بانو را باید به خاطر سپرد…
بانو را باید به خاطر سپرد…
«بانوی فرهنگ»
مثل آنهایی که سوادشان نم کشیده دارم دنبال واژه میگردم. دنبال واژههایی که کودکانم بودند و حالا که مادرشان نرم نرمک دارد با سن جوانی خداحافظی میکند، برایش ناز میکنند.
شاید کمی دیر از زانوهایم کمک گرفتم تا روی پای خودم بایستم و همانی بشوم که سالها رویایش را ساخته بودم، اما خوب به مصداق همان سخن که 《ماهی را هروقت از آب بگیری، تازه است》 کولهبارم را جمع کردم تا بشوم همانی که دلم میخواست.
همین اول راه بگویم که بانوی فرهنگ چشمانِ درشتم را که تا همین چند ماه پیش تنها جلوی پایش را میدید، باز کرد به روی دیدنیهایی که سالها قبل به خودم قول دیدنشان را داده بودم.
حرفهایم شاید برای آنهایی که ساکن تهران هستند، چندان جالب نباشد که همینجا در حالی که نور چشمانِ نازنینشان چند خط ابتدایی من را نوازش کرده، از آنها قدردانی میکنم و در ادامه هیچ توقعِ همراهی از آنها ندارم اما چنان که همراهیام کنند، منتدارشان خواهم بود.
داشتم میگفتم که چشمانم کمی بیشتر از جلوی پایش را دید و زبان را فرستاد سر وقت دلم که: 《بلند شو! فراتر از شهرت را ببین! و…》
دلم برای دلم سوخت. برای دلی که از کودکی با شعر بزرگ شده بود و داستان. برای دلی که رشته انسانی را برگزیده بود و بعدش ادبیات. برای دلی که وقتی شنید رشته انتخابیاش بازار کار ندارد، حرف و حدیثها را به جان خرید و ادبیات را تا سطح ارشدش، ادامه داد.
دلم برای دلِ بینوایم خاکستر شد.
دلی که پای علاقهاش مانده بود اما نه استاد شده بود و نه حتی یک معلم ساده…
دلی که داستان را هم تا حدِ پیشرفته یادگرفته بود اما جوابی نداشت برای سوالِ 《حالا شما چه کارهای؟》
چون نمیدانست ادبیات خواندن کار حساب میشود یا نه؟ نمیدانست نوشتن برای رادیو شغل است یا نه؟
نمیدانست ویراستاری کار است آیا؟
دلم برای این دل که میلیونها سال با خودباوری فاصله داشت، خاکستر شده بود تا اینکه بادی به لطافت نسیم بهاری از راه رسید و بانوی فرهنگ را به قلبم راه داد تا آتش زیر خاکستر دلم شعلهور شود و هواییام کند تا برخیزم و دستی بجنبانم پیش از اینکه آفتاب عمرم غروب کند.
اولش عضو مجازی بودم. از آن مجازیهایی که وقتی صدای استاد را میشنید قند توی دلش آب میشد اما چهرهاش را که میدید نمیتوانست نگاهش را حس کند چون از نگاه استاد تا نگاه خودش فاصله زیادی بود.
همین را اما غنیمت میدانست که سالها تنها حسرتش بهره بردن از اساتید کلانشهر بود.
الفبای نویسندگی را از اساتید شهرش آموخته بود اما میخواست که پا فراتر از شهرش بگذارد و مرزهای خودباوری را گام به گام بپیماید.
و بانو دستم را گرفت، مثل مادری که راه رفتن به کودکش میآموزد.
برکه بودم و حالا میخواهم که رود شوم، رود شوم و بعد دریا…
رفتنم را مثل ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی آغاز کردم. از زانوانم گرفتم و بلند شدم. شعر حافظ را وام گرفتم و خواستم که همتی بلند بدرقه راهم باشد. تنها سفر کردم. حسِ خوبی داشت. حسی شبیه کشف کردن دنیایی تازه. با خودم عهد بستم که هراس به دلم راه ندهم.
و رسیدم… رسیدم به خیابانی که اسمش هم برایم جذاب بود… خیابان سمیه… خیابانی که سالها اسمش را زمزمه کرده بودم و حسرت گوشه دلم خانه کرده بود. سر درِ قشنگِ حوزه هنری… گلهای زیبایی که زیباییشان از وجود. حضور دو شهید بود.
و اساتیدی که حالا پیش رویم بودند. واقعیِ واقعی… نه مجازی و از پشت شیشه.
لحظهای آرزو کردم همسن و سال دهه هشتادیها باشم و آسوده خاطر خوشحالیام را فریاد بزنم اما حیف که من یک نویسنده درونگرای کمی خجالتیام و خوشحالیام را تنها با واژههایم میبارم و چقدر خوب که دفتری هست و فضایی برای باریدن کلمه که اگر نبود زیر بار این واژهها کمرم خم میشد.
سرتان را درد نیاورم… اصل حرفم این است که باید بانو را به خاطر سپرد و سفر را آغاز کرد.
فاطمه تخمهچی
دیدگاهتان را بنویسید