورده نشود رسوا خواهند شد چیست؟ از خوارج غیر از قصد قتل علی حاجت دیگری بر نمیآید. به طرفشان رفتم وگفتم: ((اعور! ارادهی قتل علی را داری؟)) دیگر ندیدم چه کردند و چه گفتند، تنها از مسجد بهجانب خانهی علی دویدم. میخواستم بگویم یا امیرالمومنین کمر به کشتنت بستهاند. نیا به مسجد! کوچههای کوفه را میدویدم اما نبود! مگر میشود؟ همیشه از این راه به مسجد میآمد؟ پس حالا کجاست؟ از مسجد دور شده بودم. به خانهی دخترش ام کلثوم رفتم. نفسنفس زنان گفتم: ((در این موقع سحر عذر مرا بپذیرید. من حجر بن عدی هستم.)) از امیرالمومنین جویا شدم. گفتند: افطار را آنجا بوده و از همانجا راهی مسجد شده. همان زمان صدای اذان صبح علی بلند شد. این یعنی او به مسجد رسیده است. به طرف مسجد میدویدم، اما مسیر طولانیتر شده بود انگار. گفتم خودم که نه شاید صدایم را در بین این کوچه ها بتوانم به مسجد برسانم. داد میزدم یا علی اینها میخواهند تو را بکشند؛ از مسجد بیرون بیا. نزدیک مسجد شده بودم که یک آن زمین زیر پاهایم لرزید. باد سختی میوزید و درهای مسجد را میدیدم که بههم میخوردند. همان زمان بود که صدایی چون صاعقه از آسمان بلند شد. صدایی که میگفت: ((تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْكَانُ الْهُدَى وَ انْطَمَسَتْ َ أَعْلَامُ التُّقَى وَ انْفَصَمَتْ وَ اللَّهِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى قُتِلَ ابْنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى قُتِلَ الْوَصِیُّ الْمُجْتَبَى قُتِلَ عَلِیٌّ الْمُرْتَضَى وَ قَتَلَهُ أَشْقَى الْأَشْقِیَاء)).
سوگند به خدا که ارکان هدایت درهم شکست و نشانههای پرهیزگاری بر طرف گردید و عروه الوثقی الهی گسیخته شد. پسر عموی رسول خدا شهید شد، سید الاوصیا و علی مرتضی به شهادت رسید. وی را شقی ترین اشقیاء، (ابن ملجم مرادی) به شهادت رسانید.
دیدگاهتان را بنویسید