داستانک “بند رهایی”
15 بهمن 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
به قلم فاطمهسادات حسینی
به مناسبت روز جانباز
چشمهایش رو به سقف باز شدند. لحظهای به سفیدیها خیره ماند. یکمرتبه از جا پرید. باید مائده را پیدا میکرد. توی آشپزخانه نشسته بود. وسط خرده شیشهها. پای چشمش کبود بود. کنار لبش رد خون. آستینش پاره بود و پاهایش بیرمق…مقابلش زانو زد. صورت مائده را نوازش کرد و میان دستهایش قاب گرفت: تو رو به خدا منو ببخش…حلالم کن مائده…همش تقصیر …
سیل اشک امانش نمیداد:
تقصیر این ترکش لعنتیه…شتابزده از آشپزخانه بیرون رفت. طنابی را که با خود آورده بود، به دست مائده داد. روی تخت دراز کشید. دستهایش را کنار تنش صاف کرد:به ولله خودم رو خلاص میکنم اگر من رو با این طناب به تخت نبندی.
مائده خودش را روی جسم لاغر امین انداخت. صدایش کمجان بود:
فدای سرت…تقصر ترکش بود امین… فدای سرت…
دیدگاهتان را بنویسید