برای باباهایی که ندیده ایم…
بسمالله…
آخر این هم شد چالش؟! چهار روز است مخم را به کار گرفتم تا بلکه به یک موضوعی برسم نمیشود که نمیشود! مشکل که یکی دوتا نیست؛ بکر بودن موضوع یکطرف، ذهن سختپسند من هم یکطرف! این میشود که دقیقه نود میافتم به غرغر کردن!
باباهایی که ندیدهایم زیادند فقط باید یکیشان قبول میکرد و با من راه میآمد.
اول کمی با حضرت آدم اختلاط کردم که بیا و پدریات را ثابت کن. بعد پای انبیا و اوصیا را کشیدم وسط! با زبان بیزبانی بهم فهماندند که بچهجان برو خدا نانت را جای دیگر حواله کند.
نوبتی هم باشد نوبت شهداست. هوای گلزار انگار زندهترم میکرد. در سرمای دیماه بین قبورشان قدم میزدم. عکسهایشان را سر میانداختم و رجبهرج برایشان حرف میبافتم. بالاخره نگاهم با نگاه یکیشان گره خورد. چشمانم را کمی تنگ کردم، غم و ناامیدی خاصی به نگاهم دادم، لبانم را آویزان کردم و دستم را روی گونهام زدم که یعنی این تن بمیرد کمکم کن؛ برایم پدری کن و بیا از پدریهایت بگو. نگاه عاقل اندر سفیهش باعث شد روی سنگ قبر را بخوانم: «سید کاظم بشر، تولد ۱۳۳۵…» چه جالب! تاریخ تولدش با بابا یکی بود! فکری شدم که نکند اخلاقش هم مثل بابا باشد!
من دومین دختر و به خیال خودم عزیزدردانه پدر بودم. عشق ِ پدر جور دیگری در جانم دویده بود. برای همین از دلبری کردن چیزی کم نمیگذاشتم. شنیده بودم پدرها دختریاند اما انگار بابای من فرق داشت!
از حق نگذریم تلاشهایم بینتیجه نبود، لبخند به لب بابا مینشاند اما دریغ از یک قربانصدقه خشک و خالی! یا آغوش پر مهری که از حرص شیرینزبانیهایم بچلاندم! تازه باید حواسم را جمع میکردم که محبتکردنهایم باعث ناراحتیش نشود!
همیشه دوست داشتم بابا که از در وارد میشود بدوم، او بغل وا کند و من پرواز کنم تا امنترین جای دنیا. اما اینطور نبود. بابا که میآمد من میدویدم در را باز میکردم و تنها عشقبازی من همان سلام و احوالپرسی کوتاه و خشک بود.
از حق که نگذریم بابا بیمحبت نبود. مثلا اگر دم در نمیرفتم حتما بلند میپرسید: «زهرا کجاست؟» و همین یک جمله چه قندی در دلم آب میکرد. یا مثلاً دو کیلو سیب میخرید بعد میگفت: «سیب میخواستی؟ برای تو خریدم». ته دلم قنج میرفت از محبتهایش اما خب آنطور که من میخواستم نبود! ته تهش هم به این میرسیدم که حتما من را دوست ندارد!
آرامآرام اینقدر فاصله افتاد که دیگر من هم رویم نمیشد محبت کنم، آب میشدم اگر میخواستم کمی بغلش کنم!
بزرگتر که شدم فهمیدم من برونگرا هستم و بابا درونگرا. هر چه برونگراها محبتشان سر زبانشان است، درونگراها حرف نمیزنند ولی در عوض عمل میکنند. از اینجا به بعد کمتر غصه خوردم. دیگر مدل محبتی پدرم را شناخته بودم. میدانستم کجا چقدر محبت کنم و جوابش را هم با سبک پدرم ببینم. بابا کوه آتشفشانی از احساسات بود که جبر و سختی زمانه ظاهرش را سرد کرده بود. آنقدر که اجازه فوران نمیداد، اما از درون میسوخت. میفهمیدم که دوست دارد آنطور که من دوست دارم، محبت کند. دوست دارد دل من را به دست بیاورد اما نمیتواند؛ انگار یک نفر جلویش را میگیرد!
شاید هنوز هم برایم مهم باشد، اما دیگر از دوست داشتن پدرم مطمئنم. دیگر همین کافی است. دیگر همین که کاری کنم تا لبخند بزند دلم قنج میرود. به توصیه همسرم آبشدن را کنار گذاشتم: حالا به زور هم که شده خودم را در بغلش جا میکنم و به جای تمام کودکیهایم محکم فشارش میدهم.
آهای شهید سیدکاظمجان! دمت گرم! خوشبهحال بچههایت!
راستی! نمیدانم تو اصلا بچه داشتی یا نه، اما برای من که خوب پدری کردی.
شهدایی مثل تو دنیا رو گذاشتید و رفتید تا مثلِ منی به دنیا برسیم و طعم سایه سر داشتن را بچشیم.
سایه همه پدرها مستدام….
به قلم زهرا مرتضایی
دیدگاهتان را بنویسید