داستانک “دلخوشیهای یکدقیقهای”
به قلم فاطمهسادات حسینی
به رسم هرسال، ملحفه گلدوزی شده روی رختخوابها را، کنار کشید. بالشهای لولهای را از کمد درآورد و گذاشت بالا دست اتاق چهاردری، کنارکرسی. سفره ترمه سنگ دوزی شده را روی کرسی پهن کرد و چراغهای پیهسوز را دو سر سفره جا داد. انارهای دانه سیاه را داخل کاسه سفالی چید و خرمالوهای رسیده را سوا گذاشت. دست برد و تخمههای برشته شده کدو را زیرورو کرد. بادامها را از داخل پوسته درآورد و یکییکی، طوری داخل پیشدستی گل قرمز چید که انگار، شیرینی مرباییهای شب عید را…دست به کمر گرفت.سمت کرسی رفت. پیش دستی بادام را روی آن گذاشت._ نوشِ جونت عزیزُم، بِم نگی چرُ نُوکِ بادوما رِ کندم ، دونه دونَشونِه چشیدم تلخ نباشه…مادر اینها را گفت و به سمت بالشهای رولی، همانجا که همیشه پدر مینشست، سرچاخاند. قاب عکس پدر، جلوی بالشها رو به صورت مادر خندید. یلدا یک دقیقه بیشتر، مادر را به پدر نزدیکتر کرد.
دیدگاهتان را بنویسید