بابایی که نه ایستاد! ؛ روایت های کارگروه ناداستان
سالهای ابتداییام هر روز در چشم به راهی گذشت. دوست داشتم بابا وقتی صدای زنگ خانه به گوشم رسید، بیاید دم مدرسه دنبالم. بیاید کولهپشتیام را روی شانه بیندازد و باهم بستنی لیس بزنیم و تا خود خانه برایش حرف بزنم و بخندیم.
اگر بابا موقع خرید همراهم میشد میتوانستم گرانترین وسیلهها را بدون استرس انتخاب کنم؛ مطمئنم بابا پولش را بدون چانه زدن میداد.
من حتی یک عکس ایستاده با پدرم ندارم. یا حداقل یک عکس که توی بچگی بغلم کرده باشد.
چند شب نخوابیدم؟! از استرس اینکه معلم گفته بود پدرت را بیاور و من دوست نداشتم آن کلمهی لعنتی را کنار اسم پدرم جا بدهم. همان کلمهی لعنتی که پدرم را ویلچرنشین کرده بود. همان کلمهای که باعث شده بود از بیرون رفتن با پدرم خجالت بکشم. بس که همه با ترحم نگاهمان میکردند. دوست نداشتم بچههای مدرسه بفهمند که بابا نمیتواند راه برود. بفهمند پدرم معلول است.
اینکه چند درصد پدرها در ایران قطع نخاع هستند را نمیدانم ولی پدرم یکی از آنها بود. جایی خواندم هرسال ۴۰ تا ۶۰ هزار پدر در ایران، تصادف یا بیماری خانهنشینشان میکند. چقدر بیرحمی دنیا. کسی خبر از دل دخترانشان دارد؟!
خودتان یک حساب سرانگشتی کنید، هر سال چند دختر بزرگترین آرزوی زندگیاش میشود دوباره ایستادن پدر؟!
هرسال چند دختر از تمام ساختمانهای پلهدار بی آسانسور متنفر میشود. با چند مسؤل اداره بیفکر که خدمات ادارهشان را بردهاند روی قلهی قاف و حاضر نیستند از خر شیطان پایین بیایند، دعوا میکند. به چند خیابان ناهموار موقع هُل دادن ویلچر، فحش میدهد.
هر سال چند دختر حسرت به دل سادهترین اتفاقها؛ مثل قدم زدن پدر و دختری میماند؟!
چند دختر؟!
بزرگتر که شدم کم کم مهربانی بابا جای همهی کمبودهای جسمیاش را گرفت. بابا معلول بود ولی معمولی نبود.
بابا فقط همین که روی ویلچر از درد به خود میپیچید نبود. هیچ وقت پدرم را ایستاده ندیدم ولی بابا نه ایستاد از بابایی.
اگر باباهای بقیه سالی یکبار برای عیدی از لای قرآن اسکناس بیرون میکشیدند، بابای من هر ماه که حقوق میگرفت، چند اسکناس تانخورده جدا میکرد و میداد دستم تا برای همه خوراکی بخرم.
اگر مهمان داشتیم، یک اسکناس تا نخورده هم سهم بچهی مهمان بود.
من هنوز شیرینی روزی که دانشگاه قبول شدم و بابا صدایم زد: بیا جلو توی بغلم از یادم نرفته. آن روز من به اندازه همهی روزهایی که بابا بغلم نکرده بود، خودم را توی بغلش لوس کردم.
حالا که چندسالی است ویلچر بابا خالی افتاده به خودم میگویم: با تمام این حرفها پدر باشد نشسته روی ویلچر، ولی باشد.
به قلم محدثه قاسم پور
دیدگاهتان را بنویسید