داستانک «جشن»
12 فروردین 1402
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
رضا مثل درخت دستهایش را باز کرده بود. پوکه و مین خنثی شده و قمقمه و این جور چیزها از سر و رویش آویزان کرده بودند. وارطان وارد سنگر شد. عباس و محمد جلو رفتند.
«کریسمس مُــ با رَک، کریسمس مُــ با رک»
وارطان هاج و واج خندید.
علی از پشت سر پتو را انداخت روی وارطان و روی سینه خاج کشید. رضا گفت: «یا عیسی مسیح! » و خندید.
جشن شروع شد!
پیرزن عکس را بوسید و کنار سبزه و تنگ ماهی گذاشت.
بچهها از توی عکس لبخند زدند؛ عباس، محمد، وارطان، علی و رضا.
حیدر جهان کهن
دیدگاهتان را بنویسید