بررسی داستانکهای برتر غربی (۸)
قرارمان این بود که تعدادی از داستانکهای برتر غربی را طی هشت هفته مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم؛ با این امید که در مسیر نوشتن داستان کوچک، بیشتر و بهتر بیاموزیم.
و حالا هشتمین و آخرین قسمت:
کسوف
گوین نگران از اینکه نکند تاریکی در راه را از دست بدهد، زود از خواب بیدار شد و چشم دوخت به بابا که با مقواها وسیلهای درست میکرد.
برای تماشای کسوف، بابا از پشت فویل الومینیومی، مقوا و چسب گفت: “ببین، وقتی که ماه از جلوی خورشید رد میشود. این جوری (مشت پرمویش را بالا آورد و جلوی چشم گرفت)… سر من، که زمین باشد، تاریک میشود.”
چیزی نمانده بود. منتظر ایستادند در محوطه چمن جلوی خانه، پشت به خورشید، و جعبهها را گذاشتند روی سرشان. صدای بابا انگار از دورها میآمد: “نقطه سیاه را میبینی؟ ماه است.”
گوین که انگشتهای مرطوبش را به جعبه فشار میداد. روی هم افتادن نقطه سیاه و سفید را دید.
دو بار از تنگی آن سوراخ نگاهی انداخت که ببیند بدنش وا میرود یا پاهایش شل میشود یا نه. تاریکی را تصور کرد، تاریکی ماه که دستهایش را میپوشاند.
صدای دور گفت: “ببین پوشانده شد. لعنتی! دفعه بعد که این اتفاق بیفتد من دیگه مردهام.”
گوین خودش را از جعبه خلاص کرد. چمنهای تابستان قهوهای بود و آسمان بنفش. به منظره ممنوع-خورشید پنهان، چشم زرد تکه تکه- نگاه کرد و فورا سعی کرد تصور کند که پدرش مرده و خودش مردی شده، تصور کند که زمین هزاران بار بچرخد و سالها بگذرند.
بابا، توی تاریکی، بیحرکت ایستاده بود و سر مکعبی- مقواییاش خم شده بود روی زمین- یک موجود فضایی. گوین جعبه را کشید روی سرش. خورشید را میخواست.
نقد اثر:
مرگ از جمله مضامینی است که همواره در وادی ادبیات مورد توجه بوده و هر نویسنده و شاعری به فراخور جهانبینی خودش به آن پرداخته است.
در داستانک پیش رو، نویسنده از موقعیت کسوف برای پرداختن به موضوع مرگ بهره گرفته. تاریکی بیکرانهای که لحظه به لحظه بیشتر میشود. سبز چمنها به قهوهای متمایل میشود و نیلی آسمان به بنفش. این فضای هراسناک با تصور تنهایی و از دست دادن پدر، ترسناکتر میشود.
خورشید نمادی از حضور پدر است که با سایه سنگین ماه که سمبل مرگ است، تهدید میشود و این نمادسازی در بهترین موقعیت انتخابی نویسنده یعنی لحظه کسوف اتفاق افتاده است.
اشاره به صدای دور پدر هم به تصور نبودن او بیشتر دامن میزند.
دیالوگها نقش پیشبرندهای در داستان دارند و هر کدام به نوبه خود، داستان را یک گام به جلو میبرند.
تعداد شخصیتها محدود است و نویسنده داستان را با همین دو شخصیت پیش میبرد.
پایان داستان هم به نوعی باز است. چه آنکه مخاطب میتواند مرگ پدر را در عالم خیال پسر تصور کند و یا آنکه آن را واقعهای رخ داده بداند که پسر برای باور نکردن و فرار از آن جعبه را روی سر میکشد و آرزو میکند که دوباره خورشید را ببیند.
رابرت شوستر نویسنده و شاعر و برنده جایزه بهترین داستان کوتاه کوتاه جهان است. آثارش نیز در مجلات معتبر دانشگاهی منتشر میشود.
(مولود توکلی)
دیدگاهتان را بنویسید